جمعه ۱۲ فروردین ۱۴۰۱ - ۰۸:۰۰
مردی که با خدایش عهد بسته بود

درباره شهید همت گفتی بسیار است و هرکدام از آثاری که درباره او نوشته و منتشر شده‌اند، به‌زعم خودشان کوشیده‌اند تصویری تا حد ممکن واقعی و درست از او عرضه کنند. روایت محمد عزیزی در کتاب «همت» که حالا چند سالی از انتشار آن می‌گذرد، یکی از مهم‌ترین این کوشش‌هاست.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)، کتاب «همت» چنان‌که عنوان آن نیز نشان می‌دهد، روایتی است درباره شهید محمدابراهیم همت که سال 1334 در چنین روزی (12 فروردین) در شهرضا متولد شد. این کتاب نوشته محمد عزیزی است و نخستین چاپ آن سال 1392 به همت انتشارات پلاک هشت منتشر و روانه بازار کتاب شد. نویسنده در مقدمه می‌نویسد «گرچه مدعی‌ام که این کتاب کامل‌ترین و نزدیک‌ترین روایت زندگی شهید محمدابراهیم همت است، چراکه من طی قریب به پانزده سال، تقریبا تمام گفت‌وگوها، اسناد، کتاب‌ها، فیلم‌ها و نوارهایی را که درباره زندگی شهید همت بوده، خوانده، دیده و شنیده‌ام و سپس به بازآفرینی آن‌چه در ذهنم از این مجموعه شکل گرفته است به‌صورت روایت زندگی‌نامه داستانی این شهید پرداخته‌ام.»
 
البته او می‌افزاید «با این همه بدیهی است که آنچه من روایت کرده‌ام... آخرین روایت از زندگی این شهید عزیز» نیست و همیشه جا برای روایت‌های بعدی – با عیب و ایرادهای کمتر – وجود دارد. خواننده‌ای که با این فضا آشناست و به‌جز این کتاب، کتاب‌ها و روایت‌های دیگری هم درباره حاج همت خوانده است، با خواندن کتاب، ادعای عزیزی درباره «نزدیک بودن روایت به زندگی شهید همت» را می‌پذیرد، به‌ویژه در بخش‌هایی از کتاب که به شرایط و حالات پیش و پس از عملیات‌ها و سخنان این شهید برمی‌گردد. عزیزی به این نکته هم اشاره می‌کند که «من این کتاب را نه برای آنان که شهید همت را بهتر از من می‌شناسند و با او زیسته‌اند، بلکه برای کسانی نوشته‌ام که از او فقط نامی شنیده‌اند و یا حداکثر هر روز از اتوبان او رد می‌شوند، بدون اینکه بدانند به راستی این مرد که بوده است؟» بد نیست دنبال همین پرسش نویسنده کتاب را بگیریم، و جملاتی از روایت او درباره شهید همت را باهم مرور کنیم.
 
انسان در سختی‌ها ساخته می‌شود
عملیات رمضان به آن نتیجه‌ای که دنبالش بودیم منتهی نشد. شمار زیادی از نیروها، مظلومانه از شدت تشنگی شهید شدند و احساس شکست، موجی از ناامیدی را میان بسیاری از نیروها - از فرماندهان گرفته تا افراد داوطلب - ایجاد کرده بود. حاج همت اما تسلیم یأس نشد. باور داشت و می‌گفت «هر عملیاتی نقاط ضعف و قوت دارد. جنگ خصلتا این‌طور است. جنگ سختی دارد. نمی‌شود پیش‌بینی کرد. آتش هست، سنگین هست. دشمن توان دارد. دشمن استقامت به خرج می‌دهد. منتها این جنگی که ما داریم، پایه اول و ستون اصلی آن وجود ایمان و انگیزه و جهاد در راه خداست. لذا پیش چشم همه عزیزان خون دیده می‌شود و تحملش سخت است و این از انسان‌ها یک معیار سنگین و یک صبر و توان شکیبا و پراستقامت می‌سازد.»
 
البته جنس سختی‌ها، در هر رده‌ای متفاوت است، برای فرمانده لشکر به یک شکل، برای فرمانده گردان و رزمنده عادی به شکلی دیگر. «واقعا خوشا به حال کسانی که شب عملیات جلو هستند. شما داخل کار هستید. درگیر هستید. اگر محاصره شوید، اگر مهمات تمام شود و یا هر اتفاق دیگری بیفتد، می‌توانید تصمیم بگیرید. دست‌تان باز است. ولی ما که عقب هستیم و دست ما به شما نمی‌رسد یک دفعه متوجه می‌شویم چهار یا پنج گردان در محاصره است. هزار بار می‌میریم و زنده می‌شویم تا شما را به عقب برگردانیم.»
 
چندی بعد در یکی از سخنرانی‌هایش، در جمع صدها رزمنده سپاهی و بسیجی گفت «در راهی که فی سبیل‌الله و فقط برای خدا می‌پیماییم، اگر مومن یک لحظه احساس کند که ناامید است، آن لحظه، لحظه کفر و شرک انسان است، چراکه همه وجود ما، همه توان ما و همه هستی ما به‌دست خداست و همیشه بایستی امیدوار و مطمئن بوده و توکل به خدا داشته باشیم. این صحنه همیشه محل آزمایش است. چهار صباحی زنده‌ایم، بیست سال، سی سال، چهل سال، پنجاه سال، آخر هم از دنیا می‌رویم. در این چهار صباحی که زنده‌ایم مرتب به وسیله خدا آزمایش می‌شویم.»[1]
 
سهم او در مشکلات، بیش از دیگران بود
این استحکام شخصیت و ثبات قدم، نه فقط در لحظات تلخ شکست و هجوم ناامیدی، که گاهی در تسلط بر خشم و حفظ آرامش هم خودش را نشان می‌داد. راوی می‌نویسد «حاج همت در سنگر فرماندهی نشسته و در حال بررسی نقشه عملیات جدید بود. دو، سه نفر کنار او بودند. ناگهان یک نفر درحالی‌که داد و بیداد کرد، وارد شد و خطاب به همت داد زد و به او توهین کرد. مجتبی عسکری به آن مرد اعتراض کرد و گفت: مرد حسابی این چه طرز حرف زدنه؟ درست صحبت کن، داری با فرمانده لشکر حرف می‌زنی‌ها. گیرم که حق با تو باشه، ولی کی به تو همچین اجازه‌ای داده که با حاجی این‌جوری صحبت می‌کنی؟
آن مرد با عصبانیت بیشتری به مجتبی عسکری گفت: بنشین سر جات! تو دیگه چه کاره‌ای؟
و دوباره به توهین و داد و بیدادهایش خطاب به حاج همت ادامه داد. همت به حرف‌های او گوش کرد و لبخند بر لب گفت: حق با شماست. ناراحت نباش. خونسردی خودت را حفظ کن. من حتما قضیه را پیگیری می‌کنم. ان‌شالله درست میشه!
مرد سرش را پایین انداخت و از سنگر بیرون رفت.»[2]
 
راوی کتاب «همت» می‌نویسد که او «کنار بسیجی‌ها روی زمین، توی سنگر و هرجا که می‌شد، می‌خوابید. پشه، گرما، عقرب، رتیل، مار و... اگر برای بسیجی‌ها بود، که بود، برای او هم بود. گرما و سرما، خستگی و گرسنگی، تشنگی و درد و هجران، هرچه که بود، سهم او در آن بیش از دیگران بود.» به خودش سخت می‌گرفت و حقی بیشتر از سایر رزمندگان برای خودش قائل نبود. «هوا گرم و دم کرده بود. نه در بیرون از سنگر می‌شد خوابید و نه در داخل سنگر. حاج همت توی سنگر فرماندهی در گوشه‌ای خوابیده بود، اما پشه‌ها مدام او را می‌گزیدند. عرق کرده و هی از این دنده به آن دنده می‌چرخید. یکی از بسیجی‌ها طاقت نیاورد. رفت از جایی پنکه‌ای بیاورد. آن را داخل سنگر روشن می‌کند. باد خنک و فرار پشه‌ها باعث آرامش حاج همت شد. حاج همت چشم باز کرد. بسیجی رو به او لبخند زد. حاج همت گفت این پنکه را از کجا آوردی؟ بسیجی گفت از فلان‌جا. همت فوری پنکه را برگرداند و گفت: وقتی که بقیه پنکه ندارند و توی گرما و نیش پشه‌ها خوابیده‌اند، من به چه حقی باید راحت بخوابم؟» می‌گفت «اگر گرما و سرمایی هست یا برای همه باید باشد یا برای هیچ‌کس نباشد.»
 
توضیحات بیشتر:
[1] در روایتی دیگر، جملات پایانی این صحبت‌ها، کمی متفاوت است: «این صحنه همیشه محل آزمایش است. چهار صباحی زنده‌ایم. در این مدت مرتب به وسیله خدا آزمایش می‌شویم و هر لحظه و ثانیه عمر ما آزمایش است. همه چیز هست ولی آنچه بیش از همه مطرح است، آزمایش خداست.»
[2] سردار مجتبی عسکری که در این خاطره به نام او اشاره می‌شود، راوی این ماجراست. می‌گوید: هوا خیلی گرم بود. حاج همت از مأموریت سنگینی برگشته بود و در سنگر مشغول تشریح اقدامات خود و برنامه‌های آینده بود. ناگهان یکی از نیروها سرزده و بدون اجازه، وارد سنگر فرماندهی شد. او بدون توجه به جلسه توجیهی و در حضور بچه‌ها، با لحنی اهانت‌آمیز و بلند، بر سر حاج همت فریاد می‌کشید که چرا به فرمانده گردان گفتی که من و چند نفر از بچه‌ها را به فلان محور بفرستند؟ مگر ما توانایی همراهی گردان را نداریم، چرا در حق ما ظلم می‌کنی؟

همت آرام و خونسرد به حرف‌های آن برادر گوش می‌داد. من از این رفتار به‌ شدت عصبانی شدم. طاقت نیاوردم و پریدم وسط حرفش که مرد مؤمن، این‌طور با فرمانده صحبت نکن. بر فرض اینکه حق با تو باشد، ولی تو نباید این‌جوری حرف بزنی. به من گفت، برو ببینیم بابا، اصلاً شما چه‌کاره‌ای؟ بعد از این‌که خوب سروصدا کرد و به قولی تخلیه شد، حاجی با تبسم خاص خود به او گفت «از حسن نظر شما نسبت به ما تشکر می‌کنم. مطالبی که گفتی حتماً پیگیری خواهد شد.» این در حالی بود که فکر می‌کردیم، حاجی با آن برادر به‌تندی برخورد می‌کند.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها