جایگاه و کارکرد نظریههای جامعهشناسی در گفتوگو با سید محمود نجاتی حسینی/بخش اول
عمده بزرگان جامعهشناسی نظریهمند بودهاند/ نظریههای جامعهشناسی تیغ دو لبهاند!
سید محمود نجاتی حسینی معتقد است: نظریههای علوم اجتماعی تیغهای دولبه و بسیار بران هستند؛ هم میتوانند جامعه را دقیق بشناسند و هم میتوانند استفادههای نامشروع کنند. این امر بسته به این است که فاعلان این عرصه تا چه اندازه توانا باشند و تخصص داشته باشند.
پرسش نخست را از ماهیت علم شناسی نظریههای جامعهشناسی آغاز کنیم. نظریههای جامعهشناسی از منظر علمشناسی فلسفی چه جایگاهی دارند؟
در ابتدا و پیش از پرداختن به پاسخ این پرسش این نکته را یادآوری کنم که میان نظریههای اجتماعی و نظریههای جامعهشناسی تفاوت ظریفی وجود دارد که در ادامه به آن اشاره میکنم. برای پاسخ به این پرسش بحث خود را طبق روند مرسومی که در آکادمیهای غرب وجود دارد پیش میبرم؛ در آنجا وقتی راجع به نظریهها بحث میشود اولین نقطه عزیمت این پروژه این است که به نظریهها از منظر علمشناسی فلسفی و فلسفه علم نگاه میکنند، همانطور که میدانید فلسفه علم از خود علم جایگاه مهمتری دارد، همانطور که خود فلسفه نیز نسبت به علم جایگاه رفیعتری دارد. خوشبختانه در یک دهه اخیر رغبت به فلسفه علم در ایران بیشتر شده و رشته فلسفه علم در دانشگاههایی چون صنعتی شریف تدریس میشود و ادبیات این رشته نیز گستردهتر شده است.
فلسفه علم در واقع نگاهی فلسفی به علم دارد و با دیدی تحلیلی و هنجاری ماهیت علم، ماهیت نظریههای علمی، روش علمی، جایگاه علم و مخاطرات و خطاهای معرفتی که در علم وجود دارد را مورد توجه قرار میدهد. هر چند فلسفه علم در قرن بیست و با فلسفه کانت و در ادامه پوپر و دیگران ادامه پیدا کرده است اما موضوع اصلی این رشته علوم دقیقه و طبیعی چون فیزیک و ریاضی و .. بوده است در ادامه این علوم است که پای علوم اجتماعی هم به فلسفه علم باز و زمینه شکلگیری رشته قدری میشود که فلسفه علوم اجتماعی نام دارد. فلسفه علوم اجتماعی در حقیقت تبیعت منطقی از فسلفه علم متنها در علوم اجتماعی است. یعنی همان نگاه تحلیلی و هنجاری و ارزیابی انتقادی که فیسلوفان علم به علم دارند را وارد علوم اجتماعی چه به معنای اعم و چه به معنای اخص آن کردهاند؛ توجه داشته باشید وقتی ما از علوم اجتماعی صحبت میکنیم، دو معنا را در نظر داریم؛ یکی معنای عام آن که همه علوم انسانی چون تاریخ، جغرافیا، جمعیتشناسی، انسانشناسی، حقوق، سیاست و ... که به انسان به عنوان موجودی اجتماعی توجه میکند، را در نظر میگیرد(برای مثال روانشاسی بیرون از این حلقه قرار میگیرد). اما گاهی ما به معنای اخص این علوم توجه داریم که این نگاه شامل جامعهشناسی، روانشناسی اجتماعی و ... میشود. نکته قابل توجه این است که در هر دوی این دستهبندیها ما فلسفه علوم اجتماعی داریم و همانطور که اشاره کردم به تبیعت از فلسفه علم، با نگاهی تحلیلی علوم اجتماعی را هم تحلیل میکنیم.
در اینجا پرسشهایی چون علوم اجتماعی چیست؟ چه نگاهی دارد؟ از چه نظریههایی تبیعت میکند؟ آیا واقعا آنچه در علوم اجتماعی نظریه گفته میشود، نظریه است؟ آیا روشهایی که در علوم اجتماعی استفاده میشود متدولوژی دقیقی دارد؟ ایجاد میشود. علاوه بر این در این حوزه یک سری متودهای بومی نیز وجود دارد که ما در علوم طبیعی آنها را نداریم. در اینجا این پرسش پیش میآید که آیا این علوم اجتماعی به همان اندازه که بر جامعه تاثیر میگذارد از جامعه نیز تاثیر میپذیرد؟ آیا ما علومهای اجتماعی یا علمهای اجتماعی داریم؟ یعنی برای مثال میتوانیم بگوییم علم اجتماعی غربی، شرقی، مسیحی و اسلامی و ...؟ اینها مقدماتی بود که برای پاسخ به پرسش نخست ضروری بود. اما به نکته اول بحث برگردم، پرسش مهم دیگری که در اینجا پیش میآید این است که نظریههای اجتماعی و نظریههای جامعهشناسی که به نوعی نسبت به هم، عموم و خصوص من وجه هستند از نظر علمی چه شانی دارند؟ آیا واقعا نظریه هستند اگر نیستند چرا نیستند و اگر هستند چه ویژگیهایی دارند؟
بنابراین نظریههای جامعهشناسی پیوندی مهم با فلسفه علوم اجتماعی دارند...
بله همین طور است. دستکم سه تن از برجستهترین جامعهشناسان کلاسیک یعنی دورکیم، وبر و زیمل کاملا در فلسفه علوم اجتماعی غرق بوده و کاملا به تمام مسائل فلسفی و علمشناسی زمانه خودشان به ویژه در دهه اول و دوم قرن بیست که زمان حیاتشان است و شاهکارهایشان را هم در این زمان یعنی 1905 تا 1915 خلق کردهاند، تسلط داشتهاند. هر سه این افراد شیفته فلسفه علوم اجتماعی هستند و هر چند از این لفظ کمتر استفاده میکنند، اما ملاحظات علمشناسی و ملاحظات فلسفه، به ویژه فلسفه کانتی که بیشتر به علم توجه میکند، در آثارشان وجود دارد. همانطور که میدانید کانت به نوعی پایهگذار این مکتب است، هر چند که پیش از او هم افرادی مانند اسپینوزا یا لایبنیتس یا شاهکار دکارت به نام قواعد روش که در حقیقت از ام الکتابهای فلسفه علم هستند را داریم، اما چون وبر و زیمل آلمانی هستند و فرهنگ آلمانی کانتی است و ضمنا از فیلتر دیلتای هم گذشته که به یک معنا میتوان او را پایهگذار فلسفه علوم اجتماعی مدرن دانست (که خوشبختانه آثار او هم به فارسی ترجمه شده است) به کانت اشاره کردم.
بحثهای اصیلی در میان این کلاسیکها وجود دارد از جمله این که به این نکته توجه میکنند که آیا علوم اجتماعی میتواند مانند علوم دقیقه علم باشد و اگر هست به چه صورت است و اگر نیست چگونه علم نیست؟ یکی از مباحثی که این اندیشمندان درگیرش میشوند همین نگاه فلسفی به علوم اجتماعی است. اگر ما نگاهی به آثار اینان بیاندازیم که خوشبختانه این آثار به فارسی هم ترجمه شدهاند؛ یعنی قواعد روش در جامعهشناسی دورکیم که مانوئل و کتاب درسی علوم اجتماعی است، مسائل روششناسی در علوم اجتماعی متعلق به ماکس وبر که بخشهایی از آن ترجمه شده و فلسفه تاریخ و مسائل فلسفی علوم اجتماعی زیمل که البته کتاب پیچیدهای است و متاسفانه ترجمه خوبی ندارد و سلیس هم نیست، این موضوع را به روشنی میبینیم.
همانطور که بیان شد در این این آثار اولین چیزی که جلب نظر میکند همین نظریه است. نظریههای علوم اجتماعی در کجا هستتند و چه شانی دارند؟ نکته خاص درتمام این بحثهای این است که آیا این نظریه اجتماعی باید وجود داشته باشد یا خیر؟ آیا ما صرفا مانند تجربهگرایان با مشاهده میتوانیم جهان اجتماعی، فرهنگ و تاریخ را فهم کنیم؟ و یا برای این که بتوانیم منظم، متودیک و جهتدار این فهم را به دست بیاوریم نیازمند یک پکیج هستیم که نام آن را نظریه میگذارند. پس میبینیم هر سه این اندیشمندان یعنی وبر، دورکیم و زیمل به نظریه و نیازمندی آن میرسند.
تئوری مانند نقشه میماند و همان کاری را برای دانشمند اجتماعی میکند که نقشه برای سیاحان، جغرافیدانان و حتی برای کسانی که باستانشناسی میکنند. بدون نقشه ما گم میشویم. حتی بعدها برخی از شارحان علوم اجتماعی از استعاره عصا و چراغ قوه استفاده کرده و گفتند نظریه هم نقشه، هم عصا و هم چراغ قوه است. یعنی هم جلوی پای ما را روشن میکند و میگوید از کجا برویم که در جنگل تاریخ و جامعه (اینجا مقصود از جنگل گستردگی است) گم نشویم. پس همانطور که بیان شد رصد کردن و پیگیری آثار این سه اندیشمند نشان میدهد که آنها نظریهمند هستند. البته در اینجا باید اشاره کنم که حتی خود مارکس هم نظریهمند هست و هرچند برای مارکس فلسفه علوم اجتماعی کمتر محل اعتنا بوده است اما در جاهایی نیز مانند وقتی که میخواهد در مورد اقتصاد سیاسی و علم اجتماعی صحبت کند این ردپا را میبینیم اما چون فلسفه علوم اجتماعی دغدغه او نبوده، ما اثر مشخصی در این موضوع از او نمیبینیم. چرا که پروژههایی که او دنبال میکرده، اجلتر از این حوزه بوده است اما از دل بحثهای او نیز میتواند این مباحث را بیرون کشید.
بنابراین علاوه بر اهمیت و مهم بودن نظریه برای این اشخاص، همان معنایی را هم از نظریه و تئوری داشتند که فیلسوفان علم داشتند؛ یعنی مجموعهای از گزارههای تجربی مستقل و متقن که به طرز منطقی کنارهم قرار داده شده تا بتوانند شناختی از جهان اجتماعی را به ما بدهند. این گزارهها از مفاهیم و متغیرهایی تشکیل شده که میتوان آنها را تست و آزمون تجربی و با آنها جهان اجتماعی را مشاهده کرد. بعدها و در همین مسیر است که شارحان از استعاره زیبای لنز استفاده کردند. که علاوه بر مشاهده میدانی برای مطالعه موارد انتزاعی مانند عدالت، برابری و ... که خود قابل مشاهده نیستند بلکه نتایج و لوازمشان قابل مشاهده است و نیازمند نظریهپردازیهای دقیق و مطالعات فلسفی و انتزاعی هستند نیز شما به لنز نیاز دارید به این معنا که از چه منظری به برابری، عدالت و ... نگاه کنیم.
بنابراین نتیجه بحث این است که اهمیت نظریه در علوم اجتماعی انکار ناشدنی است، نظریه تعریف فلسفه علمی خاص خود را دارد و بزرگان نظریه علوم اجتماعی چون دورکیم، وبر، زیمل و حتی خود پارتو که هر چند چیزی در مورد فلسفه علوم اجتماعی نگفته اما در رساله جامعه شناسی عمومیاش که از شاهکارهای جامعهشناسیکلاسیک است، به این موارد اشاره کرده است. همانطور که می دانید پارتو همزمان اما در ایتالیاست. در این جا این نکته را هم به کلی اشاره کنم که با رصد نظریهپردازان به تاثیر محیط اجتماعی بر ذهنیت آنها هم پی میبریم یعنی دورکیم چون فرانسوی است به یک شکل نظریهپردازی میکند ، کنت و سن سیمون هم که پیشآهنگ و پدر فکری او هستند نیز به همین طریق، همانطور که آلمانیها نیز آلمانی میاندیشند، به همین دلیل است که برخی معتقدند ما علوم اجتماعی آلمانی داریم، علوم اجتماعی فرانسوی داریم، و یک علوم اجتماعی داریم که سعی کرده از این ها به صورت پراگماتیستی استفاده کرده و آنها را با شرایط خودش وفق دهد یعنی جامعهشناسی آمریکایی است و و اکنون این شکل از جامعهشناسی است که متاسفانه سیطره خود را گسترانده (البته به جز مید و پارسونز که شان خاص خود را دارند) هرچند ما در همین علوم اجتماعی آمریکایی هم نظریه داریم. پارسونز بزرگترین نظریهپرداز زمان خود و به شدت تحت تاثیر وبر و دورکیم است و سعی درتلفیق این دو دارد.
در انتهای صحبتتان به نوعی تقسیمبندی در نظریهها اشاره کردید، رابطه این تقسیمبندیها با فلسفه علوم اجتماعی و فهم نظریهها چیست؟
نکته دیگر که در مورد نظریهها باید به آن اشاره کرد این است که ما درنظریهها تقسیمبندیهای گوناگونی داریم اما تقسیمبندی که در خود فلسفه علوم اجتماعی اعتبار بیشتری دارد، تقسیمبندی نظریههای اروپایی(فرانسه، آلمان، ایتالیا) و غیر قارهای یعنی انگلیس است. در انگلیس نظریه علوم اجتماعی با شخص بسیار بزرگی یعنی هربرت اسپنسر شروع میشود، هر چند بعدها فرد بزرگی چون او نمیبینید. اسپنسر هم مانند کنت که در فرانسه اعجوبه است، اعجوبهای است که همزمان با کنت باید او را هم پایهگذار نوعی از علوم اجتماعی دانست. اسپنسر دغدغههای روششناسی بسیار جالبی دارد و به اعتقاد من ما نباید تنها به کنت به عنوان پدر جامعهشناسی نگاه کنیم و اگر قرار باشد این علم پدر مشترکی داشته باشد حتما باید اسپنسر هم لحاظ شود. کارهای او و ذهن دایرهالمعارفی که داشته و فلسفه ترکیبیاش به نوعی در دورکیم قابل رویت است.
از اهمیت نظریه که بگذریم به کارکرد آن میرسیم، نظریهها برای بزرگان این عرصه چه کارکردی دارند؟
در ذهن فیلسوفان علوم اجتماعی و جامعهشناسانی که دغدغه روش داشتهاند مانند گیدنز، هابرماس، باومن و حتی خود فوکو که فیلسوف اجتماعی است، این سوال مطرح است که نظریات علوم اجتماعی به چه کار میآیند؟ ما با این نظریهها چه میتوانیم بکنیم؟ آیا نظریه را برای نظریه میخوانیم یا نظریه را برای امر دیگری میخواهیم؟ در این جا هم بحثهای گستردهای وجود دارد که خلاصه و چکیده آن به این شکل است که نظریههای علوم اجتماعی هم به کار شناخت جهان اجتماعی میآیندو میتوانند جهان اجتماعی راتبیین علی کنند؛ما هر وقت از تبیین صحبت میکنیم یعنی علتکاوی و هم میتوانند به کار تفسیر بیایند، یعنی دلیل یابی کنند. دلیلیابی مانند کاری که وبر و زیمل میکنند و هم علتکاوی هم مانند کاری است که مارکس و دورکیم میکنند. در واقع مارکس و دورکیم از این لحاظ تبیین کارند در حالی که وبر و زیمل تفسیر کارند. اما کار نظریه علوم اجتماعی تنها به تببین و تشریح و تفسیر جهان اجتماعی خلاصه نمیشود، و رسالت فلسفی و علمشناسی نظریهها تنها این نیست که به ما بگویند جهان اجتماعی چگونه است هر چند این موضوع مهمی است اما این نظریات رسالت دیگری دارند که به ما بگویند این جهان اجتماعی چگونه کار میکند و چگونه میتواند بهتر کار کند، این نکته بسیار مهم است و آنچه نسبت به فلسفه علوم اجتماعی شیفتگی ایجاد کرده است این است که در فلسفه علوم اجتماعی نقش مهندسی اجتماعی(اصطلاحی است پوپر وصع کرد). بسیار بالاست.
اما نسبت به این نگاه انتقاداتی هم مطرح است، مانند این که جامعه انسانی را نمیتوان مهندسی کرد و این مهندسی کردن در بسیاری از موارد ممکن است در جهت منافع گروهی خاص باشد.
این انتقادات اتفاقا وارد است و این موضوع که چگونه علوم اجتماعی میتواند مهندسی اجتماعی کند در حالی که پایبند به لیبرالیسم باشد از جمله انتقاداتی است که ازسمت پست مدرنها مطرح میشود. اما تا جایی که من اطلاع دارم در درون خود خانواده علوم اجتماعی مدرن یعنی دورکیم، وبر، زیمل، مارکس و حتی مید که آمریکایی است، این نتیجه به دست آمده که اتفاقا میتوانند از علوم اجتماعی استفاده کنند. جالب است بدانیم که هم وبر و هم دورکیم و نه زیمل و مارکس معتقد بودند که علوم اجتماعی میتواند و میباید جامعه را مهندسی کند اما این که چطور مهندسی کند، با چه لوازم و چه نتایجی این کار را انجام دهد و چه نیاز و انگیزههایی وجود داشته باشد، نیازمند بحث است. برای مثال در کارهای دورکیم این موضوع قابل پیگیری است و ما خوشبختانه همه پنج اثر اصلی را به ترجمه فارسی داریم. میبینیم که در کتاب قواعد جامعهشناسی که کتاب مبانی و مبنایی دورکیم هست و در مابقی آثارش مشخص است که دورکیم میخواهد از علوم اجتماعی زمان خودش و جامعهشناسی به معنای ملکه برای مهندسی بهره ببرد. این موضوع را هم داخل پرانتز توضیح دهم که دورکیم به تاسی از کنت معتقد بود که علوم اجتماعی به شکل کلی یعنی اقتصاد، سیاست، حقوق و تاریخ و ... بسیار مهم هستند اما به قول پارتو نیازمند سنتزی به نام سوشیولوژی یا جامعهشناسی هستند و همه علوم انسانی و اجتماعی باید در یک علم به عنوان جامعهشناسی جمع شوند که کنت نام آن را ملکه میگذارد. اینها معتقد هستند که جامعهشناسی باید در خدمت اصلاح باشد و اتفاقا دورکیم هم از این موضوع استفاده میکند و جالب است بدانیم که دورکیم یکی از برجستهترین کارهایی که در زمان خود میکند ارائه راهحل برای اصلاح آموزش و پرورش زمان خود در فرانسه است و معتقد است که همه معلمها باید جامعهشناسی بدانند به ویژه معلمان علوم انسانی و جامعهشناسی.
کنت به عنوان پدر فکری جامعهشناسی نیز قبل از سن سیمون رسالهای دارد تحت عنوان رساله علمی عملیه برای سازمان دهی مجدد جامعه. این یعنی چه؟ یعنی هم سن سیمون، هم کنت و هم اصحاب روشنگری معتقد بودند که علم باید بشر را نجات داده و بر تاریکیهایی که وجود دارد پرتو افکنی کند. پس مهندسی اجتماعی از این جاست که نشات میگیرد و بعدها پوپر آمد و آن را زیر سوال برد، ضمن این که به اهمیت آن پی برد و هماطور که میدانیم او جامعهشناس نیست و فیلسوف علم است و از معدود فیلسوفان علمی است که حوزه اصلیش علوم طبیعی است اما به علوم انسانی نیز توجه کرده است، هر چند او کتابی در این زمینه ننوشته، اما از برجستهترین فیلسوفان علمی است که مفهوم مهندسی اجتماعی را درک کرد و نقد جدی دارد که این مفهوم برخلاف آنچه جامعهشناسان از مهندسی اجتماعی ارائه میدهند، به جای اصلاح جامعه، آن رادستکاری میکند و این دستکاری به نفع قدرت و سیاست است. البته پوپر پر بی راه هم نمیگوید چرا که آن مهندسی اجتماعی که از دل نظریههای اجتماعی بیرون میآید، مثل چاقویی است که دسته خود را هم میبرد یا مانند ابزار جراحی است که شما به دو روش میتوانید از آن استفاده کنید یعنی هم جراحی مناسب هم قتل. پس فلسفه علوم اجتماعی هم محل ظن و تردید و شک است، هم محل اعتنا است که با آن میتوان جامعه را اصلاح کرد اما به این بستگی دارد که چه کسی از این ابزار استفاده کند. در حال حاضر همه دولتها از مهندسی اجتماعی بهره میبرند و این موضوع به زمان کنونی هم بر نمیگردد بلکه در حال حاضر تنها الان پیشرفتهتر شده است. از همان ابتدای شکلگیری علوم اجتماعی از این علم به عنوان مهندسی اجتماعی بهره میبردند و یکی از مثالهای مشهور این موضوع در فرانسه و انگلیس به عنوان قدرتهای استعمارگر قرن 18 و 19 است که از علم آنتروپولوژی یا انسانشناسی بهره فراوان بردند. هر چند قطعا این نیات استعماری در هیچ کدام از بزرگان این علم وجود نداشت ولی از علم انسانشناسی برای پیشبرد اهداف استعماری استفاده شد. به همین دلیل افراد ناقد از جمله پستمدرنها از جمله انتقاداتی که مطرح میکنند و از آن به عنوان جنایت در علوم اجتماعی تعبیر میکنند همین استفاده استعمارگران و امپریالیستها از علوم اجتماعی و انسانی برای غارت غیر غرب است. به هر حال منظورم این است که نظریههای علوم اجتماعی تیغهای دولبه و بسیار بران هستند و هم میتوانند جامعه را دقیق بشناسند و هم استفادههای نامشروع کنند. این امر بسته به این است که فاعلان این عرصه تا چه اندازه توانا باشند و تخصص داشته باشند اما در هر حال در هر دو وجه شناخت و مهندسی اجتماعی نظریات مهم هستند.
نظر شما