زهرا نادری به بهانه انتشار کتاب «مِلمِداس» مطرح کرد؛
شعر از ناخودآگاه میآید؛ اما داستان به معماری نیاز دارد
نویسنده مجموعه داستان «مِلمداس» در توصیف داستاننویسی میگوید: ابتدا باید طرح را در ذهنت بکشی، بعد ببینی چه مصالحی در اختیار داری، بعد بنشینی طرحت را پیاده کنی، ستونها را بکاری... و تا آخرین بازنویسیات هنوز کار داری.
نادری از تاثیر آموزههای میرصادقی بر سبک داستاننویسیاش میگوید و معتقد است؛ آثاری چون «ملمداس» حکم هدیهای را دارند که شاگردان جوان از نسل درخشان داستاننویسی ایران دریافت میکنند. او این هدیهها را به دانههایی تشبیه میکند که استادان داستاننویسی در جان نویسندگان جوان میکارند و از آنها میخواهند جانشین شایستهای برای ادبیات داستانی ایران باشند؛ با عشق و پشتکار...
کتاب «مِلمِداس» به تازگی از سوی نشر لوگوس منتشر شده است. از ایدههای اولیه تا نگارش داستانهای این مجموعه کمی توضیح دهید.
میدانید که داستان کوتاه هم مانند رمان با انسان پیوند دارد؛ انسانی که در رویارویی با حوادث زندگی، دگرگونی پیدا میکند و از این دریچه، راهی به درون خویش و جهان پیرامونش مییابد. در داستان کوتاه، برخلاف رمان، نویسنده مجال پرداختن به جزئیات را ندارد؛ پس هرآنچه میگوید باید به موجزترین شیوه بگوید. نویسنده داستانِ کوتاه، در خرج کردن دستدلباز نیست و آنقدر اثرش را چکشکاری میکند که دیگر جا برای کلمه و تصویر اضافهای نباشد.
ملمداس مجموعه داستانی است که از چهار سال پیش جوانه زد، یعنی از شهریور سال ۹۶. بعد از سالها درس خواندن در دانشکده ادبیات، پایم به چهارشنبههای داستان جمال میرصادقی باز شد. استاد روی شکل و محتوای داستانهای ما آنقدر وسواس دارند که کسی میتواند نسبت به عناصر حیاتی زندگیاش حساس باشد. پس دانه به دانه این دوازده داستان در طول این سالها، بارها بازنویسی شدهاند تا همان سروشکلی را بگیرند که باید.
جمال میرصادقی، آموزهها و آثارش تا چه میزان بر سبک داستاننویسی و نوع نگارش داستانهایتان تاثیرگذار بوده است؟
باور کنید او بیش از من پیگیر درآمدن کتاب بود؛ درست از سه سال پیش. اگر قرنطینهای درکار نبود، این اثر باید یکسال و نیم پیش درمیآمد. البته مجالی شد برای بازخوانی و ویرایش پیدرپی داستانها.
روزی که کتاب درآمد و برای استاد بردم، خندید، یکی را برداشت و گفت: «برام امضا کن.» گفتم:«استاد من؟» گفت: «بالأخره باید بگم این نسخه رو از خود نویسنده گرفتم. داستانهای این کتاب عالیست و همه باید آن را بشناسند.» و من ابتدای کتابی که از خودشان جوانه زده، نوشتم: «دانه داستان را شما در وجود من کاشتید.» و این حرف درست است، چراکه او همیشه میگوید: «هاتفی ندا در داد: داستان دانه انسان است. تا انسان هست، این دانه سبز خواهد شد و سنگ را خواهد شکافت و بهسوی تو سر برخواهد کشید.»
از اینرو هنوز ملمداسها را بازمانده نسل درخشان گذشته داستاننویسی ایران به ادبیات ما هدیه میکنند، با دانهای که در جان ما میکارند و از ما میخواهند جانشینِ شایستهای برای ادبیات داستانی باشیم با عشق و کار و پشتکار.
همانطور که گفتید شما داستاننویسی را به صورت تئوریک و کارگاهی آموختهاید. فکر میکنید اثری که در این فضا خلق میشود چه ویژگی و چه تمایزی با دیگر آثار دارد؟
من تقریبا از هشت سالگی شعر مینوشتم. در واقع پیش از آنکه خودم را بشناسم، قلمم برای سرودن چرخید؛ یعنی شنیدن شعرهای حافظ و سعدی و فردوسی کافی بود تا آتش شعر در من شعلهور شود. بعدها که بزرگتر شدم، یواشکی کتابهای دستور زبان بزرگترها را میخواندم و سعی میکردم از آنها سردربیاورم. مطلقا از عروض چیزی نمیدانستم، تا روزی که در دانشگاه، درس عروض را برداشتم و فهمیدم باید شعرها را روی الگوهای وزنی خاصی سرود. بعد شعرهای گذشتهام را در آن الگوها جاگذاری کردم و برایم جالب بود که ایرادهای کمی داشتند؛ یعنی ذهن من بهصورت شنیداری، موسیقی را درک میکرد و مثلا از فرمول «فاعلاتن مفاعلن فعلن» بیخبر بود. بعدها فهمیدم شعر از ناخودآگاه میآید و شناختی که تو بدست میآوری، باید در ناخودآگاه تو اثر کند تا زمانِ جوشیدن به سراغت بیاید و شعری که به اصطلاح «آمده» واقعا شعر از آب دربیاورد. اما برعکس، داستان به معماری نیاز دارد. یعنی تویِ نویسنده، در ابتدا باید طرح را در ذهنت بکشی، بعد ببینی چه مصالحی در اختیار داری، بعد بنشینی طرحت را پیاده کنی، ستونها را بکاری، سفتکاری انجام دهی، دیوارها و پنجرهها و اتاقها را از کار دربیاوری، بعد تازه کار زیباسازی شروع میشود و تو تا آخرین بازنویسیات هنوز کار داری. گاهی هم ساختمانی که ساختی میریزی و از نو میسازی.
در دانشکده ادبیات، خبری از ادبیات خلاقه نبود، بنابراین بله؛ من معماری داستان را در کنار جمال میرصادقی و دور از محیط دانشگاه آموختم و به کمک کتابهای متعدد سعی کردم بفهمم داستان چیست و چطور میشود داستاننویس شد. میخواستم بدانم وقتی طرحی به ذهنم میرسد، چطور میتوانم پیادهاش کنم و فهمیدم داستاننویسی «عرقریزان روح» است و در آن خبری از خلقالساعهگی نیست.
بهنظر شما در خلق آثار داستانی، ابزارهایی که ریشه در آموزههای تئوریک دارند -نظیر شناخت ژانرها و...- چه امکانهایی را برای نویسنده به همراه دارند؟
شناخت انواع داستان به نویسنده کمک میکند که بداند کدام درونمایه را به چه شیوهای بازگو کند. وقتی موضوعی به ذهن نویسنده میرسد، شناختش به او میگوید داستانی که میخواهی بگویی، در کدام نوع، خودش را بهتر و کاملتر نشان میدهد. مثلا باید بداند مکتب اکسپرسونیسم چه امکاناتی در اختیار او میگذارد و اگر بخواهد داستانی با نوع خیال و وهم بنویسد، چطور باید شخصیتپردازی را پیش ببرد.
هر کدام از ژانرها، امکانات ویژه خود را در اختیار نویسنده میگذارند؛ بنابراین بیشناخت، ممکن است تمام داستانهای نویسنده با یک زاویه دید و در یک شیوه خلاصه شوند و نویسنده از دیگر ظرفیتهای داستانپردازی محروم بماند.
نگاه شما به داستاننویسی، کاملا متاثر از رویکرد کارگاهی و آموزش تئوریک نویسندگی است. پیوند بین این نگاه تئوریک، زندگی و دغدغههای شخصی و فضاها و مضامین داستانیتان در این مجموعه، چگونه شکل گرفته است؟ کمی درباره این مساله توضیح دهید.
نویسنده خودش را شرح نمیدهد. اثرش را هم. اگر شرح بدهد از دامنه معنای آن کاسته. داستان خودش باید از فضا و رنگ و درونمایهاش بگوید؛ اگر نگوید الکن است. حالا میخواهد گفتوگویی بین دو کودک درباره عمیقترین مسائل فلسفی زندگی و مرگ باشد(داستان گودالهایی برای پرواز)، یا پسر و دختری که از هیاهوی شهر فاصله میگیرند تا در بالا رفتن از کوه، یکدیگر یا خودشان را بیشتر بشناسند(داستان درهها) یا پیرمردی که مورچههای کلهسیاه، سراپای زندگیاش را برداشتهاند.(داستان مورچهها).
نمیتوانم بگویم این داستانها زندگیام را آینگی نمیکنند، ولی میتوانم بگویم در هر کدام از داستانها، روزهای من هستند و نیستند؛ چون در داستان، واقعیت باید با تخیل بیامیزد و گاهی اثری خلق شود که با حادثه واقعیِ پیش از خود بهکلی بیگانه است و دنیای داستان در مرزی میان واقعیت و تخیل سیر میکند. اگر فقط واقعی باشد، گزارش و شرح واقعه است و اگر فقط حولوحوش تخیل بگردد، به داستانبافی مانند است نه داستاننویسی.
درباره ملمداس هم باید بگویم، این مجموعه آفریده شده و هر داستان، دریچهای تازه به روی جهان من باز کرده است. باقیاش را باید به نگاه دیگرانی واگذارم که برای داستان ارزش و اعتبار قائلاند و میدانند که ادبیات داستانی را باید جدی دنبال کرد و به قلعاندودی و زیروروکشیهای ادبی دل خوش نکرد. جمال میرصادقی چه خوب میگوید که «عموی تاریخ، قضاوتگر عادلی است.»
در حال حاضر کتابی در دست نگارش یا آماده انتشار دارید؟
کار نوشتن برای من شروع شده و از همین حالا دارم روی کتاب دوم کار میکنم و داستانهایش را بازنویسی میکنم تا به دلخواهم برای چاپ برسند.کارهایی هم در حوزه نقد داستان آغاز کردهام که ممکن است قالب کتاب را بگیرند و تصمیم بگیرم چاپشان کنم. فعلا نمیدانم.
* در اسطورههای حوزه خلیج فارس و اهالی جنوب ایران آمده است: ملمـداس، پری زیبا، معطر و آوازهخوانی است که مردان را مسحور خود میکند؛ مردانی که سرنوشتی جز قطعهقطعهشدن توسط پاهای داسگونه در انتظار آنها نیست. ملمداس، مشابهتهای زیادی با «سیرن»ها در اساطیر یونان و اثر مشهور اُدیسه دارد.
نظر شما