در بخشی از خاطرات این شهید که توسط همسرش بیان شده و زمان دختردار شدن این شهید را روایت میکند، آمده است: «اوایل، دلتنگی اذیت میکرد. یک سال بعد، خدا محمدمحسن را داد و تنهایی و یکنواختی کم شد و زندگی، رنگوبوی تازه گرفت. من نظرم روی «محسن» بود. با پیشنهاد محمدحسین اسم بچه را گذاشتیم محمدمحسن؛ طبق رسم خانوادگی خودشان. بعد از سه سال خدا دومی را داد.
موقع بارداری، محمدحسین توی خانه میگشت و با لهجه ترکی «زینب زینب» میخواند. بهش گفتم: «صبرکن معلوم بشه بچه چیه، بعد بگو زینب بذاریم». بهم گفت: «اگه به مادرِ من و خودت رفته باشی، این یکی حتما دختره». راست میگفت. مادرهایمان یکی در میان، پسر و دختر داشتند.
رفتم سونوگرافی. تلفن پشتِ تلفن که ببیند بچه پسر است یا دختر؟ آنقدر گفت و گفت، تا آخرش خدا یک دختر نصیبمان کرد. با اسمِ پیشنهادیاش هم دهن همه را بست. همان اولش گفته بود «زینب». تا میگفتیم چطور؟ باز، زبانبازیاش شروع میشد و میگفت: «اصلا زینب حمزه یه چیز دیگه است»! میگفتم: «خب حالا»! من هم از زینب بدم نمیآمد. ولو اولش چیز دیگری مدنظرم بود، قبول کردم.
محمدحسین جانش را برای زینب میداد. زینب هم همینطور. باباییِ بابایی! شبها تا محمدحسین پشتش را نمیخاراند، خوابش نمیبرد.»
خاطره دیگر این کتاب مربوط به یکی از دوستان اوست که خاطرهای را از دوران مدرسه با این شهید مدافع حرم روایت کرده است: «من و او از مدرسه راهنمایی با هم رفیق شدیم. آنوقتها پاتوقش پایگاه بسیج شهید نواب صفوی بود. کلا محمدحسین مظلوم بود و کم به او بها میدادند. توی مسجد هم همینطور. معمولا گوشهای مشغول بود و خودش را وسط نمیانداخت. البته این از نظر من حُسنش بود. خودش را نخود هر آشی نمیکرد. بقیه هم به خاطر همین روحیه چندان جدیاش نمیگرفتند.
من و محمدحسین و یک نفر دیگر با هم میگشتیم؛ سه یارِ غار. اول دبیرستان آنقدر که پیِ یَلّلیتَلّلی بودیم، هر سه گند زدیم و درسمان خراب شد. یکی از دوستانمان «مصباحفر» نام داشت و خیلی فیلم بود و شوخی میکرد. محمدحسین موتور داشت. یکبار او و مصباحفر رفتند «رانی» بگیرند و برگردند. برگشتنشان طول کشید. بعد از ساعتی با سر و صورت خونی و آش و لاش پیدایشان شد. با نگرانی و تعجب پرسیدیم: «چی شده؟» رانیهای توی دستشان له و لَورده شده بود. مصباحفر کسیه قوطی رانیها را بلند کرد و گفت: «اینم رانی»! نمیدانستیم بخندیم یا نه. پرسیدیم: «چی شده»؟ گفت وقتی آنها را گرفتیم و برگشتیم، محمدحسین را جَو گرفت و شروع کرد به تک چرخ زدن. فقط یکجا نتوانست موتور را کنترل کند و هر دو با مخ خوردیم زمین. ترکیدیم از خنده. مصباحفر در همان حال هم دست از شوخی برنمیداشت و میگفت: «بیاید، اینم رانی با طعم پرتقال خونی»! همهاش کیفیت صحنه را توضیح میداد و ما هم ریسه میرفتیم.»
نظر شما