یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹ - ۱۶:۰۶
از شمار دو چشم یک تن کم، وز شمار خرد هزاران بیش

در یک روز گرم تابستانی سال 1398 در خبرگزاری ایبنا میزبان دکتر حسن انوشه بودیم، در این مطلب مروری داشته ایم بر خاطرات و صحبت های ایشان در ایبنا.

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)-سیدعلی سینا رخشنده مند: از خوانش خبر در گذشت استاد حسن انوشه، دانشمند، نویسنده، دایره‌المعارف‌‌نویس، مترجم و پژوهشگر حوزه‌ فرهنگ، تاریخ، زبان و ادبیات فارسی، چهره فرهنگی منطقه اکو، اندوه گلویم را فشرد و چهره متواضع و خاشع او در نظرم مصور گردید. کسی که با آثار ارزشمند و ارزنده خود، سند ماندگار ایران فرهنگی را در کلیات ارائه و در جزئیات ترسیم و تصویر کرد تا پدیدآورنده مستند ایران فرهنگی باشد. راستی را سخن گفتن با آقای دکتر انوشه بسیار آسان بود؛ اما سخن گفتن از او بسیار دشوار است. ایشان از پژوهشگران سرشناس و سخت‌کوش و کم‌نظیر در زمان ما بودند و در عرصه‌های مختلفی از ادبیات ایران و جهان دارای پژوهش‌ها و تالیفات چشمگیری هستند.

در یک روز گرم تابستانی سال 1398 در خبرگزاری کتاب ایران، (ایبنا) میزبان این چهره‌ ماندگار و فرهیخته بودیم، چنان سخن می‌گفت و در می‌سفت که همه مغروق طنز و حلاوت گفتار و واژه‌های نابش می‌شدند.

از خاطرات دوران کودکی و اینکه در یک خانواده پرجمعیت روستایی، با شغل کشاورزی به دنیا آمده بود و به زادگاهش و شغل کشاورزی خیلی علاقه‌مند بود: « ما زمین شخم می‌کردیم و زمین بیل می‌زدیم درس هم می‌خواندیم، تصادفا اهل کتاب شدیم و از کشاورزی تا اندازه‌ای فاصله گرفتیم؛ اما ذهن من هنوز آن‌جا است. این‌طور بگویم که ذهنیت من برجاست و به آن‌جا سر می‌زنم.»

از تحصیل در دانشگاه و شاگردی در محضر استادانی هم‌چون حمیدی شیرازی، فروزانفر، آذرتاش آذرنوش و... و از این‌که چه‌گونه ادبیات عرب را انتخاب کرد و به آموختن زبان انگليسي پرداخت سخن گفت: « من در مدرسه به ادبیات عرب علاقه‌مند شدم، زمانی که دیپلم گرفته نمره خیلی خوبی از درس عربی گرفتم، نمره‌ام در درس عربی 20 شد؛ ولی زمانی که دیپلم می‌گرفتم، زبان انگلیسی‌ام خیلی ضعیف بود. در زبان انگليسی، نمره‌ام يک و هشتاد و سه صدم(83/1) شد. مانده‌ام آن هشتاد و سه صدم را چطور محاسبه کردند! وقتی هم که به دانشگاه آمدم، زنده‌یاد، اميرحسين آريانپور به ما انگلیسی درس می‌داد. ايشان با اين‌که خود مدرس زبان انگليسي بود، به فراگيری اين زبان اعتقادی نداشت و می‌گفت ما چرا بايد اين زبان را بياموزيم. اگر انگليسي زبانی می‌خواست به کشور ما بيايد، چشمش کور شود، زبان ما را بياموزد و با ما به زبان خودمان سخن بگويد. به همين خاطر به همه‌ دانشجويان نمره خوب می‌داد. در حالي که بيشتر آن‌ها مبادی اين زبان را هم نمی‌دانستند.»

از خاطرات دوران سربازی با استادان حمیدیان، دادبه، خرمشاهی و فانی سخن گفت و اینکه کامران فانی مشوق و مسبب علاقه‌مندی او با زبان انگلیسی شد: «تا اين‌که دانشگاه تمام شد و من به سربازی رفتم. در آن‌جا با معرفی جناب خرمشاهی به جوانی برخوردم که پيش از آن‌که به سربازی بيايد سه - چهار کتاب ترجمه کرده بود. در پادگان تخت‌های خواب دو طبقه بودند. از قضای روزگار من و خرمشاهی هم قد بوديم و يک تخت دو طبقه داشتيم. اين اتفاق را از بخت خوش خود می‌دانم چرا که  زندگي من را زير و رو کرد. او مرا به کامران فاني و سعيد حميديان معرفی کرد. ما شب‌ها در بيرون آسايشگاه مي‌نشستيم و از کتاب‌هايی که می‌خوانديم حرف می‌زديم.

شبی در همان بيرون نشستن‌ها جناب فاني به من گفت تو که اين همه کتاب مي‌خوانی، چرا انگليسي نمي‌خوانی؟ من هم ساده‌لوحانه و با چپ روی کودکانه حرف استادم را تکرار کردم؛ اما جناب فانی که در آن سال‌هاي جوانی هم خرد محض بود، به من گفت: اگر مي‌خواهی با فرهنگ غرب مبارزه کنی، شرط اول اين است که فرهنگ آن را بشناسی. اين سخن ايشان چشمم را بيدار کرد و تصميم گرفتم که شاخ اين غول را بشکنم. به کمک او ياد گرفتم، شب و روزم تا پايان دوره سربازي به خواندن اين زبان گذشت، چندان که وقتي دوره سربازي تمام شد، آقاي فاني مطمئن شد که اکنون ديگر من چيزي از اين زبان می‌دانم. اين بود که وقتي ايشان و جناب خرمشاهی براي ويراستاری به موسسه انتشارات اميرکبير پيوستند، ترجمه تاريخ غزنويان را به من پيشنهاد کردند و من هم آن را به ولایت بردم و ترجمه کردم و خدا را شکر روسفيد از آب در آمدم. البته ترجمه من شاهکار نبود، اما پذيرفتني بود. اکنون نزديک به 20 هزار صفحه ترجمه دارم.

می‌گفت: دليل تسلط من به زبان، علاقه‌ای است که به تاريخ ايران دارم.

دوران سربازی و مطالعه در آن شرایط را بهترین روزهای عمرش می‌دانست: «بهترین روزهای عمر من بود، من بیشترین کتاب‌های عمرم را در آن دو سال خواندم، شب و روز کتاب می‌خواندیم، دوستان بسیار خوب و زندگی خوشی داشتیم، با وجود این‌که سرباز و در چادر بودیم و همه چیز از قبیل عقرب و پشه و مار و... بود؛ ولی کتاب هم بود و در این مدتی که سرباز بودم، شاید بیش از صد کتاب مطالعه کردم. بسیاری از کتاب‌هایی را که خونشان گردن من بود، آن‌جا خواندم.»

دغدغه زبان فارسی را داشت و گله‌مند بود و می‌گفت:  «ذهن ما عوض نشده است که زبان‌مان عوض بشود، منظور من از عوض شدن این نیست که زبان دیگری جایگزین بشود، بلکه زبان ما تحول پیدا بکند. روزی با استاد محترمی جایی نشسته بودیم گفت
ما افتخار می‌کنیم که امروز زبان رودکی را می‌فهمیم، من به‌ ایشان گفتم این مایه شرمساری است، چه افتخاری دارد؟ چرا باید افتخار کنیم؟ ببینید در انگلستان زبان شکسپیر را فقط در دانشگاه تدریس می‌کنند، مردم کوچه و بازار زبان شکسپیر را نمی‌فهمند، برای این‌که ذهنیت آن‌ها‌ عوض شد و زبان‌شان تحول پیدا کرده است. این که ما الان شعر رودکی را می‌فهمیم، نشان می‌دهد که ذهن ما جامد است.»

از تالیفات و آثاری که در دست داشت سخن گفت: «در حال حاضر کتابی در دست تألیف دارم که در حال اتمام است، الان که شما تلفن کردید و من بلند شدم به این‌جا آمدم، مشغول همان کتاب بودم. این کتاب جلد ششم تاریخ ایران کمبریج است که دارد به اتمام می‌رسد، شاید پنجاه صفحه دیگر مانده باشد که امیدوارم تا پایان مردادماه به اتمام برسد. یک کتاب مهم دیگری دارم که دو هزار صفحه در قطع رحلی است، با عنوان تهران شهر آشتی و آشنایی. همه کسانی‌که در تهران اثری گذاشته‌اند (تأثیرگذار بوده‌اند) اعم از شخصیت‌های سیاسی، علمی و فرهنگی و... خیلی این افراد تهران‌زاده نبوده‌اند؛ مثلا فروزانفر از آن طرف خراسان آمده، زرین‌کوب و شهیدی از بروجرد و.... »

از شدت و حدت علاقه‌مندی‌ به کتاب و کتاب‌خوانی سخن گفت و این‌که معتقد بود بهترین بوی در دنیا، بوی کتاب است: «زندگي روزانه من در 12 ساعت کار می‌گذرد. کار که می‌گويم، يعني اين‌که 12 ساعت تمام پشت ميز می‌نشينم. منابع را می‌خوانم و بعد یادداشت می‌کنم و جز به ضرورت از جايم بلند نمی‌شوم. همسرم، در زمينه ادبيات فعاليت می‌کند، بيشتر اوقات با هم کار می‌کنيم. خانواده‌ام می‌دانند که من نمی‌توانم و اصلا عادت ندارم حتی يک روز هم از کتاب دور بمانم. خوش‌ترين بوي دنيا برای من، بوی کتاب است. گاهی همسرم گلايه می‌کند.»

به هر روی، استاد انوشه، یک شخص نبود، بلکه یک «راه» و «مکتب» بود، اسوه و الگو در صبر و استقامت، بلندی همت و اراده بود. دردا و دریغا که در هنگام شکفتن گل‌ها و شکوفه‌های بهاری، که سر از خاک بیرون می آورند، استاد سر در نقاب خاک کشید! و با غروب ناباورانه و نابهنگامش، دل‌ دوستاران را خون و گرد غم برچهره‌هایشان افشاند.
در فقدانش دلمان ابری و چشمانمان بارانی است. صد افسوس که باید این گوهر گرانمایه‌ خرد و دانایی را به دست خاک سرد بسپاریم و زین پس با یاد و خاطره ایشان سر کنیم.

ابر می بارد و من می شوم از یار جدا
چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا
ابر و باران و من و یار ستاده به وداع
من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا
سبزه نوخیز و هوا خرم و بستان سرسبز
بلبل روی سیه مانده ز گلزار جدا
ای مرا در ته هر موی به زلفت بندی
چه کنی بند ز بندم همه یکبار جدا
دیده از بهر تو خونبار شد، ای مردم چشم
مردمی کن، مشو از دیده خونبار جدا
نعمت دیده نخواهم که بماند پس از این
مانده چون دیده ازان نعمت دیدار جدا
دیده صد رخنه شد از بهر تو، خاکی ز رهت
زود برگیر و بکن رخنه دیوار جدا
 
 

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها