چهارشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۰:۳۷
کلیما نویسنده‌ای است که شجاعت بازکردن تاریخ ما را دارد

زوزانا کریهووا، مدیر بخش زبان و ادبیات فارسی دانشگاه چارلز پراگ در یادداشتی که در شهر کتاب منتشر شده به خاطرات ایوان کلیما در کتاب «قرن دیوانه‌ی من» پرداخته است.

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)-زوزانا کریهووا: ایوان کلیما، نویسنده‌ بیش از چهل رمان، مجموعه داستان کوتاه، نمایش‌نامه، کتاب و مقاله است. آثار او به بیش از سی‌ودو زبان ترجمه شده است که برای یک نویسنده‌ چک کارنامه‌ خوبی است. او جوایز زیادی را برای آثارش در چک و خارج از کشور خود دریافت کرده است.

کتاب «قرن دیوانه‌ی من» کلیما خاطرات و مجموعه مقالاتی است که نویسنده در آن به تفصیل دیدگاهش را درباره‌ موضوع‌هایی که در زندگینامه‌ خود نوشته بیان می‌کند؛ موضوعاتی مرتبط با تاریخ اجتماعی، تفکر سیاسی، کمونیسم و آزادی. این کتاب، یازده سال پیش به زبان چکی منتشر شد. سال بعد بخش دوم با همان نام به آن اضافه شد. نسخه‌ چکی «قرن دیوانه من» تقریباً دو برابر نسخه‌ انگلیسی است. نسخه‌ فارسی، تا جایی که من متوجه شده‌ام (البته نتوانستم یادداشتی در این باره در نسخه‌ فارسی بیابم) از نسخه‌ انگلیسی ترجمه شده، و فقط نیمی از متن اصلی را شامل می‌شود.

 

«قرن دیوانه‌ی من» نه تنها خاطرات شخصی زندگی در دوران پر تلاطم است، کلیما بر معتقدات اخلاقی با نثری ساده تاکید می‌کند، بلکه از کلیشه هم می‌پرهیزد. او تمایلات ایدئولوژی خود را به شیوه‌ی انتقادی و به دور از احساسات دروغین بیان می‌کند. به‌خصوص زمانی که درباره‌ی دخالت خود در جنبش‌های کمونیستی سخن می‌گوید: «من عضو سازمان جنایی بودم، بدون اینکه به شخصه مرتکب جرمی شده باشم. البته که به واسطه عضویتم مسئولیت‌هایی بر دوش من است. می‌دانم تا زمان مرگم باید برای جبران آن کاری بکنم.»

در پیش‌گفتار ترجمه‌ی فارسی، کلیما در مورد نگارش این یادداشت‌ها توضیحاتی می‌دهد. او تلاش می‌کند تا از آنچه موجب پیوستن او به حزب کمونیست شده پرده بردارد. سازمان تمامیت‌خواه و جنایتکاری که چهار دهه بر کشورش حاکم بود: «اینک زمانی طولانی است که حزب کمونیست، یا دقیق‌تر گفته باشم جنبش کمونیستی را توطئه جنایت‌آمیز علیه مردم سالاری می‌دانم. و به یاد آوردن آن عضویت کوتاه برایم گوارا نیست.»

او اضافه می‌کند آنچه امروز دموکراسی در جهان را تهدید می‌‌‌کند، متفاوت است. دیگر مارکسیست نیست، بلکه گروه‌های مذهبی رادیکال است. اما آنچه جهانی و رایج است، تمایل و شیفتگی انسان به سمت راه‌حل‌های ساده و اهدافی است که آنها فراتر از خود می‌دانند:‌ «نیاز افراد، خصوصاً جوانان شوریده علیه نظامی ریشه می‌گیرد که خود نیافریده‌اند و آن را منسوب به خویش نمی‌دانند.»

برای درک نیاز کلیما به بیان خاطره‌ دفاعی از خود براساس خودابرازی صادقانه‌اش، باید به داستان زندگی او نظر کنیم که با رویدادها‌ی اروپای مرکزی شکل گرفته است. خواننده با خواندن خاطراتش احساس می‌کند که به آینه‌ی تاریخ اروپا در قرن بیستم می‌نگرد. بسیار واضح اما پر از تناقض و فراز و نشیب. از سوی دیگر، می‌توان خاطرات کلیما را همچون کتاب داستان زندگی خودمان بخوانیم، نه تنها به عنوان انعکاس‌دهنده‌ی امیدها، خواست‌ها و شادی‌ها، بلکه ترس‌ها، و ناامیدی‌های‌مان. برای نسل جوانی که چند دهه‌ی بعد از زمانی که کلیما توصیف می‌کند، زیسته‌اند، این کتاب سند جذابی است که نقاط ضعف و قوت انسان را آشکار می‌‌‌کند.

ایوان کلیما نویسنده‌ رمان و نمایشنامه‌نویس، با نام اصلی‌اش Ivan Kauders، در سال ۱۹۳۱ در خانواده‌ی یهودی در پراگ به دنیا آمد. پدر او دکتر ویلم کلیما، مخترعی مورد احترام و متخصص موتورهای با ولتاژ بالا بود. مادرش مارتا که به پنج زبان صحبت می کرد منشی بود و پس از تولد دو پسرش در خانه ماند. برادر ایوان هفت سال از او کوچک‌تر بود و اکنون متخصص فیزیک، نویسنده و مترجم است. خانواده‌اش یهودی مذهبی نبودند: «زبان چکی تنها زبانی بود که در خانه صحبت می‌شد. مادر وطن پرست بود و ما هرگز بر اساس ایمان مذهبی عمل نمی‌کردیم.»

با حمله‌ی آلمان به چکسلواکی در سال ۱۹۳۹، تهدید رژیم هیتلر آشکار شد و خانواده‌ی کلیما به عنوان خانواده‌ی یهودی با تمام ممنوعیت‌های ضد یهودی روبه‌رو شدند. در آن زمان ویلم، پدر ایوان، تصمیم گرفت که نام خانوادگی را از کوندرس به کلیما تغییر دهد تا از محدودیت‌های نازی رهایی یابد، اما بی‌فایده بود. کلیمای کوچک نمی‌توانست به مدرسه، پارک‌های عمومی و سینما برود. در سال ۱۹۴۱ وقتی ایوان ده ساله بود، خانواده‌ کلیما به ترزین، اردوگاه کار اجباری نازی در حدود ۶۰ کیلومتری شمال پراگ، منتقل شدند: «ما دو ساعت وقت برای جمع کردن وسایلمان داشتیم. مادرم به هم ریخته بود و همسایه‌ها برای جمع کردن وسایل به کمکمان آمدند.» پدر ایوان جداگانه در اردوگاه به سر می‌برد و سرپرست گروهی از متخصصین برق بود و همین مساله کل خانواده را از انتقال به اردوگاه مرگ نجات داد.

این خانواده مدت سه سال و نیم قبل از آزادسازی گتو توسط ارتش سرخ را در آن جا گذراند. ایوان به همراه مادر، برادر، مادربزرگش از اردوگاه ترزین آزاد شدند. پدرش در اردوگاه دیگری زنده ماند. با این حال اکثرخویشاوندان دورتر کلیما در هولوکاست به قتل رسیدند. آزادسازی اردوگاه کار اجباری ترزین به‌دست ارتش سرخ روسیه، تجربه‌ای مهم برای تصمیم آتی ایوان برای پیوستن به حزب کمونیست در شش سال بعد بود: «سعی کردم توضیح دهم که چه چیزی باعث شد که بعد از این تجربه‌ی وحشتناک در اردوگاه، عد‌ه‌ی زیادی از مردم به حزب پیوستند. خوب من تلاش کردم بگویم که بسیار جوان بودم، و تا حدودی هم تحت تاثیر والدین و برخی از بستگانم بودم، اما دلیل اصلی انتظار بهبود شرایط زندگی همگان بود. از نظر من و بسیاری از دوستانم- بخشی از همنسلان من، ما به دست ارتش شوروی آزاد شده بودیم. بنابراین ما اتحاد جماهیر شوروی را با آزادی پیوند می‌دادیم، که البته تصور پوچی بود و خیلی زود این را فهمیدیم.»

کلیما همچنین تجربه‌های خود را درباره‌ی هولوکاست یادآوری می‌کند: «هرکس که به عنوان یک کودک در اردوگاه کار اجباری بوده است، کاملآ وابسته به قدرت خارجی بود که در هر لحظه می‌توانست بیاید و هرکسی که دور و برش بود را مورد ضرب و شتم یا کشتن قرار دهد. احتمالا نگاه او به زندگی دست‌کم تاحدی متفاوت از افرادی است که چنین تجربه را از سر نگذرانده بودند. آن زندگی همچون تکه‌ای ریسمان می‌توانست از هم گسیخته شود، و این تجربه‌ی روزانه ما به عنوان یک کودک بود.»
بعد از جنگ کلیما به پراگ بازگشت. او چهارده ساله بود. دبیرستانش را تمام کرد و پس از آن در رشته‌ی زبان و ادبیات چکی از دانشگاه چارلز، فارغ التحصیل شد. در آن زمان افراد مشهوری چون موکاروسکی (Mukařovský) هنوز در آنجا تدریس می‌کردند. سپس وی به عنوان ویراستار مجله‌ی  Květy (گل‌ها) مشغول به کار شد و از ۱۹۵۶ تا ۱۹۶۳ در انتشارات نویسنده چکسلواکی Československý spisovatel کار کرد. او در سال ۱۹۵۸ ازدواج کرد.

ایوان کلیما به عنوان یک جوان، در اوایل دهه‌ی بیست زندگی‌اش به حزب کمونیست پیوست. کلیما کاملا از علاقه‌ی خوانندگانش به انگیزه‌های گرایش افراد عادی و روشنفکر به کمونیسم آگاه است. او توضیح می‌دهد که بعد از جنگ بحران اقتصادی پیش‌بینی می‌شد و تبلیغات کمونیست بسیار جذاب به نظر می‌رسید: ‌«در کشور ما، حقیقتا دوره‌ی بسیار سختی برای بیشتر مردم بود. برای نمونه پدرم در یک کارخانه‌ی بزرگ کار می‌کرد، بنابراین شغلش را از دست نداد، چرا که یک متخصص بود. ولی او ارتباط دوستانه‌ای با بسیاری از کارگران داشت و بیشتر آنها کارشان را از دست دادند. بنابراین او به احتمال زیاد تحت تاثیر این بحران و ایده‌های زندگی بهتر، آزادی بیشتر و عدالت بیشتر یعنی تبلیغات کمونیسم قرار گرفته بود.»

کلیما همچنین خاطرات زندگی خویش را از پیوستن به حزب کمونیست به عنوان یک جوان ۲۰ ساله دانشجو به یاد می‌آورد: «در حین امتحانات شفاهی و کتبی دبیر تاریخی مرا به اتاق استراحت اساتید خواند و به من گفت که گروه حزب کمونیست مدرسه‌ی ما تصمیم گرفت به من پیشنهاد عضویت در حزب بدهد. او با سختگیری دوستانه‌ای عنوان کرد که همه‌ی ما معتقدیم که حزب تو را در تلاش برای رسیدن به ذهنیت مدنی بالاتر یاری می‌کند و اقدامات تو هم سرمایه‌ای برای حزب است.
از او تشکر کردم. در خانه کتابچه‌ی جدید حزبم را نشان دادم، ولی در کمال تعجب هیچ ستودنی در کار نبود. پدرم گفت: «این تصمیم خودت است.» مادرم نگاهی شکاکانه داشت: «نمی‌توانی کمی بیشتر صبر کنی؟» برادر سیزده ساله‌ام اشاره کرد که در کلاسش برای افرادی مثل من اسم گذاشته‌اند: «سرخ‌های تازه متولد شده»»

کودتای کمونیست فوریه ۱۹۴۸ که لحظه‌ی مهمی در تاریخ معاصر چکسلواکی و آغاز واقعی یک حکومت کمونیستی بود، از دید خانواده کلیما مثبت ارزیابی شد. پدر ایوان عضو حزب کمونیست بود و عموی ایوان سناتور حزب کمونیست بود که توسط نازی‌ها اعدام شده بود. با این حال رژیم کمونیستی از همان ابتدا شروع به نشان دادن قدرت محدودکننده‌ی خود کرد. عناصر به اصطلاح مخالف از تمام سطوح اجتماعی پاکسازی شدند. بسیاری در دادگاه‌های نمایشی اعدام یا به زندان افتادند. اصول ایدئولوژیکی مارکسیسم ـ لنینیسم زندگی فرهنگی و معنوی مردم را فرا گرفته بود: کل سیستم آموزش و پرورش تحت اختیار دولت در آمد. با حذف مالکیت خصوصی، وسایل تولید، اقتصاد برنامه‌ریزی شده به جامعه معرفی شد. چکسلواکی به عنوان کشور تحت قیمومیت اتحاد جماهیر شوروی در آمد و دستیابی به سوسیالیسم به سبک اتحاد جماهیر شوروی به برنامه پذیرفته شده دولت تبدیل شد.

دو سال پس از پیوستن ایوان به حزب کمونیست، پدرش به دست کمونیست‌ها دستگیر شد و کمی بعد در دادگاه نمایشی به جرایمی که هرگز مرتکب نشده بود به ۱۸ ماه زندان محکوم شد.
«زمانی که پدر بازگشت، چیزهای زیادی را در مورد رژیم برای ما آشکار کرد. ولی او در حزب کمونیست ماند، با هدف ایجاد اصلاحات در رژیم.» خود ایوان نیز در آن زمان نتوانست از ایدئولوژی خلاص شود و او نیز در حزب ماند:

«متوجه شدم که آن واقعاً سازمان جنایی، با اهداف جنایی است. این مسایل را در اوایل دهه‌ی پنجاه فهمیدم. ما متوجه دروغ‌های وحشتناکی شدیم، اینکه چطور عده‌ی زیادی از مردم به قتل رسیدند و محکوم به اردوگاه‌های کار اجباری شدند. تجربه‌ای که خود من با پدرم داشتیم، که او هم یکی از اعضای حزب به شمار می‌رفت، ولی وی همچنین به زندان افتاد و به جرم‌هایی که هرگز مرتکب نشده بود محکوم شد. زمانی که از زندان بازگشت، درباره‌ی جزئیات مسایل با ما صحبت کرد، در مورد چگونگی عملکرد پلیس مخفی و مسایلی از این دست.»
وقتی که خروشچو جنایات استالین را در سال ۱۹۵۶ فاش کرد، کلیما یک‌بار و برای همیشه متوجه شد که کمونیسم رژیم جنایاتگرانه‌ای است. در آن زمان، خواندن زندگینامه سه جلدی لئون تروتسکی (پیامبر مسلح، پیامبر بی‌سلاح، پیامبر مطرود) از نویسنده و متفکر مارکسیست لهستانی، ایزاک دویچ، بر کلیما تاثیر شگرفی گذاشت. این کتاب قساوت رژیم اتحاد جماهیر شوروی در دهه‌های بیست و سی را توصیف می‌کرد و نویسنده‌ی جوان را بهت‌زده. ولی همچنان در حزب کمونیست ماند، او تداوم عضویت خویش را با این واژگان تشریح می کند: «من در حزب ماندم چرا که راه دیگری برای اصلاح آن وجود نداشت. در دهه‌ی شصت می‌توانستید قلم بسیارانتقادی داشته باشید ولی اگر عضو حزب نبودید، همچنان شیطان بیچاره‌ای به شمار می‌آمدید.» از سال ۱۹۶۳ به مدت سه سال سردبیر مجله‌ی ادبیات Literární noviny (روزنامه‌های ادبی) بود:
 «از آنجا ما می‌توانستیم کاملا آشکارا در مورد رژیم سخن بگوییم. هیچکس از کسی خبری نمی‌داد. افراد فراتر از آنچه به طور رسمی می‌توانستند بنویسند، می‌‌اندیشیدند. ولی برخی کارها نتیجه داد.» عضویت کلیما در حزب کمونیست در اواخر دهه‌ی شصت به پایان رسید. هنگامی که وی در چهارمین کنگره نویسندگان در ۱۹۶۷ انتقاد علنی کرد، از حزب اخراج شد. نظریات مارکس و انگلس در چکسلواکی دهه‌ی شصت به دقت موشکافی می‌شد. بسیاری از مردم و شماری از روشنفکران برجسته دیدند که رژیم قرار نیست جامعه‌ی عادلانه‌تری به همراه آورد. در عوض هرگز قرار نبود قدرتی را که پس از جنگ به دست آورده، رها کنند. در سال ۱۹۶۷ در کنفرانس نویسندگان چکسلواکی، چندین نویسنده جسارت به خرج دادند تا اوضاع را آنگونه که واقعاً بود توصیف کنند. یکی از آنها ایوان کلیما بود که بعد از سخنرانی‌اش از حزب کمونیست اخراج شد. او خواستار توقف سانسور و برخی موارد دیگر شد و این مساله برای رژیم اصلاح طلب دوبچک زیادی گران آمد. در همان سال کلیما به عنوان استاد مهمان دانشگاه میشیگان امریکا، برای اجرای نخستین نمایش نامه‌ی خود، «قلعه»، به ان آربور رفت: «بعد از آن دعوتنامه رسمی دریافت کردم و رفتم.»

هنگامی که نیروهای پیمان ورشو، چکسلواکی را در اوت ۱۹۶۸ اشغال کردند، کلیما در لندن بود: «این مساله مرا شوکه کرد. بعد از زمانی که هساک، که مدتی بعد رئیس جمهور چکسلواکی شد، به قدرت رسید و به همه‌ی ما دستور داده شد که از سفر خارج از کشور باز گردیم. ما همچنین می‌توانستیم مهاجرت کنیم.» علی‌رغم تلاش‌ها برای ترغیب وی به ماندن، کلیما و همسرش هلنا تصمیم گرفتند به کشور بازگردند. او توضیح می‌دهد که چه دلایلی باعث شد که اقامت در تبعید را برنگزیند: «متقاعد شدم که به عنوان یک نویسنده، زندگی در تبعید تصمیم کشنده‌ای است. چرا که شما نه تنها ارتباط‌تان را با زبان‌تان، بلکه مهمتر از آن محیط اجتماعی‌تان از دست می‌دهید. تصمیم گرفتم که بازگردم و حقیقتا هرگز نه من نه همسرم که والدینش در اینجا بودند، بابت این تصمیم احساس تاسف نکردیم.»

او بعد از بازگشت از آمریکا ممنوع‌القلم شد و قادر به انتشار عمومی آثارش نبود. از گذرنامه‌اش محروم شد. کتاب‌های او از پیشخان قفسه‌های کتاب جمع شد. با وجود این کتاب‌های‌اش همچنان در خارج از کشور چاپ می‌شدند و او با دریافت حق‌التالیف می‌توانست اموراتش را به عنوان یک نویسنده بگذراند: «ناشر برای من ارز خارجی می‌فرستاد. من آن را در بانک به سندهای مالی تبدیل می‌کردم و آنها را می‌فروختم. بعد از مدتی حتا توانستم یک ماشین بخرم.» ولی کلیما جنبه‌ی دیگر نویسنده‌ی دیگراندیش بودن در مورد رژیم توتالیتر را آشکار می‌کند: «آن دوره، زمان دوستی‌ها و همبستگی‌های خوب و جلسات کم و بیش مخفیانه و فعالیت‌های زیادی بود که رضایت انسان را تامین می‌کرد. برای من اوضاع بدی نبود. هر چند که برای برخی از دوستانم که مجبور به انجام کارهای سخت بودند، نسبتاً پریشان‌کننده بود. تمیز کردن پنجره برای مدت کوتاه سه چهار هفته‌ای تجربه‌ی فوق‌العاده‌ای بود. یکی از دوستانم بیست سال بود مجبور بود این کار را بکند. و این برای یک روشنفکر وقت تلف کردن است.»

در دوره‌ی عادی‌سازی، کلیما جلسات نویسندگان ممنوع را در آپارتمانش ترتیب می‌داد. او به قاچاق سامیزدات (به نشریه‌های زیرزمینی گفته می‌شد) از طریق سفارت آلمان کمک کرد و شروع به انتشار ماهانه‌ی Obsah (محتوا) به صورت زیرزمینی کرد. اوایل او هرازگاهی مجبور به انجام کارهای یدی برای اهداف بیمه بود، ولی بعد با شرکت Kratký film (فیلم کوتاه) قرارداد بست و کارهای حاشیه‌ای را کنارگذاشت و کاملا بر کارهای هنری‌اش متمرکز شد.

فعالیت‌های‌‌اش در حلقه‌ نویسندگان ممنوع القلم از دید STB، پلیس مخفی، دور نماند و او مجبور به کم کردن تجمعات گسترده‌اش شد. هرازچندگاهی STB کلیما را برای بازجویی فرا می‌خواند اگرچه او هرگز به زندان نیفتاد. همچنین همسرش هلنا منشور ۷۷ را که یک ابتکار غیر رسمی ولی بسیار مهم مدنی بود، امضا کرد که در آن از دولت به خاطر عدم اجرای مقررات حقوق بشر انتقاد می‌کرد. کلیما نمی‌خواست تماس‌های غیرقانونی‌اش را با کشورهای خارجی به خطر بیندازد. چراکه پخش متن اسناد از نظر رژیم کمونیستی جرم سیاسی محسوب می‌شد. با وجود این بعد از انقلاب مخملی سال ۱۹۸۹ بسیاری از امضاکنندگان آن، نقش مهمی در سیاست چکسلواکی ایفا کردند.

کتاب «قرن دیوانه‌ی من» کلیما تمام این جنبه‌های زندگی را توصیف می‌کند که با انقلاب مخملی به پایان رسید. انقلاب به وقوع پیوست و واتسلاو هاول رئیس جمهور جمهوری چکسلواکی شد. او به کلیما شغل دولتی پیشنهاد کرد و کلیما امتناع کرد. این قسمت پایان ناگهانی بخش دوم خاطرات زندگی کلیما است.

بعد از انقلاب مخملی ۱۹۸۹، کتاب‌های ممنوع کلیما با انتشار صدهاهزار نسخه به بازار آمدند. مردم برای خرید کتاب‌ها به زبان مادری‌شان برای اولین بار صف کشیدند. در ۱۹۹۰ کلیما همچنین رئیس انجمن جهانی قلم (PEN) جمهوری چک شد. او کتاب‌های زیادی را بعد از انقلاب نوشت و چاپ کرد. جوایز ادبی دریافت کرد و در مباحثات عمومی شکل‌گیری و پی‌ریزی جامعه‌ی دموکراتیک شرکت کرد.
بسیاری از خوانندگان «قرن دیوانه‌ی من» کلیما می‌پرسند، چرا کلیما خاطراتش را با این عنوان عجیب خوانده است. کلیما در یکی از مصاحبه‌های‌اش گفت: «چون دیوانه بود! بسیاری از جنگ‌ها، قتل ها، کشتار و دیکتاتوری‌های احمقانه فراوانی در آن رخ داده بود. و کل قرن را فرا گرفته بود. با جنگ دیوانه‌وار، جنگ جهانی اول، در سال ۱۹۱۴ آغاز شد، سپس در آلمان، ایتالیا و پس از آن در اتحاد جماهیر شوروی ادامه یافت. دوران کمونیسم تقریبا تا پایان دهه‌ی ۱۹۸۰ ادامه داشت. در این میان قتل‌های بسیاری در آفریقا، کامبوج، البته در چین اتفاق افتاد. بنابراین از برخی جهات واقعاً بی‌رحمانه‌ترین و دیوانه‌ترین قرن تاریخ بود.»

و زمانی که چندین سال پیش به نیویورک سفر کرد، به اظهارات خود چنین افزود: «گاهی به نظر مضحک‌وار دیوانه می‌آید، ولی بیشتر، دیوانه‌وار دیوانه بود.»

کلیما نویسنده‌ای است که شجاعت باز کردن بخش‌هایی از تاریخ ما را دارد، و این امر را با درگیری‌های خودش در این لحظات مهم بیان می‌کند. او نویسنده‌ی واژگان عظیم و بنیادین نیست، بلکه طرفدار فروتن همدلی و خرد عمیق مبنی بر تجربیات زندگی سخت خویش است. ما خود را مرهون او می‌دانیم، چراکه شجاعت صحبت کردن به موقع را داشت، زمانی که همه ساکت ماندند. حتا شجاعت بیشتری درگفتن به موقع نظراتش داشت،در زمانی که همه آزاد بودند که صحبت کنند، اما فقط عده‌ی کمی چون کلیما توانایی انعکاس وقایع گذشته را به شیوه‌های همدلانه و قابل اعتماد داشتند.

کلیما جایی جمله‌ای زیبا بیان کرد، که به نظر من زندگی، کار و نگرش او نسبت به دنیای بیرونی را در قالب دقیق عنوان می کند: «افراد باید به دنبال سعادت خود باشند و همزمان باید نجابت خود را حفظ کنند و اجازه ندهند دیگران مورد آزار و اذیت قرار بگیرند.» این جملات ساده به هیچ روی واژگانی نیست که جهان را رادیکالی کند یا نیروهای سرکش را به جنگ با بی‌عدالتی در جامعه سوق دهد، بلکه حاصل تجربه‌ی شخصی او است. نتیجه‌ی بنیادگرایی و تعاملات شخصی خودش در زمانی است که اتفاقات بی‌رحمانه در جامعه شکل گرفت، شکنجه و آزار رژیم حاکم، اختلاف عقیده‌ها و بعد از آن، آزادی. این اظهارات ساده، به عنوان پیام بشریت، به ما می‌آموزد چطور انسان بهتری باشیم. ایوان کلیما با خاطرات خود به ما می‌آموزد که این سفر چه قدر سخت اما ارزشمند است.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها