پنجشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۰ - ۱۰:۰۶
داستان بخوانيم/ من نوكر بابا نيستم

احمد اكبرپور از نويسندگان عضو انجمن نويسندگان كودك و نوجوان، تا كنون داستان‌هاي زيادي براي نوجوانان نوشته است. «من نوكر بابا نيستم» نام كتابي از اين نويسنده است كه در سال 89 به چاپ پنجم رسيده و ما از شما دعوت مي‌كنيم فصلي از آن را بخوانيد.

ايبنا نوجوان ـ
مثل همين حالا از توي بالاخانه حياط را وصف كرده بودم: يك در چوبي كه از لاي درزهاي آن مي‌توان درخت گز توي كوچه را ديد. روي چفت آهني‌اش يك بز كوهي كشيده‌اند. اتاق‌ها را دور تا دور حياط ساخته‌اند. اول اتاق پدر است، بعد انبارِ كاه و يونجه كه از راه دريچه‌اي به طويله چسبيده است. هفت ـ هشت قدم ديوار لخت است تا مي‌رسد به كنج نبش كه مستراح قرار گرفته است. تا اين‌جا ديوار خانه‌ي ما و عمو با هم يكي بود.

ما همگي توي اتاق پنجدري مي‌خوابيديم. اتاق بزرگ و دنباله‌داري كه با قدم‌هاي من مي‌شود چهل و چهار تا و با قدم‌هاي «ساره» سي و هفت تا. بعد آشپزخانه است كه ميانش چاله‌ي آتش قرار گرفته و جاي هيزم‌ها روي سكوي انتهاي آن است. ديوارهاي دو طرف ديگر سنگي و كاه‌گلي است و هيچ خانه و اتاقي كنار آن نيست، الا اين اتاق قديمي كه بالاخانه روي آن قرار گرفته و من حالا توي آن ايستاده‌ام.

من مثل بچه‌هاي كلاس انشا ننوشته بودم. چاه آب وسط حياط است و ستوني از سنگ و ساروج روي دهانه‌ي آن ساخته‌اند. دور چاه هميشه چند تا دلو و پيت آب هست كه وقتي آب از روي آن‌ها سرريز مي‌شود به حوض كوچكي مي‌رسد كه براي گوسفندهاست.
ـ داوود، داوود!

وقتي آب‌حوض لب پُر مي‌شود مي‌ريزد توي حفره‌ي نخل. وقتِ غروب آفتاب، روي سرشاخه‌هاي نخل ديرتر از جاهاي ديگر تاريك مي‌شود.

من همه‌ي اين چيزها را وصف كرده بودم كه بچه‌ها خنديدند. نوشته بودم: «وقتي به نخل خانه‌مان نگاه مي‌كنم پاهايم به زمين مي‌چسبد و نگاهم سبز مي‌شود.»

ـ مگه نمي‌بيني گوسنفدا اومدند. بازم رفتي تو بالاخونه؟
من ريش بزها را مي‌گيرم و مادر آن‌ها را مي‌دوشد. مادر مي‌گويد: «چوپونا ديگه حوصله نمي‌كنند، گوسفنداي بيچاره رو ببرند جايي كه يك ذره علف داشته باشه. مي‌بيني چه‌قدر شيرشون كم شده.» و سطل شير را مي‌برد زير پاي بز بعدي. صداي شُراشُر شير توي گوشم پيچيده است. وقتي مي‌خواهد سطل شير را ببرد توي آشپزخانه، مي‌گويد: «بدو، آفتابه را پر كن و بگذار تو مستراح، الانه كه بابات بياد.»

مي‌گويم: «يواش، خودم مي‌دونم.» اين‌طرف و آن‌طرف را نگاه مي‌كنم و مي‌روم سرچاه. از آب‌هايي كه مادر كشيده، مي‌ريزم توي آفتابه و مي‌روم طرف مستراح كه «يحيي» و «يونس» از توي طويله مي‌پرند بيرون و داد مي‌زنند: «نوكر بابا، نوكر بابا...»

آفتابه را پرت مي‌كنم و مي‌روم توي اتاق و در راه مي‌بندم. صداي مادر مي‌آيد كه آن‌ها را دعوا مي‌كند: «اگه به باباتون بگه، مثل سگ كتك مي‌خوريد!» صداي خنده‌ي يونس مي‌آيد تو اتاق: «اگه عرضه داشت كه نوكر بابا نمي‌شد!»

با خود مي‌گويم: «امشب حتماً به پدر مي‌گويم!» مي‌دانم كه به من حسودي مي‌كنند. زورشان مي‌آيد كه من تا حالا از دست پدر كتك نخورده‌ام. وقتي در مي‌زند مثل موش مي‌روند توي سوراخ. حتي مادر هم مي‌ترسد و مي‌رود توي آشپزخانه، ولي من مي‌روم و در را باز مي‌كنم. وقتي با سرعت مي‌آيد داخل به من نگاه نمي‌كند ولي وقتي مي‌روم سراغ گوسفندها و براي‌شان علف مي‌ريزم يا به نخل توي حياط آب مي‌دهم، مي‌دانم كه خوشحال مي‌شود.

هوا گرگ و ميش است كه بابا در مي‌زند. جوري در مي‌زند كه همه‌ي ما از صدايش مي‌فهميم كه اوست. مادر داد مي‌زند: «يحيي، يونس، بريد درو باز كنيد!» ولي من از لاي درز در آن‌ها را مي‌بينم كه با سرعت از روبه‌روي اتاق رد مي‌شوند. مادر اين بار خواهرم را صدا مي‌كند: «ساره، تو ديگه كدوم گوري رفتي؟» حالا پدر با مشت به در مي‌كوبد. تنم مورمور مي‌شود. مي‌ترسم آفتابه‌اي را كه پرت كرده‌ام، ببيند.

از لاي شكاف‌هاي در مادر را مي‌بينم كه با عجله آفتابه را برمي‌دارد و پر آب مي‌كند. آن‌گاه دامن لباس بلندش را مي‌گيرد و با سرعت به طرف در مي‌رود.

من امشب همه ‌چيز را برايش مي‌گويم، ولي مي‌دانم تا شام نخورد و قليان نكشد، كسي جرأت نمي‌كند با او صحبت كند، حتي مادر!

پدر داد مي‌زند: «مگه اين ... نمي‌تونن درو باز كنند؟!» مادر آن‌قدر يواش جوابش را مي‌دهد كه چيزي نمي‌شنوم. دوباره داد مي‌زند: «داوود ديگه كجا رفته؟» دهانم خشك شده است. نمي‌دانم مادر چه مي‌گويد ولي او ديگر چيزي نمي‌گويد و مي‌رود طرف مستراح. مادر مي‌دود و آفتابه را برايش مي‌برد.

من دلم مي‌خواهد بيايم توي حياط و كاري بكنم تا پدر خوشش بيايد ولي صبر مي‌كنم تا مادر بيايد دنبالم. مي‌دانم كه وقتي قهر كنم حتماً خودش مي‌آيد سراغم.

توي اين فكرها هستم كه صداي پدر بلند مي‌شود. «آهاي نسا، نسا!» با سرعت مي‌آيم پشت در. مادر در آغل را مي‌بندد و با سرعت راه مي‌افتد. مي‌گويد: «ديگه چي شده؟ چرا داد مي‌زني؟»
پدر مي‌گويد: «برو چراغ بيار، بدبخت شدم!» ديگر منتظر مادر نمي‌مانم. در را باز مي‌كنم و مي‌آيم تو حياط. تا به حال پدر را اين‌طوري نديده‌ام. نشسته روي زمين و سرش را ميان دست‌هايش گرفته است. خودش هميشه براي‌مان مي‌گفت: «مرد بايد چهارزانو بنشيند.» حتي مادر هم مثل هميشه نيست و جوري بالاي سرش ايستاده كه انگار اصلاً از او نمي‌ترسد. مي‌گويد: «مُرواي بدن مزن(خيال بدنكن، نفوس بدنزن).
شايد تو مستراح نيفتاده باشه.»
پدر داد مي‌زند: «مگه با بچه حرف مي‌زني، برو چراغ بيار.» مادر راه مي‌افتد، ولي تا مرا مي‌بيند مي‌گويد: «ذليل مرده، بدو از تو اتاق بابات چراغ بيار.»

و من با صداي بلند، جوري كه پدر بشنود، مي‌گويم: «الان مي‌رم.»
و به دو طرف اتاق بابام مي‌روم كه صداي در توي حياط مي‌پيچد. اول چراغ را برمي‌دارم و بعد در را باز مي‌كنم. عمو و زارنوشاد بدون اين‌كه چيزي بگويند، مي‌آيند داخل و يك راست مي‌روند طرف مستراح. عمو زار زار گريه مي‌كند و پدر را در بغل مي‌گيرد. پدر به زور از توي بلغش بيرون مي‌آيد و چراغ را از دستم مي‌گيرد. پشت سرش زارنوشاد و عمو مي‌روند توي مستراح.

از زير دست زارنوشاد رد مي‌شوم و مي‌روم داخل. من حتي روز روشن هم از اين سنگ مستراح مي‌ترسم. مثل قيف سرش گشاد است و وقتي پايين‌تر مي‌رود تنگ مي‌شود. شب‌ها وقتي روي اين سنگ مي‌نشينم از ترس فقط به آسمان نگاه مي‌كنم و ستاره‌ها را مي‌شمارم. عمو ديگر گريه نمي‌كند. به اين طرف و آن طرف سنگ مستراح نگاه مي‌كند و مي‌گويد: «من اگه پول همراهم باشه ده روز هم به مستراح نمي‌رم.» زارنوشاد و پدر نگاهش مي‌كنند، ولي چيزي نمي‌گويند. مثل پدر سرم را خم مي‌كنم توي چاه مستراح، ولي زود سرفه‌ام مي‌گيرد. پدر گوشم را مي‌گيرد و محكم مي‌كشد. از زير دست زارنوشاد رد مي‌شوم و مي‌آيم تو حياط. يحيي و يونس و ساره دور مادر جمع شده‌اند. يونس مي‌گويد: «پيدا نشد؟» چيزي نمي‌گويم. مي‌دانم اگر توي سرش هم بزنم الان جرأت نمي‌كند چيزي بگويد.

زارنوشاد همين‌طور كه از مستراح بيرون مي‌آيد، مي‌گويد: «حاجي، كار صبحه، تو اين تاريكي شتر بيفته داخل، گم مي‌شه.»
پشت سرش بابا بيرون مي‌آيد. ما را كه مي‌بيند داد مي‌زند: «تا تكليف پولا معلوم نشده، هيچ‌كس مستراح نره!»
و بعد اشاره مي‌كند تا چوب‌هاي گوشه‌ي حياط را برايش ببريم.

پدر از عصبانيت پارچه‌اي را كه با گُل ميخ به جاي در چسبانده‌ايم از جا مي‌كند و بعد چوب‌ها را جلوي آن مي‌گذارد. زارنوشاد رو به مادرم مي‌كند: «هنوز شما و حاجي وصلت نكرده بودي كه من اين جا را كندم، چهل گز تمام.» عمو نزديك‌تر مي‌آيد و مي‌گويد: «كاش ده بيست گز بيش‌تر نكنده بودي!»

مادر يواش توي گوش زارنوشاد مي‌گويد: «حالا هم در حق ما پدري كن و جوري مسئله را رفع و رجوع كن!»
زارنوشاد مي‌رود توي فكر و آهي مي‌كشد: «مي‌بيني كه ديگه چشم و چاري ندارم.»
مادر مي‌پرد تو صحبت‌هايش: «بلانسبت شما، منظورم به جوان‌هايي است كه مقني‌گري مي‌كنند. يك‌جوري راضي‌شان كن.»

زارنوشاد عرق‌چينش را برمي‌دارد و سرش را مي‌خاراند: «والده‌ي مهراب، اگر چاه ِ آب بود يك حرفي، ولي بلانسبت شما، توي چاه مستراح گمان نمي‌كنم رضا بدهند.»

پدر چند تا چوب كوچك هم لاي چوب‌هاي بزرگ مي‌گذارد و مي‌گويد: «فردا صبح زود بايد سنگ مستراح رو جا كن كنيم و طناب بزرگي گير بياوريم.»

و بعد انگار كه همه‌ي صحبت‌هاي مادر و زارنوشاد را شنيده باشد، رو به ما مي‌كند: «هركدام از شما كه زرنگ‌تر باشيد و پول‌ها را دربياوريد ده تومان گيرتان مي‌آيد.» من به يحيي و يونس نگاه مي‌كنم و آن‌ها هم به من. 

مهراب كه به خانه مي‌آيد بدون اين كه آفتابه را پر كند مي‌رود طرف مستراح. ما همگي مي‌دويم دنبالش، حتي ساره. برمي‌گردد و با تعجب نگاه‌مان مي‌كند: «مگه اون‌جا حلوا مي‌دن؟» همه مي‌خواهيم اين خبر را زودتر برايش بگوييم ولي همه چيز قروقاتي مي‌شود تا اين كه خودش راه مي‌افتد و همه چيز را مي‌بيند: پدر دو تا چوب بزرگ را به شكل ضربدر گذاشته جلوي در و دور و برش را با چوب‌هاي كوچك پوشانده است. يحيي كه شمكش توي زيرپيراهني سفيد گنده‌تر شده مي‌گويد: «برو خونه‌ي عمو.» مهراب راه مي‌افتد طرف اتاق: «من تو مستراح خودمون هم كه نشسته‌ام همه‌ي حواسم به نوك ديواره كه يك‌هو خدايار و علمناز پيداشون نشه.»

ماه، لاغر و باريك بالاي حياط ايستاده است. شهابي از ميان آسمان مي‌گذرد. ما هنوز شام نخورده‌ايم كه دوباره صداي در بلند مي‌شود. مادر مي‌گويد: «حتماً عموتون به همه خبر داده!» هيچ‌كس از پاي سفره تكان نمي‌خورد. من يك لقمه برمي‌دارم و مي‌روم.

وقتي در را باز مي‌كنم، نصف بيش‌تر مردم ده پشت در جمع شده‌اند و صداي گريه‌ي عمو از پشت سرشان مي‌آيد. مي‌روم كنار. مردها و زن‌ها مي‌آيند داخل. بچه‌ها دور من جمع شده‌اند. دارم يواشكي همه چيز را براي‌شان تعريف مي‌كنم كه پدر با چوب قليان مي‌افتد به جان‌شان. همين‌طور كه آن‌ها را از خانه بيرون مي‌كند، مي‌گويد: «مگه عروسي ننه‌تونه، پدر سوخته‌ها!» بچه‌ها مي‌زنند زيرخنده و فرار مي‌كنند، ولي تا درخت گز توي كوچه دورتر نمي‌روند. بابا چوب قليانش را مي‌گيرد روبه‌روي صورتم: «اگه يكي بياد داخل، فردا صبح خودت مي‌دوني چه كار بايد بكني.» و بعد را مي‌افتد و مي‌رود طرف زن‌ها و مردها.

من از پشت در تكان نمي‌خورم. مي‌ترسم بچه‌ها از لاي در، دست‌شان را بياورند داخل و كلون در را بيندازند. فقط دلم مي‌خواهد مسلم بيايد پيشم ولي از ترس هجوم بچه‌ها جرأت نمي‌كنم در را باز كنم.

روبه‌روي مستراح، پدر هي دستانش را تكان مي‌دهد و براي مردها و زن‌ها صحبت مي‌كند. ساره دوان دوان مي‌آيد پيشم و لباس را مي‌كشد و اشاره به ديوار مي‌كند. سر و كله‌ي علمناز و خدايار از بالاي ديوار پيدا شده است. عمو سرشان داد مي‌كشد و از توي حياط دو تا سنگ گنده برمي‌دارد. مردها مي‌ترسند و همگي جلويش را مي‌گيرند تا سنگ به طرف بچه‌هايش پرت نكند. پدر، مردها را كنار مي‌زند و مي‌گويد: «كاش از اين عرضه‌ها داشت! حالا بزن ببينم!» عمو سنگ‌هايش را مي‌اندازد و روي زمين و مي‌گويد «گناه دارن بيچاره‌ها!»

وقتي هم سر و كله‌ي خدايار و علمناز پشت ديوار گم مي‌شود، داد مي‌زند: «مواظب خودتون باشيد. يواش بريد پايين! و مي‌زند زير گريه.

آخر شب مادر براي ما برادرها يك گوشه‌ي اتاق لحاف پهن مي‌كند و براي خودش و ساره گوشه‌ي ديگر. او هميشه با ساره حرف مي‌زند و منتظر است تا روزي جوابش را بدهد. عمّه مهوان مي‌گويد تا دو سالگي بابا، ماما و حتي آب و نان هم مي‌گفته، ولي از يك روز صبح به بعد، ديگر چيزي نگفته است. من دلم نمي‌خواهد پيش بچه‌ها بخوابم، ولي مي‌ترسم به مادر چيزي بگويم. مي‌دانم حسابي عصباني است. مي‌روم كنار ديوار و چشم‌هايم را مي‌بندم. تا مادر مي‌رود بيرون، مهراب مي‌زند زيرخنده: «فردا چه كيفي داره! دكون تعطيله و بابا يكي از شماها را مي‌فرسته تو مستراح!» يحيي مي‌زند زير خنده، ولي يونس مي‌گويد: «اگه بابا بخواد منو بفرسته با تيركمون مي‌زنم تو سرش.» من از يونس بدم مي‌آيد ولي مي‌دانم دروغ نمي‌گويد. چند سال پيش با تيركمان زد بالاي چشم علمناز؛ آنقدر حالش بد شد كه عمو بردش شهر. دوچرخه‌اش مال زماني است كه از شهر برگشت.

دوباره صداي خنده‌ي مهراب بلند مي‌شود: «يحيي، از فردا ديگه تو بوي گلاب مي‌دي!» معلوم است كه الكي مي‌گويد. آخر او مثل تانكر آب توي مدرسه است كه ده نفر هم نمي‌توانند بلند كنند.

خواب و بيدارم كه مهراب يواش مي‌گويد: «نوكر بابا، تو مستراح!» يحيي و يونس مي‌زنند زير خنده و دوباره آن را تكرار مي‌كنند. سرم دارد گيج مي‌رود ... با پا لگد مي‌زنم تو شكم گنده‌ي يحيي، تيركمان يونس را مي‌شكنم و سنگ پرت مي‌كنم طرف مهراب...

چشم‌هايم را به زور باز مي‌كنم و توي تاريكي فقط صداي خنده‌ي آن‌ها را مي‌شنوم. يكي از بچه‌ها در اتاق را باز مي‌كند و توي حياط مي‌شاشد. نمي‌دانم خوابم يا بيدار؛ صداي ته‌حلقي بچه‌ها اتاق را پر كرده است: «نوكر بابا، تو مستراح!» 

متني كه خوانديم نخستين فصل از كتاب من نوكر بابا نيستم است كه نشر افق آن را منتشر كرده است.

اين كتاب براي نخستين بار سال 82 منتشر شده است و چاپ پنجم آن در 108 صفحه و با قيمت 1700 تومان به كتاب‌فروشي‌ها آمده است.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها