محمدعلي گوديني از نويسندگاني است كه هم در حوزهي بزرگسال و هم در حوزهي كودك و نوجوان داستان مينويسد و اتفاقاً در هر دو حوزه هم جايزههايي گرفته است. بيشتر داستانهاي او حال و هواي دفاع مقدس و اجتماعي دارند و در فضاي روستا و روستايي اتفاق ميافتند. «كنار جادهي خاكي» نام يكي از مجموعه داستانهاي اين نويسنده براي نوجوانان است كه يكي از داستانهاي آن را ميخوانيم.
صداي تراكتور ميرزا كه از محوطهي بدون ديوار مدرسه آمد، بچهها از اطراف بخاري دويدند پشت پنجره. همين كه جلوي پنجره ايستادند به تماشاي تراكتور، كلاس تاريك شد. شعلهي زرد و كمرمق تنورهي بخاري، دور خود تاب ميخورد و از طلق شكسته ميريخت ميان تاريكي كلاس كه بر اثر گرفته شدن راه روشنايي پنجره به وجود آمده بود.
نگاهم به آخرين رمق شعلهي بخاري بود. بچهها از ميرزا حرف ميزدند. براي آن كه بتوانم او را ببينم، از ميان بچهها خودم را رساندم پشت پنجره و يك تكه حلبي را كه به جاي شيشه، پشت چارچوب پنجره بود، برداشتم و سرم را بيرون بردم. ميرزا كه پوستين زرد و بلندي به تن داشت و سر و گردنش را با شال پشمي پوشانده بود، از پشت فرمان تراكتور رو به سپاه دانشهايي كه جلوي دفتر بودند، دست بلند كرد.
آقا مدير رو به عزيز فراش آهسته چيزي گفت. عزيز هم كه چشمهايش كمسو بود، از تابش آفتاب، يك دست را بالاي ابروها نقاب كرد و راه افتاد طرف تراكتور. گالشهاي عزيز به پايش بزرگ بود و با هر قدمي كه برميداشت، گرد و خاكي به هوا بر ميخاست. باد سردي كه كوران ميكرد، صداي ناميزان تراكتور را توي هوا پيچ و تاب ميداد. همهمهي بچهها نگذاشت حرفهاي عزيز و ميرزا را بشنوم؛ اما ديدم عزيز به طرف تريلي پست تراكتور رفت و از روي چند گوني بزرگ كاه و مقدار زيادي پوست تازهي درخت، يك گوني كوچك را روي كولش گذاشت و رو به دفتر راه افتاد. ميرزا هم تند تند جيبهايش را جُست. نامهاي درآورد و با صداي بلند گفت: «اين كاغذ هم بده خدمت آقا مدير...»
بچهها از گونيهاي كاه حرف ميزدند و اين كه پوست درختها را عوض كاه به خورد خر و گاوها ميدهند، اما تمام حواس من به عزيز بود كه تا جلوي دفتر برسد، چند مرتبه گردن كج كرد و از گوني بو كشيد. وقتي هم رفت توي دفتر، معلمها دنبالش رفتند تو.
بچهها تازه برگشته بودند پشت ميزها كه عزيز فراش به كلاس آمد و زودتر از هميشه شير نفت بخاري را بست. پشت سر عزيز، معلم كلاس اوليها در كلاس را باز كرد و گفت: «عين بچهي آدم دفتر و كتابتان را برداريد و بياييد بيرون!»
در نساركوه، لكههاي برف يخزده جابهجا پيدا بود و باد، تيزي سرما را روي صورت و پشت گردن بچهها ميكشيد. همان گوني كوچك و سنگيني كه عزيز از پشت تريلي تراكتور برداشته بود، كنار ديوار زير پنجرهي دفتر، خالي افتاده بود. چند نفر كه جرأت بيشتري داشتند، پاورچين رفتند گوني را برداشتند و بو كشيدند. از پشت پنجره كلهي معلمها هم كه دور هم جمع شده بودند، ديده ميشد. عباس كه زودتر از همه از گوني بود كشيده بود با نشان دادن دو ـ سه دانه سنگريزهي خميري از بعضي ميپرسيد، نان سنگك را چهطوري ميپزند؟
هر كس جوابي ميداد؛ اما جواب هيچكس او را قانع نكرد. همان موقع آقا مدير از دفتر بيرون آمد و يك دور همه را نگاه كرد. بعد به ساعتش نگاهي انداخت و سوت زد و با اشارهي دست، مقابل رويش توي هوا يك منحني كشيد و گفت: «همه در يك رديف به صورت نيمدايره بايستند!» قد بلندترها به طرف بالا دويدند تا به ترتيب قد صف را تشكيل بدهند. بقيهي معلمها كه آروارههايشان ميجنبيد، پشت سر آقا مدير از دفتر بيرون آمده بودند. آقا مدير كه تنه زدنهاي شاگردها را ديد، بلند گفت: «ترتيب قد لازم نيست! هر كي هر كجاست، همانجا بماند.»
وقتي صف بزرگ نيمدايرهاي شكل گرفت، آقا مدير كه يك قدم از بقيهي معلمها و عزيز فراش جلوتر بود، بادي به غبغب انداخت و گفت: «از طرف اداره، تعدادي نان سنگك فرستادهاند تا بين بعضي از دانشآموزها تقسيم شود. حالا هركس عزيز اسمش را خواند، بيايد جلوي دفتر!»
عزيز فراش اول قيافه گرفت، بعد دست از جيب درآورد و يك قدم جلو آمد. چشمهايش را گشاد كرد و يك دور همه را ورانداز كرد. بعد به يك نفر زل زد و گفت: «علي اشرف زارعزاده!»
عباس كه آرام و قرار نداشت رو به نفر بغل دستي گفت: «عجب كسي! اشرف لوچ كه ناشتايي يك چغندر نيممني كوفت كرده ... تازه سر ظهري هم دو تا كشك بزرگ را خِرپ خِرپ خورد!»
آقا مدير كه متوجه زمزمه شده بود به آن سو نگاه كرد و گفت: «هيس س س!» عزيز فراش چشمهايش را تنگ كرد و با نگاهي دوباره به صف كه ساكت و منتظر بودند، گفت: «نجي حسن جان!»
نجي آب دهانش را قورت داد و تندي رفت و جلوي دفتر، كنار علياشرف ايستاد. عباس باز هم طاقت نياورد و با اخم گفت: «نگاه...! اين عزيز با آن پدر كورش، انگار چشم خودش ناخنك درآورده كه من را نميبيند. فقط قوم و خويش خودش را صدا ميزند!»
محمود كه كنار او بود، پيش از آن كه باز هم صداي آقاي مدير بلند بشود با آرنج به پهلوي عباس زد: «زبان به دندان بگير غربتي!»
از آن طرف صف، كريم كه بيرون رفت، بيتابي عباس بيشتر شد: «كريم هم قوم و خويش زن عزيزه... حالا اگر به آقا مدير بگويم، تقصير دارم؟!»
نگاه عزيز فراش از اول به آخر صف رسيده بود؛ اما هنوز فقط پنج نفر را صدا كرده بود. دوباره از آخر صف شروع كرد: «عباد مش پير مراد!»
عباد كه از صف بيرون رفت، نميدانم چرا به دلم افتاد عزيز محض همسايگي اسم من را هم صدا ميزند. عباس دوباره صدايش درآمده بود كه عزيز با صداي دو رگهاش گفت: «عباس داي خليل!»
به اقبال خوش عباس فكر ميكردم كه باد سردي، سوز سرما را به تنم كشيد و قطره اشكي گوشهي چشمم ماسيد. صف پر از همهمه بود. آنهايي كه از جلوي دفتر ايستاده بودند از خوشحالي براي بقيه ادا و شكلك در ميآوردند و همانطور كه دستهايشان را به هم ميساييدند، گاه سر بر ميگرداندند و توي دفتر را نگاه ميكردند. تا آن موقع يدالله و اسد هم به جمع آنها اضافه شده بودند و عزيز همچنان با درماندگي نگاهش را از چهرهاي روي صورت بيتاب دانشآموزي ديگر ميانداخت. از نگاه بچهها و آن همه صبر و حوصلهاي كه به خرج ميداد، معلوم بود كسي از دست خالي رفتن راضي نيست!
زبانم را كشيدم روي لب ترك خوردهام و رو برگرداندم سمت مغرب. خورشيد نرسيده به قلهي كلهقندي دال خانه، مانند تشت پرخوني به نظر ميرسيد كه نيمي از قرص آن فرو رفته بود ميان تكه ابري سياه!
وقتي سر برگرداندم، عزيز دو نفر ديگر را هم صدا زده بود. بقيهي شاگردها كه دهانشان باز مانده بود، با هر نفسي بخار رقيقي از دهانشان بيرون ميآمد و نگاه نوميد خود را به دهان عزيز فراش دوخته بودند كه حتي بخار هم از آن خارج نميشد. پيدا بود هر كس در انتظار شنيدن اسم خودش، لحظهشماري ميكند. عزيز فراش پس از نگاهي سريع به صف، رو به آقا مدير پرسيد: «باز هم صدا كنم آقا؟»
گردن بيشتر بچهها كج شده بود روي شانهشان. آقا مدير مشغول شمردن شاگردان جلوي دفتر شد. همه ميدانستيم دوازده نفرند. آقا مدير با ترديد گفت: «دو، سه نفر ديگر صدا كني كافي است!»
با اين حرف، صف جان تازهاي گرفت و گردنها دوباره كشيده شد. ديگر نگاه عزيز فراش آن وسواس اوليه را نداشت. پيدا بود انتخاب، برايش مشكلتر شده است.
به ياد جعبهي آينهاياش افتادم كه صبحها تسمه نخنماش را به گردن ميانداخت و از خانه به مدرسه ميآورد. از كسادي هنوز آن چند جعبه ششتايي مداد رنگي را كه اول سال آورده بود، روي دستش مانده بود و از بس جعبهها دستمالي و جابهجا شده بودند، ديگر رنگ و رويي نداشتند. از نگاههاي تندي كه مرتب از اول تا آخر صف ميگرداند، ميشد حدس زد عزيز فراش دلش ميخواهد اسم همه را صدا بزند؛ اما آقا مدير گفته بود فقط سه نفر ديگر را انتخاب كند!
عزيز در يك آن، پشت سر هم سه نفر اول صف را صدا زد. آن سه نفر دويدند طرف دفتر. اياز با هيكل سبكي كه داشت از هول، دو قدم جلوتر زمين افتاد. بعد با همان شتاب برخاست؛ كف دستش را كه سنگريزه بريده بود و خون ميآمد به شلوارش ماليد و با پشت دست ديگر، بينياش را خاراند. آقا مدير گفت: «حالا همينطور مرتب و با صف بدون سر و صدا برويد خانه! ساعت چهار و ده دقيقه است. ده دقيقه هم از وقت گذشته!»
انگار كه بچهها حرف آقا مدير را نشنيده باشند، از جايشان تكان نخوردند. همه همانطور حسرت به دل خيره مانده بودند به در بستهي دفتر و منتظر مانده بودند كه سوت دوم آقا مدير، شديدتر از قبل به صدا درآمد: «مگر نشنيديد؟! با سوت بعدي همه حركت ميكنند.»
بچهها همانطور كه از مدرسهي بدون ديوار دور ميشدند، سر بر ميگرداندند و به دفتر نگاه ميكردند چند قدم پايينتر صف از هم پاشيد غير از چند نفر، بقيه در خم ديوار و يا دالانخانههاي نزديك ايستاده بودند و با حسرت رو به مدرسه سرك ميكشيدند!
اولين نفري كه ديده شد، پسر صاحبخانهي سپاه دانشيها بود كه چند نان زير بغل زده بود و لقمهي توي دستش را گاز ميزد. در اولين پيچ به يك باره چند نفر دورهاش كردند؛ اما او خود را نباخت و تكيه داد به ديوار و با تهديد گفت: «اينها همهاش مال آقا مدير و معلمهاست... اگر كسي دست بزند، برميگردم و اسمش را ميدهم تا فردا پوست از كلهاش بكنند!»
بچهها با ديدن قيافهي جدياش تند از سر راهش كنار رفتند. او هم بقيه لقمه را يكجا به دهان گذاشت و راه افتاد طرف خانهشان.
وسط آسمان چند لكه ابر سرخ و نارنجي پيدا بود و در كوچه چند زن و مرد رهگذر از رفتار غيرعادي بچهها تعجب كرده بودند. از پيچ يك كوچه، پيرمردي با گوشهاي قرمز شده از سرما و لبهاي تركخورده با كيسهاي بر دوش بياعتنا به بچهها ميگذشت و گاو سياه لاغري از پشت سرش، گردن كشيده بود تا پوزه و زبان به كاه برساند. كمي پايينتر، الاغ بوري در دالانخانهاي، پوست تنهي پوسيدهي درختي را خِرپ خِرپ ميجويد. بچهها هنوز در حسرت نان سنگك ميسوختند كه سر و كلهي بچههايي كه نان را زير لباسشان پنهان كرده بودند، پيدا شد. در چشم به هم زدني، هر كدامشان در محاصرهي چهار ـ پنج نفري كه نان ميخواستند، افتادند. و در آني كوچه پر شد از گرد و خاكي كه باد سرد روزهاي آخر پاييز، از زير پاي بچهها به هوا ميپاشيد.
بيشتر كساني كه نان داشتند از چنگ آنهايي كه بوي نان حالشان را دگرگون كرده بود، گريختند. فقط اياز با جثهي كوچكش گير افتاده بود و نميتوانست خلاص شود و از سرناچاري با گريهاي بدون اشك، نانها را از زير لباسش درآورد و تكهتكه كرد و به هوا پاشيد!
محمود بعد از آن كه نتوانست تكه ناني را در هوا بگيرد، لقمهاي را از زير پاي ديگران برداشت و خاشك را در هوا تكاند! بعد آن را بوسيد، روي چشمها گذاشت و مقابل صورت گرفت و عميق بو كشيد. بوي نان را با اشتها فرو برد و گفت: «خوش به حال شهريها! نان سنگك عجب عطري دارد!»
داستان بوي نان دومين قصهي مجموعه داستان «كنار جادهي خاكي» نوشتهي محمدعلي گوديني است.
اين مجموعه داستان كه چهار قصهي جذاب را از زندگي براي نوجوانان روايت ميكند، سال 88 منتشر شده و در جشنوارههاي بسياري شركت كرده است.
«طاق نصرت»، «بوي نان»، «پايان زنگ آخر» و «كنار جادهي خاكي» عنوان داستانهاي اين مجموعه است كه هريك قصهاي از دوران نوجواني را بيان ميكند.
اين كتاب توسط طاهر شعباني تصويرگري و از سوي نشر عروج در 51 صفحه منتشر شده است.
نظر شما