سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): رضی موسوی، یکی از باسابقهترین نظامیان سپاه در سوریه بود. او یکی از افراد نزدیک به حاج قاسم سلیمانی و سردار محمد حجازی بود. چهارم دی در منطقه زینبیه دمشق به شهادت رسید. در کتاب «سرباز قاسم سلیمانی؛ روایت مصطفی رحیمی» صفحاتی به دیدار خاص میان حاج قاسم و سیدرضی اختصاص داده که به مناسبت شهادت سید رضی این سطور را انتخاب کردیم که در زیر میخوانید.
سهشنبه دهم دی ۱۳۹۸، توی دفتر سیدرضی نشسته بودیم که سید گفت «می خواهم بروم فرودگاه.» گفتم «خیر است ان شاءالله. چه خبر شده؟»گفت: «ابوباقر چند ساعت دیگر با پرواز میرسد دمشق. میخواهم بروم دنبالش. قرار است امشب جلسهای داشته باشیم.» من هم با سیدرضی رفتم فرودگاه. چند دقیقهای آنجا منتظر ماندیم؛ تا اینکه گفتند پرواز مسافربری ماهان از تهران آمده و الان توی فرودگاه دمشق به زمین نشسته. از مسیر پاویون، وارد باند فرودگاه شدیم. تازه در مخصوص هواپیما باز شده بود. دیدیم ابوباقر از پلهها پایین آمد و به من و سیدرضی گفت «بروید بالا.» تعجب کردیم. از ابوباقر پرسیدیم: «برای چه برویم بالا؟» گفت: «حاجی آمده.» یک لحظه من و سید هنگ کردیم؛ چون اوضاع فرودگاه اصلاً برای آمدن حاج قاسم مهیا نبود. داخل هواپیما شدیم. دیدیم بله، حاجی با پورجعفری و سه نفر از محافظان آنجا هستند. آن موقع هنوز بحث کرونا و این مساپل مطرح نبود؛ اما حاج قاسم، یک ماسک از این ماسکهای کرونایی زده بود. به اتفاق حاجی و همراهانش از پلهها پایین آمدیم. ابوباقر، سریع با یکی از خودروها رفت. ما هم از حاج قاسم کسب تکلیف کردیم که «چه کنیم؟» گفت: «برویم سوار ماشین بشویم.» با حاجی سوار شدیم. سیدرضی پشت فرمان نشست؛ پورجعفری، صندلی جلو؛ حاجی، صندلی عقب؛ و من هم کنار دست ایشان نشستم.
هر سه نفرمان از حاج قاسم پرسیدیم «حالا کجا برویم؟» ما که جایی را آماده نکردهایم.»گفت «بروید داخل شهر.» همین طور که داشتیم میرفتیم، از من پرسید «اوضاع و احوال چطور است؟» قبل از پاسخ من، سید رضی گفت «حاج آقا، الان ما هنگ کردهایم دستکم اطلاعی میدادید چرا اینطوری آمدید؟» لبخندی زد و چیزی نگفت. من کمی وضعیت شهرها و مناطق سوریه را به ایشان گزارش دادم و گفتم الحمدلله همه چیز طبق برنامه پیش میرود و مشکلی نداریم.» سراغ سید جواد را گرفت. گفتم سید رفته حماه. ما هم قرار بود با ابوباقر فردا صبح برویم پیش سیدجواد؛ اما حالا با آمدن بدون اطلاع شما، همه ما شوکه شدیم و منتظر دستور هستیم.» از جاده فرودگاه وارد اتوبان اصلی شهر دمشق شده بودیم که حاجی بدون مقدمه به سیدرضی گفت «ببینیم، سید، الان اگر تو شهید بشوی، چه اشکالی دارد؟ من شهید بشوم چه اشکالی دارد؟ حامد شهید بشود، سید جواد و سید اکبر هم شهید بشوند، چه اشکالی پیش میآید؟» حاجی این سوالها را طرح کرد و بعد بدون آنکه منتظر پاسخ ما باشد، خودش گفت: «آدمهایی مثل من و شما، مانند میوههای رسیدهای هستیم که اگر ما را نچینند، از روی درخت به زمین میافتیم و له میشویم. الان که وقت شهادت ماست چه اشکالی دارد شهید بشویم؟». هم من و هم سیدرضی از صحبتهای حاجی خیلی تعجب کردیم؛ چون تا حالا اینطور با صراحت از شهادت و رفتن حرف نزده بود. در گرماگرم همین گپ و گفت یکطرفه رسیدیم به همان جایی که میبایست میرفتیم.
نظر شما