دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۲ - ۰۷:۰۸
«بی‌خداحافظی برو» روایت‌گر رشد و تغییر نگرش‌های نویسنده از درون وبیرون شخصیت است

خوزستان- کتاب بی‌خداحافظی برو اثر «سارا کریم زاده » نویسنده خوزستانی رمان کوتاهی است که روایت‌گر رشد و تغییر نگرش‌های نویسنده از درون و بیرون شخصیت است.

سرویس استان‌های خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - عبدالحسین حاج سردار، نویسنده و منتقد ادبی : کتاب «بی خداحافظی برو» رمان کوتاهی است که نویسنده با زاویه دید بیرونی و از محدودۀ ذهنی قهرمان -شخصیت اصلی داستان [هاله زنی که ازدواج اولش منجر به طلاق و زندگی زناشویی فعلی‌اش نیز شکستی آشکار است؛ اما تلاش دارد با بهبود و اصلاح درونی و پیرامونی خود، به تعادلی در زندگی دست یابد]، در هفت فصل [مرحله] روایت‌گر رشد و تغییر نگرش‌های وی از درون وبیرون شخصیت است. نمایش حالات درونی شخصیتی اصلی و معرفی شخصیت‌های فرعی، در ضمن پروراندن چنین درون مایه‌ای در یک رمان صد صفحه‌ای کاری تحسین برانگیز است. همچنین در همین ابتدا باید به دید تصویری نویسنده و تاثیر پذیری مثبت ایشان از «سینما» اشاره کرد که در این داستان کاملاً آشکار است و همان طور که ذکر شد از نکات جالب و بارز روایت پردازی نویسنده است. همچنین استفادۀ هوشمندانه از نماد در داستانی واقع گرا نکته دیگری است که کاربردی تماتیک یافته است.

قبل از واکاوی برخی ویژگی‌های ساختاری و لایه‌های درونی داستان، باید بر این نکته تأکید ورزید که این رمان [که اولین رمان نویسنده است]، اثری است خواندنی، قابل توصیه و دارای ظرایف و نکات قابل تأمل که نشان از آیندۀ موفق نویسنده‌ دارد و هدف نوشتار حاضر،اشاره به معلوم‌ها و مجهول‌های اثر هنری است که گفته‌اند: «هنر خوب آن است که پرسش برانگیز باشد و در یادها بماند» و این هر دو را، «بی خداحافظی برو» پنهان و آشکار در خود دارد.

مشکلی که در پیرنگ و شیوه ارائۀ مراحل وجود دارد، مخدوش شدن آن‌ها در یکدیگر است. گذار قهرمان داستان اگر قرار باشد به شکل ناگهانی باشد (خصوصاً درچنین موضوع‌هایی) اغلب حاصلش می‌شود ملودرام‌های تلویزیونی. اما اگر تدریجی و طی گذار از اتفاقات و وقایعی باشد که اندک اندک آگاهی و شناخت شخصیت را نسبت به دنیای اطرافش تغییر می‌دهند؛ فرم و صورتی خاص می‌طلبد که در داستان‌ها و فیلم‌های عمیق‌تر، شاهد آن بوده و هستیم. اما در این داستان ، از همان فصل ابتدایی[طی گفت وگوهایی که بین شخصیت اصلی و همسرش صورت می‌گیرد]، این وقوف و آگاهی آشکار می‌شود، هم برای شخصیت هم برای خواننده.

در جریان مشاجرۀ لفظی هاله و همسرش در فصل اول، مرد به او می‌گوید: «یه جوری حرف نزن که انگار دیروز به هم رسیده‌ایم. خودت می‌دونی چرا ازدواج کردیم‌. از اولش هم روشن بود زندگی وازدواجمون معمولی نیست. حالا تو خودت را گول زدی به من مربوط نیست. دو ساله می‌خوای از من و خودت زن و شوهر دربیاری نتونستی. اگر جای تو بودم یه کاری می کردم که نتیجه داشته باشه».

این گفت وگوی واضح و آشکار به یک میزانسن سینمایی [رها شدن بستۀ ماکارونی از دست هاله، پاره شدن کیسۀ آن و پخش شدن آن‌ها بر کف آشپزخانه] ختم می‌شود با نشستن هاله کنار بُراده‌های زرد رنگ ماکارونی و خیره شدن او به آن رشته‌های نازک، نویسنده به ما می‌باوراند که جمع کردن این آشفتگی کاری غیر ممکن به نظر می‌رسد. پیوندی پاره شده و دیوارهای شرمی که فرو ریخته است!اشاره به هم‌سویی و توافق رشته‌های ماکارونی در جهت کف‌شوی آشپزخانه [که در نهایت به فاضلاب خانه منتهی می‌شود] نکته‌ای است که بعدها و در ادامۀ داستان رخ می‌نمایاند.با چنین صحنه‌ای در فصل آغازین رمان، نباید انتظار ضربۀ نهایی مؤثری [چنانکه در فصل آخر تلاش شده در مواجهۀ شخصیت زن با این واقعیت که همسرش با شخص دیگری در ارتباط است] داشت. اصولاً قرارهم نیست این مواجهه شوک‌آور و غافلگیر کننده باشد. اما برای ایجاد موقعیتی دراماتیک به آن نیاز بوده و نویسنده آن را برای افزودن به فصل نهایی در نظر داشته است.

اما چنان‌که ذکر شد(وخواهدشد)، این نمی‌تواند ضربه‌ای غیر منتظره باشد آنچنان‌که هم‌سویی و همدلی ایجاد نماید و این نکته‌ای تاسف انگیز است! اگر شخصیتی فرعی به نام «مهران» وارد این داستان نمی‌شد می‌توانست به یکی از بهترین پایان‌های داستانی بیانجامد.

به هر روی از ابتدای فصل دوم رمان،  آشنایی شخصیت اصلی رمان با ساکنان مجتمع آغاز می شود:

درصدر این اشخاص ، زنی به نام «نسرین» قراردارد که نویسنده بیشتر از دیگران به او پرداخته است و البته همدلی بیشتری نیز با خواننده برمی‌انگیزاند. اما ... مشکلی که در باورپذیری شخصیت او وجود دارد عدم تطابق شغل پیشین وی(معلم بازنشسته‌ای با سابقه ۲۵ سال تدریس) با ادبیات کلامی ونحوۀ برخوردهایش است (حداقل در اینجا 2 مورد را می توان مثال زد: ۱-برخورد با رانندۀ وانت۲-برخورد با کارگران ساختمانی) اما جاذبۀ شخصیتی او، در علاقه‌اش به گل‌ها و گیاهان (و روییدن)، هاله را از همان ابتدا متمایل به دوستی با او می‌کند. هاله در اولین برخوردش با نسرین از فیلم و سینما حرف می‌زند و نشان می‌دهدعلاقه‌مند به سینما و فیلم‌های جدی است (اشاره به فیلم قاتلین پیرزن) اما نسرین را در عوض علاقه‌مند به فیلم‌های سطحی می‌بینیم، نسرین کمبودهای زندگی‌اش را با پرورش و کاشتن گل‌ها و وسعت بخشیدن به باغچۀ محقر حیاط ساختمان جبران کرده است و رازهایی از زندگی را در فردیت گل‌ها و زوجیت درختان کهن‌سال [در مقابل کم دوامی گل‌ها]، دریافته است. در شمارش و معرفی ساکنان ساختمان هم به گونه‌ای طنزآلود، خود را در پایین‌ترین رده به حساب می‌آورد و این همه ، باعث حسی رفاقت گونه بین این دوزن می‌گردد که با وجود عدم ابراز جزئیات زندگی شخصی‌شان، به درکی درونی از یکدیگر می‌رسند.
در معرفی ساکنان دیگر ساختمان«فصیحی» و همسرش شهرزاد و دخترشان کتایون- «فرخی» و همسرش [که نامی ندارد]- ،تنها و ضمن اشاراتی به شغل و فعالیت آن‌ها واتفاقاتی که می‌افتد از جمله لیز خوردن هاله برپله و جلوگیری از سقوطش توسط فرخی[چرا فرخی؟] بسنده شده و نویسنده به آن‌ها کمتر از نسرین و پسرش پرداخته است.
همچنین(چنانکه ذکر شد) مشاجرات لفظی هاله و همسرش در بیشتر فصل‌های رمان ادامه دارد که هربارحریم‌ها و حرمت‌ها شکسته می‌شوند و دریکی دیگر از آن‌ها، تأثیر حرف‌های مرد با «خم شدن و سوختن و گلوله شدن» هاله توصیف شده است  که این‌ها نیز بار دیگر می‌تواند از «شوک‌آور» بودن فصل نهایی داستان بکاهد. اصولا از چنین مردی که با این صراحت و زبانی چنین بُرنده با همسرش حرف می‌زند، هیچ کار غیراخلاقی‌ بعید و دور از انتظار نیست. و البته هاله نیز با روشن‌بینی و فراستی که دارد، این را می داند (در مکالمه‌ای دیگر به حساب‌گری مرد در علت ازدواج‌شان اشاره می‌کند و او را متهم به شیره مالیدن ، برسر مادرش می‌کند وبا طعنه‌ای آشکار خود را «شریک سهم‌الارث »مورد انتظارش نشان می دهد).

به نظر نمی‌رسد اوضاع و احوال با چنین مردی بهتر شود، اما هاله امید دارد که اوضاع را سر و سامان دهد. البته این راه را، صادقانه در پیش نگرفته است. چرا که وجود شخصیتی اضافه شده به رمان[مهران] این کوشش‌های صادقانه را مخدوش می کند: آیا مکالمه‌های پی در پی هاله با مهران در خانه(بدون ورودبه علل وانگیزه‌های روانشناختی آن)، نمی‌تواند بهانۀ متقابلی برای همسرش باشد؟ اگر در ضمن یکی از این مکالمه‌ها، همسرش از طریق استراق سمع [و یا حتی به طور اتفاقی]به این موضوع پی می‌برد، نمی‌توانست وی را محکوم به عملی مشابه [همچون صحنۀ پایانی رمان] نماید؟

فصل پنجم، پس از یک دعوای کلامی دیگر میان هاله و همسرش، با تصمیم و پافشاری هاله برای ترمیم فاضلاب ساختمان و قانع کردن ساکنان، ادامه می‌بابد و به بحرانی که در خانوادۀ فصیحی پیش می‌آید ختم می‌شود. در اینجا نیز با چند تصویر سینمایی مواجه می‌شویم: کابوس‌های هاله و نگاه او از کادر پنجره (با اشارات صریح به واژه‌های سینمایی) وسپس (درفصل ششم)، به تلخ ترین بخش داستان می‌رسیم که «مرگ نسرین است ؛ حین نجات یک گلدان گل از آسیب وافتادن او در گودالی که در نتیجۀ حفاری کف حیاط برای تعویض لوله‌های فاضلاب کنده شده جزئیات هولناک این واقعه در ابتدای فصل هفتم داستان آمده است. اما چرا چنین مرگ رقت آور و دردناکی برای این زن رقم زده شده است؟

در جای جای داستان به وجوه مختلف ، بر پلیدی و پلشتی تأکید شده است (حتی در آن صحنه که مردی شاعر مسلک به نحوی غیرمعمول وحین ریزش بارانی تند در ایستگاه اتوبوس، شعر فریدون مشیری را قرائت می کند( بعدها نیز در یادآوری جملۀ نسرین:« دخترجان این فاضلاب درست شدنی نیست» تکرارمی شود.خود موضوع فاضلاب و تلاش چندین باره (و بیهودۀ ساکنان ساختمان برای ترمیم و تکرار آن توسط همسایه‌ها نیزبه اندازۀ کافی گویاست. از سوی دیگر، بار دردناک این صحنۀ هولناک برای هاله -که پیوند عاطفی بیشتری با نسرین داشته- ، آنچنان نیست که او را متمایل یا ترغیب به ترک پیش از موقع و تخلیۀ خانه کند (آنچنان که همسر فصیحی را- به محض احساس عدم آرامش در آن مجتمع به دلیل دستگیری همسرش)مصمم به ترک آن خانه می‌نماید وآن‌جا را ترک می‌کند!

هاله تصمیم می‌گیرد با اندکی رنگ‌آمیزی و نصب چند تابلو آن‌جا را برای شش ماه آینده ( تا پایان مهلت قرارداد اجاره) برای خود قابل تحمل کند ، چرا که قرار است این تصمیم نیزدر ادامۀ تصمیم‌های دیگر او مبنی بر اصلاح امور باشد! به همین دلیل پس از واگویه‌هایی ذهنی که برایش مشغله‌ای دائمی شده، تنها با یادآوری چند جمله از پدر و مادر و« صدای نرم مهران » با خرید یک بستنی به قصد شیرین کردن کام تلخ خود، دوباره می‌خواهد خوشحالی را به روح و روان خود بازگرداند و در اینجاست که صحنۀ پایانی (که قرار است واقعه‌ای غیرمنتظره باشد و بنابردلایلی که ذکر شد، چنین نمی‌شود- اما می‌توانست بشود)؛ رقم می‌خورد: «مواجۀ هاله – از طریق شنیدن اتفاقی یک مکالمه- با این واقعیت که همسرش با شخص دیگری ارتباط دارد». این صحنه که به خوبی توصیف شده است، می‌توانست بار دراماتیک خوبی به رمان بدهد البته، با حذف یک شخصیت و کار بیشتر بر شخصیت‌های دیگر!

پس با این فرض ادامه و پایان داستان به این‌جا ختم می شود: هاله پس از آن پرسه‌های امیدوارانه ، وارد خانه می‌شود و قبل از ورود به آپارتمان، به طوراتفاقی مکالمۀ همسرش را می‌شنود و آوار ذهنی‌اش فرو می‌ریزد. نکتۀ قابل تأمل در این‌جا، اشارۀ مجدد به بوی فاضلابی است که از لای در خانه به بیرون می‌خزد.

بعد از خروج از ساختمان و پرتاب کلیدها در سطل زباله [به نشانۀ قطع هر نوع بازگشت] پرسۀ پایانی هاله هم به زیبایی توصیف شده است.
 
در ابتدای رمان صحنۀ مشابهی هست که هاله ضمن عبور از خیابان و نجات خود از تصادف با یک ماشین (و فحشی که راننده به او می‌دهد) با تکیه بر عادت خود در فراموشی اتفاقات بد اطرافش وکنار آمدن با آن‌ها، زیرلب آواز می‌خواند و با خرید ویژه‌نامه آگهی‌های روزنامه، بازی عامدانه‌ای را انجام می دهد«مخدوش کردن کلمات و جملات آگهی‌ها» ودرهم آمیزی مفاهیم آن‌ها،که این کار موجب خنده و نشاطش می‌شود تا جایی که پیرزن رهگذری را نیز خشنود می‌سازد.

اما در پایان داستان، دیگر انگیزه‌ای درکار نیست و به نظر می‌رسد این بی تفاوتی نسبت به اطراف (حتی فحشی که موتور سواری شتابان به او می‌دهد)، هیچ تاثیری بر وی ندارد و آنچه بر نیمکت سرد و تاریک ایستگاه اتوبوس، در ستون آگهی‌های روزنامه می‌خواند، خود به اندازۀ کافی بی مفهوم، درهم تنیده و خالی از هرگونه نشاط و زندگی است، چرا که دیگر به راستی همه چیز برای این زن، از معنا تهی شده است.
 
 
 

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها