
کتاب «لابهلای درختان بلوط» به روایت شهره پیرانی، همسر شهید داریوش رضایینژاد به قلم مهدیه عیناللهی از سوی انتشارات روایت فتح به چاپ رسیده است.
این کتاب در پانزده فصل و صدونودوهفت صفحه به قلم مهدیه عیناللهی از سوی انتشارات روایت فتح به چاپ رسیده است.
داریوش رضایینژاد که بود
دانشمند هستهای داریوش رضایی نژاد، زادگاهش آبدانان از توابع ایلام بوده که به همراه همسر و دخترش در یکی از محلههای تهران زندگی میکرد و ایشان نزدیک محل سکونتشان به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
گزیدهای از کتاب را میخوانیم:
«بزرگترها هم به این راحتی نمیتوانند بپذیرند رفتن آدمهارا.
آدمهایی که شدهاند پاره تن شان. با هم راه رفته و آمدهاند خورده و خوابیدهاند. پذیرش رفتن آدمها،به این راحتی نیست. تا مدتها بعدش تلو تلو میخوری و سرت گیج میرود.»
مردی که خودش روزی لباس نظامی میپوشید و پاسدار سپاه بوده حالا قرار است با پیکر بی جان پسرشهیدش مواجه شود. پارچه روی صورتت را کنار میزنند صدای مادرت بالا میرود و به زبان کردی سوزناک میخواند اما پدر همانطور که ایستاده صورت آفتاب سوخته اش را لای دستانش میگیرد و آرام و بی صدا اشک میریزد. شانههایش میلرزید، پشتش از حضورت خالی شده است. هردو طی یک شبانه روز پدر و مادر شهید شدهاند.
در پشت کتاب میخوانیم:
«تو میگفتی که عاشق پاییزم،پاییز که میشود باید خیابان ولیعصر (عج)را از انقلاب و حوالی دانشکده بگیری و بروی تا آن بالاها.
میگفتم من پاییز را دوست ندارم. قلبم میگیرد. ابرها جلوی نور را میگیرند. یادت باشد خانهمان که رفتیم باید نور داشته باشد. پنجرههایش جنوبی باشند و هر روز صبح آفتاب مارا تا کمر ببلعد.
گفتی حالا تو امتحان کن. یکبار که خیابان ولیعصر(عج)را بالا بروی متوجه منظورم میشوی. دستت را گرفتم و شروع کردیم به قدم زدن. اولین برگ که از روی درخت افتاد گفتی :«لهش کن.» پاهایم را کنار هم جفت کردم و پریدم رویش، خش خش صدا داد، گفتی: «شنیدی؟ این صدا فقط مختص پاییزه...»
در این کتاب راوی سعی دارد خاطرات خود و دردهای مشترک بین زنان ایران و زنان دیگر ممالک همچون لبنان را بیان کند و ظلم و ستم دشمنان متخاصم، همچون اسرائیل را ظاهر سازد که چگونه کودکان را یتیم و همسران و خانوادههایشان را سوگوار کردهاند .
در انتهای کتاب میخوانیم: «گفتی: دیدی پاییز را نباید فقط تماشا کنیم، پاییز را نفس بکشی بهتر درک میشود نازش زیاد است. خودش را لابه لای ابر قایم میکند تا کشفش کنی. تا نفوذ کند به جانت و عاشقش شوی عاشق شدم. از آن روز شدم عاشق پاییز و برگهای زردی که در هوا صدتاب میخوردند تا نوک پایشان را آرام زمین بگذارند.»
این اثر با بیان دردهای یک زن از زوایای دید او و تحمل رنج و مشقت فراق یک پدر و یک همسر مهربان بسیار ستودنی است و اگر نقدی هم باشد به واسطه نشر کتاب است که صفحات سرفصل را با رنگ طوسی به چاپ رسانده و موجب خستگی چشم خواننده میگردد.
چه بسیار انسان ها که جان گوهر بار خود را فدای ناموس و وطن کرده و تلاشهایشان در هیچ کتاب و هیچ منبع و مأخذی جمعآوری نشده است و نام و یادی از آنان در تاریخ برده نمیشود ولی استقلال و امنیت کشور مرهون شجاعت و ایثار آنهاست و چه خانوادههایی که درد بیپدری را به جان خریده تا ما آسایش و آرامش امروز را داشته باشیم چه خانوادههایی که بهای سنگینی را برای این امنیت پرداختهاند.
یاد و خاطره این شهیدان را گرامی میداریم.
نظر شما