مردم شهر سرشان به زندگی عادیشان گرم بود. البته میدانستند جنگ است و دشمن نزدیک، اما چه کسی فکرش را میکرد دشمن وسط روز، روی مردم شهر بمب شیمیایی بریزد؟
بمبهای شیمیایی، سردشت و روز بعد از سردشت
بعثیها هفتم تیر سردشت را بمباران کردند و روز بعد، با همین بمبها به روستاهای اطراف آن، بهویژه روستای گلهوش یورش بردند و جنایت روز قبل خودشان را دوباره، در ابعادی کوچکتر تکرار کردند. دولت ما به سازمان ملل معترض شد و نامهای به دبیر کل، خاویر پرز نوشت و ضمن نکوهش انفعال این نهاد بینالمللی، از بیاثر بودن اقدامات شورای امنیت ابراز تأسف کرد. «کاربرد وسیع و مجدد سلاحهای شیمیایی توسط عراق در شهر سردشت و اطراف آن که به شهادت و مجروح شدن عدهای از هموطنان عزیز منجر شد، جنایت فجیع دیگری است که رژیم عراق در غیاب اقدام موثر سازمانهای بینالمللی، بهویژه شورای امنیت سازمان ملل متحد، مرتکب شده است.»
حرف ما این بود که «جای تأثر است که عدم توجه شورای امنیت باعث آن شد که عدهای دیگر از افراد نظامی و غیرنظامی، قربانی کاربرد سلاحهای شیمیایی شوند. وزارت خارجه جمهوری اسلامی ایران ضمن محکوم کردن این جنایات رژیم عراق، بار دیگر مسئولیت خطیر و حساس سازمانهای بینالمللی بهویژه سازمان ملل متحد را در قبال این تجاوزات و جنایات جنگی یادآوری نموده و از همه کشورهای امضاکننده پروتکل ۱۹۲۵ ژنو میخواهد تا برای پایهریزی یک اقدام جمعی موثر، تلاشهای خود را به کار گیرند.» میدانیم که اقدام موثر جمعی، چنان که در بیانیه وزارت خارجه کشور ما آمده بود، هرگز اتفاق نیفتاد و بعثیها در ادامه جنگ، چندین و چند بار دیگر از بمبهای شیمیایی و میکروبی استفاده کردند.
مجله ژون آفریک، همان زمان در مقالهای تحلیلی، ضعف و سکوت مجامع جهانی را عامل موثری در افزایش جسارت بعثیها برای استفاده از سلاح شیمیایی دانست و نوشت: «از ماه مارس گذشته (فروردین) رژیم بغداد برای اولین بار در مقابله با عملیات روزافزون پیشمرگان کرد در کردستان عراق، از سلاحهای شیمیایی استفاده کرد. بغداد نه تنها واحدهای مسلح مخالف خود، بلکه روستاهایی را که رزمندگان کرد عراقی ممکن است در آنجا پناه یابند، هدف بمبارانهای شیمیایی قرار میدهد و چون جوامع بینالمللی این رفتارهای غیرانسانی را نکوهش نمیکند و فشارهای موثری وارد نمیشود، بیم آن میرود که چنین عملیاتی گسترش و فزونی یابد، بهویژه آنکه نیروهای مسلح صدام در شمال کشور، زیر ضربات مداوم پیشمرگان کرد عراقی و نیروهای جمهوری اسلامی، در تنگنا قرار دارند.»
روایتها و کتابها از بمباران شیمیایی سردشت
کتاب «تاریخ شفاهی بمباران سردشت»، چنان که از عنوانش برمیآید بازخوانی این جنایت بعثیها، از زبان شاهدان عینی است. این کتاب که به همت علیرضا ملائی توانی و ریزان حکمت تدوین شده و پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی کار انتشار آن را انجام داده است، ضمن اشاره به این نکته که دوره هشتساله جنگ عراق علیه ایران از یکسو، آکنده از ایستادگیها، مقاومتها و رشادتها بود و از جهت دیگر، عرصه بروز فجایع و خشونتهای گستردهای که ثبت و تدوین آنها ضرورتی تاریخی شمرده میشود. فاجعه بمباران شیمیایی سردشت و کاربرد سلاح شیمیایی علیه شهروندان بیدفاع از سوی رژیم عراق در سال ۱۳۶۶ نمونهای بارز از این نوع رویدادهاست که نهتنها از مهمترین و در عینحال غمانگیزترین رخداد تاریخی این خطه، بلکه صحنهای بس دلخراش در تاریخ ایران به شمار میآید. اوج فاجعه و اهمیت این موضوع زمانی آشکار میشود که بدانیم این شهر اولین قربانی سلاح شیمیایی در دنیا در سالهای پس از جنگ جهانی است. در تألیف این کتاب کوشش این بوده که با طرح چند پرسش کلی، برخی مسائل ناگفته درباره این جنایت از زبان ناظران این واقعه مرور و مجموعهای از دادههای خام، به هدف تحلیل و تفسیرهای بعدی گردآوری شود.
کتاب «بهشت مسموم» نیز به همین موضوع اختصاص دارد، اما ماجرا را در روایتی داستانی بازخوانی میکند. این کتاب نوشته منیژه جانقلی و یکی از تولیدات مرکز اسناد انقلاب اسلامی است. جانقلی در داستانش، هم از مظلومیت مردم ما مینویسد و هم رشادت آنان را در روایتش میگنجاند. «قدمزنان رفته بود تا رسیده بود به میدان سرچشمه. داخل قهوهخانه نشسته بود، چای خورده بود و میان دود قلیان به چیزهای خوش فکر کرده بود. به روزهای خوش با روژین بودن. همان لحظه صدای غرش هواپیماها را شنیده بود. بیرون دویده و چشم دوخته بود به چند هواپیمای عراقی که در آسمان شهر ویراژ میدادند. بمبهای رها شده را هم دیده بود انگار شرارههای آتش بود که از دل آسمان کنده میشد و به پهنای زمین میپاشید...»
همچنین میتوان از کتاب «بویی ناآشنا» از حسین محمدیان (نشر عابد) نام برد که عنوان فرعی «خاطراتی از بمباران شیمیایی سردشت» روی جلد آن دیده میشود. محمدیان خودش شاهد این ماجرا بود و در کتاب از آنچه آن روز تجربه کرد و در روزهای بعد به چشم دید مینویسد. او را برای درمان به تبریز منتقل کردند. مینویسد:
هوا روشن شده بود که به تبریز رسیدیم. آن جا یک سالن سر پوشیده ورزشی بود و ظاهراً از قبل آن را برای اينگونه موارد آماده کرده بودند. ساعتی بعد مصدومین دیگری را هم که تازه رسیده بودند آنجا آوردند، سالن را شلوغی و هیاهویی خاص گرفته بود. از دیگر اعضای خانوادهام خبری نداشتم تا چه برسد به این که از دیگران خبر داشته باشم.
سه یا چهار ساعتی از بودن ما در آن جا میگذشت. در این میان چند بار به ما آب میوه خصوصا آب هویج داده بودند. در چشمان همگی قطره میریختند. یک بار که به چشمانم قطره ریختند متوجه شدم تا حدودی میتوانم ببینم. با هیجان فریاد کشیدم: «عبدالله! عبدالله! کجایی؟ چشمانم خوب شدهاند الان کمی میبینم!» عبدالله، کنار تختم ایستاد و با آهنگی محزون گفت: «حسین جان مرا نگاه کن، ببینم چه بلایی به سرم آمده است!» صورتش سیاه و چشمانش باد کرده بود. گونههایش را پماد سفیدی مالیده بودند. پرسیدم: «راستی به صورت من هم از این پماد زدهاند؟» نفهمیدم جوابم را داد یا نه. به اطراف نگاه کردم تا تصویری از سالن را در ذهن داشته باشم. اما چیزی به نظرم نرسید. سقف را نگریستم که لااقل ارتفاع و بلندی آن را بدانم اما بیفایده بود. یکدفعه متوجه شدم، چشمانم یواش یواش بسته میشوند و جز تاریکی و سیاهی چیزی نبود.
نظر شما