ادبیات پایداری در نمایشگاه کتاب تهران - ۴
سوره سبز از تاریخ جنگ تحمیلی میگوید/ تمرکز نشر ستارهها بر تاریخ شفاهی
زندگی شهدا موضوع محوری بسیاری از کتابهای حوزه فرهنگ مقاومت است و سرچشمه نور آنها خاموششدنی نیست. اما کتابهای دیگری هم در این حوزه وجود دارند که بر موضوعات متفاوتی درنگ میکنند.
اگر از مجموعه چندی جلدی «تقویم دفاع مقدس» که مروری بر حوادث و رویدادهای جنگ تحمیلی است و در دسته وقایعنگاری جای میگیرد بگذریم، به کتاب «عملیات مرصاد: تحقق وعده الهی» نوشته سعید پورداراب میرسیم. این کتاب چنان که از عنوانش برمیآید، بر موضوع هجوم منافقین به مرزهای ایران در پایان جنگ تحمیلی درنگ میکند و میکوشد ابعاد مختلف این نبرد را در بستر حوادث آن مقطع تاریخی ببیند و حقایقی را که باعث شد منافقین به فکر انجام این عملیات بیفتند به خواننده نشان دهد. متن این کتاب در بیست بخش تدوین شده است و پورداراب پیش از تبیین ماجرای عملیات مرصاد، از چگونگی تشکیل سازمان منافقین و خطاهای محاسباتی و انحرافات سیاسی این گروه و آنچه آنان در سالهای پس از انقلاب و در دوران دفاع مقدس کردند مینویسد. به جز این دو کتاب، کتابهایی مانند «هوانیروز: نگاهی به گذشته، حال و آینده» کاری از سرتیپ خلبان هوشنگ یاری و «گشایش آشکار» که کوششی برای تشریح زوایای مختلف عملیات فتحالمبین است، از دیگر عناوینیاند که در غرفه انتشارات سوره سبز به علاقهمندان عرضه میشود.
همچنین باید به کتاب «۵۲۸: بازروایی خاطرات بمباران شیمیایی» نوشته امیرمحمد عباسنژاد اشاره کرد. این کتاب که ماجرای بیمارستان صحرایی ۵۲۸ارتش در سومار در دهمین روز از دهمین ماه سال ۱۳۶۵را روایت میکند، یکی از آن متونی است که عبارت «گفتن از ناگفتههای جنگ تحمیلی» دربارهاش صدق میکند و بهوضوح مظلومیت ما و شقاوت دشمنی را که با آن روبهرو بودیم نشان میدهد. در این کتاب میخوانیم که چگونه بیمارستانی هدف حمله، آنهم حمله شیمیایی قرار میگیرد، متولیان و کادر درمان آن چارهای جز تخلیه آنجا نمیبینند و چگونه عدهای از آنان شهید و عدهای دیگر مجروح میشوند. به گفته عباسنژاد، در این حمله، دستکم هفتاد درصد کارکنان و بیمارستان به شهادت رسیدند.
روایتهای داستانی و کتابهای حوزه تاریخ شفاهی
از میان عناوینی که در غرفه نشر ستارهها به چشم میخورند، سه زندگینامه داستانی «سربدار» با موضوع شهید محمد فرومندی نوشته داود امیریان، «بابا محمد» درباره شهید محمد بابارستمی کاری از حسین فتاحی و «شب جایی که من بودم» به قلم شهرام شفیعی درباره سردار شهید محمدمهدی خادمالشریعه جالب و خواندنی به نظر میرسند. برای نمونه، در بخشی از کتاب «سربدار» میخوانیم: «دهها اسیر ایرانی، دست و پا بسته، بعضیها مجروح و غرقابه خون روی زمین افتاده و از درد پیچ و تاب میخورند. سربازان عراقی مست و لایعقل گرد آنها میچرخند. هر از گاهی با لگد و قنداق سلاحشان، بر سر و سینه و پهلوی اسرای ایرانی میکوبند. ژنرال عبدالله ماجد قبطانی قد بلند و تنومند، با عینک دودی به چشم، لباس کماندویی بر تن و کلاه بره سرخ بر سر، پوزخندزنان شاهد آزار و اذیت اسراست. او آستینهای پیراهناش را تا بالای آرنج تا کرده است. سبیل پرپشتی دارد و رد یک زخم کهنه بر پیشانیاش دیده میشود. ژنرال بر صورت یک اسیر نوجوان آب دهان میاندازد. کف پوتیناش را بر صورت یک اسیر پیر فشار میدهد.»
این انتشارات چند کتاب دیگر هم دارد که در میان آثار حوزه خاطرات و تاریخ شفاهی دستهبندی میشوند. مانند «فراخوانده» با موضوع سردار شهید حسینی قاینی، «از مشهد تا کاخ صدام» که بخشی از زندگی آزاده سربلند محمود رعیتنژاد را روایت میکند، «چهارمین نفر» که بازخوانی برخی خاطرات شهید مدافع حرم محمد جاودانی است، و «حماسه کاوه» درباره سردار شهید محمود کاوه. در بخشی از همین کتاب که نوشته حمیدرضا صدوقی است میخوانیم: یک شب توی اتاق نشسته بودم که صدای تیراندازی بلند شد، ممتد بهصورت پیدرپی، قطع هم نمیشد. ناگهان یکی دوید تو محوطه و داد زد: «همه بیاین بیرون، سریع! سریع!» ریختیم تو میدان صبحگاه و به خط شدیم. مسئول مخابرات که صحبت میکرد، فهمیدیم به ژاندارمری حمله کردهاند، درخواست فوری داشتند برای کمک. میگفت: «تو ژاندارمری اسلحه و مهمات زیادی هست، اگر سقوط کنه، همهاش دست ضدانقلاب میافته.»
راوی میافزاید: کاوه خودش با فرمانده ژاندارمری صحبت کرد. میخواست موقعیت دقیق آنها و ضدانقلاب را بداند. وقتی صحبتش تمام شد رو کرد به ما و گفت: «اینطور که من فهمیدم احتمال خطر زیاده، اگر کسی هست که احساس ترس میکنه از همین جا برگرده.» لحن صحبتش کاملاً جدی و مصمم بود. ادامه داد: «من این برگشتن را ترس نمیدونم، عین شجاعته، بهتر از اینه که وسط درگیری مشکلی برامون درست کنه.» همه به هم نگاه میکردیم، کسی از صف خارج نشد، چند لحظه بعد کاوه دستور حرکت داد. تو مدت کمی خودمان را به محل درگیری رساندیم. نیروها چند گروه شدند، زیر نظر محمود با یک حرکت حساب شده، دشمن را دور زدیم و پشت سرش موضع گرفتیم. شروع کردیم به ریختن آتش شدید و مداوم. وقتی دیدند از پشت بهشان تیراندازی میشود، تازه فهمیدند که محاصره شدهاند. فکرش را هم نمیکردند که به این سرعت غافلگیر شوند. بچههای ژاندارمری گویی جان تازهای گرفته بودند. آنها از روبهرو تیراندازی میکردند، ما از پشت. ضدانقلاب وقتی دید رودست خورده است کشتههایش را گذاشت و فرار کرد.
نظر شما