یکی از بزرگترین اقدامات آنان در راه سقوط جمهوری اسلامی، لشکرکشی ناموفق به ایران با حمایت صدام معدوم در ۵ مرداد ۱۳۶۷ در چارچوب عملیات شکستخورده فروغ جاویدان بود.
اکنون سالها از آن سراب و تفکر واهی در ساقط کردن انقلاب اسلامی میگذرد و هرچقدر جمهوری اسلامی باصلابتتر و قدرتمندتر از گذشته به سمت آرمانهای مقدس و انقلابی خود حرکت میکند، سازمان منافقین همچون کالبد نیمهجانی است که جزء پوستهای از آن باقی نمانده و نفسهای آخر خود را میکشد و اگر حمایتهای سیاسی و مالی آمریکا و برخی دول غربی نبود، چهبسا تاکنون جز نامی نامبارک از این گروهک ضاله چیزی باقی نمانده بود.
اما همین سازمانی که امروز مورد حمایت مدعیان حقوق بشر قرار دارد، در همان سالهای ابتدایی انقلاب و در جهت رسیدن به آرمانهای خیالی و پوچ خود، مرتکب جرمها و جنایتهای فراوانی علیه مسئولین و مردم مظلوم ایران گردید که هیچگاه از صفحه تاریخ محو نمیشود.
به مناسبت سالروز تجاوز منافقین به خاک ایران و شکست مفتضحانه آنان در برابر رزمندگان اسلام در عملیات مرصاد؛ بخش دوم اعترافات برخی از اعضای این سازمان در خصوص جنایات و رفتارهای ضد بشریشان در ابتدای انقلاب علیه دو تن از پاسداران انقلاب اسلامی که در بند شکنجه آنان قرار گرفتند؛ منتشر میشود:
اعترافات مهران اصدقی
در حمام، من و مسعود قربانی، نزد محسن میر جلیلی که روی صندلی بستهشده بود، رفتیم. مسعود قربانی خطاب به محسن گفت: شنیدهام تو اطلاعات نمیدهی، میدانی ما با دشمنان چه طور رفتار میکنیم؟ اگر اطلاعات ندهی، تو را میپزیم.
سپس به من گفت، اتو را بیاور. من اتو را آوردم. مسعود اتو را به برق زد و اتو را درحالیکه چراغش روشن شده بود و داغ میشد، از فاصله بین تکیهگاه صندلی و محل نشستن آن، به کمر محسن نزدیک کرد؛ طوری که او احساس میکرد که اتو داغ است و فقط به من خیره شده بود و هیچ حرفی نمیزد، مسعود قربانی مجدداً سؤال کرد که حرف میزنی یا نه؟ که به دنبال این حرف، ناگهان اتو را به کمر محسن میر جلیلی چسباند که محسن از شدت درد باحالت عجیبی دهانش را باز کرد، سپس از هوش رفت.
بوی سوختگی داخل حمام پیچیده بود، من خیلی ترسیده بودم، خود مسعود قربانی هم ترسیده بود ولی سعی میکرد که خودش را خیلی مسلط به کاری که انجام میدهد، نشان دهد. سپس مسعود قربانی به محمدرضا گفت، آب سرد رویش بریز تا به هوش بیاید.
من از حمام بیرون رفتم و وارد اتاقی که جواد محمدی و مصطفی معدن پیشه در آن بودند؛ شدم. جواد خطاب به طالب میگفت، تو زندگیات و نجاتت دست خودت است؛ یا باید اطلاعات بدهی یا پوستت را میکنم. سپس به مصطفی گفت برو چاقو بیاور.
مصطفی چاقو را آورد و به جواد داد. جواد دو بار چاقو را روی بازوی طالب کشید که خون نیامد، بار سوم چاقو را محکم کشید که بازوی طالب را برید. ناگهان طالب براثر درد شدید تکان خورد و خون از بازویش جاری شد، میخواست حرف بزند که جواد گفت خفه شو! دوباره میخواست حرفی بزند، جواد گفت خفه شو! و با مشت توی دهان طالب کوبید، طوری که دندانش شکست و دهانش خونی شد.
باز که میخواست حرفی بزند، جواد گفت، الآن حالیت میکنم و سپس میلهای سربی برداشت و به دهان و چانه و فک و دندانهای او زد که وقتی طالب دهانش را باز کرد، دندانهای شکستهاش به همراه خون و آب دهان، روی شلوارش ریخت. مصطفی نیز با میله سربی دیگر که در دستش بود، بهجاهای مختلف بدن طالب میزد و این ضربات آنقدر محکم بود که طالب از ناحیه دندههایش، احساس درد شدیدی میکرد.
سپس به حمام برگشتم، دیدم که محسن به هوش آمده است. مسعود قربانی گفت، باید با آب داغ حال اینها را جا آورد. سپس من آب داغ آوردم و مسعود به من گفت، آب داغ را روی پاهایش بریز تا بیشتر زجر بکشد. من نیز آب داغ را یواش، یواش، روی پاهای محسن ریختم، طوری که تمام تاولهای پایش ترکید و خیلی شکل وحشتناکی پیداکرده بود و از جای باندها، خون آبه راه افتاده بود و پوست پاها از بدن جدا میشد.
در همین حین، محسن بیهوش شده بود و یکبار که به هوش آمد و پنجههایش را روی شلوارش میکشید، مسعود قربانی به من گفت، آب داغ را بده و پسازاین که آب داغ را از من گرفت، آن را روی دستهای محسن ریخت که دستهای محسن پف کرد و چروک شد و حالت پختگی داشت.
من درحالیکه عرق کرده بودم، از حمام خارج شدم و به اتاقی که جواد و مصطفی بودند، رفتم. با ورود به اتاق، صحنه دلخراشی را دیدم: پوست سمت راست سر طالب به همراه موهایش کندهشده بود و مصطفی حالت رنگپریده و ترسیدهای داشت. جواد محمدی هم درحالیکه چاقوی خونی در دستش بود، بالای سر طالب که بیهوش شده بود، ایستاده بود.
وقتی طالب به هوش میآمد، حرف نمیتوانست بزند، فقط درحالیکه دهانش را بهسختی باز میکرد، نالههایی از او شنیده میشد و جواد که با حالت عصبانی از او میپرسید؛ چرا حرف نمیزنی؟ صدای ناله خود را شدیدتر میکرد و سرخود ر ا بهشدت تکان میداد.
مصطفی سر او را محکم گرفته بود و جواد با عصبانیت چاقو را بالای گوش طالب گذاشت و آن را برید و بلافاصله چاقو را روی بینی طالب گذاشت و بینی او را برید؛ طوری که خون زیادی از سروصورت طالب جاری شد و تمام سروصورتش غرق در خون شد و پس از احساس درد شدید بیهوش شد.
در همین حین که طالب بیهوش بود، جواد محمدی چاقو را کنار چشم طالب گذاشت و فشار داد که خون از چشمش بیرون ریخت و وقتی بعداً طالب به هوش آمد، با آن چشم جایی را نمیدید.
اصلاً همه جای بدنش سست شده بود و بدنش مقاومت طبیعی خود را ازدستداده بود، حتی یکبار که مسعود قربانی موهای او را میکشید و من با کابل میزدم و محمدرضا دهان محسن را گرفته بود. مسعود پس از کشیدن موهای محسن، دستهایش پر مو شده بود، خود من هم یکبار این کار را کردم که مقداری از موهای محسن کنده شد و دستم پر مو شد.
سپس محسن ر ا که دیگر رمقی در بدن نداشت، باز کردیم و داخل اتاق دیگر بردیم و با زنجیر به میز بستیم. من مجدداً به اتاقی که طالب در آن شکنجه میشد، رفتم. طالب بیهوش، درحالیکه خون درجاهای مختلف صورتش خشکیده بود، روی صندلی همچنان در حال شکنجه شدن بود و جواد محمدی درحالیکه انبردست در دستش بود، مشغول کشیدن دندانهای طالب بود که از دهان طالب خون زیادی بیرون میریخت و دهانش بوی بسیار بدی میداد.
پسازآن که طالب به هوش آمد، جواد از او اطلاعات میخواست و در مورد یک سری کارت و مدارک پاسداری که از جیب طالب به دست آورده بود، سؤال میکرد و میگفت: آدرس دوستانت را به ما بده که طالب جوابی نمیداد.
جواد گفت اینطوری نمیشود، باید این ر ا کبابش کرد. مصطفی به آشپزخانه رفت و یک گاز پیکنیکی و یک سیخ به همراه خودش آورد و به جواد داد. جواد سیخ را دو بار سرخ کرد و به ران طالب زد و بار سوم سیخ را سرخ کرد و روی دکمههای جلو شلوار طالب گذاشت که شلوار طالب سوخت و سپس سیخ داغ به بدن طالب اصابت کرد که یکدفعه طالب شوکه شد و بدین شکل، جواد آلت طالب را سوزاند و تمام فضای اتاق را بوی سوختگی پارچه و گوشت بدن پرکرده بود و چون نمیتوانستیم درها را بازکنیم، همانطوری بو داخل راهرو هم رفته بود و تا حدی فضای خانه را پرکرده بود.
حوالی عصر مصطفی معدن پیشه به علت دستپاچگی در اثر تکان خوردن محسن میر جلیلی در داخل حمام، تیری شلیک کرد و مجبور به تخلیه خانه شدیم و تصمیم به از بین بردن پاسداران گرفتیم.
آنها را روی صندلی بستیم و چشمانشان را بستیم و با همان میلههای سربی آنها را بیهوش کردیم و سپس آمپول سیانور به بدنشان تزریق کردیم که بعد از تزریق سیانور، صدای خرخر از گلوی آنها خارج میشد و ما درحالیکه هنوز زنده بودند و در حال جان دادن بودند، بدن آنها را طوری طنابپیچ کردیم که داخل صندوقعقب گذاشتیم و بهطرف خیابان نظامآباد به راه افتادیم تا ماشین را تحویل خسرو زندی بدهیم.
وایت خسرو زندی
زندهبهگور کردن پاسدارها
خسرو زندی ابتدا منکر وابستگی خود به سازمان مجاهدین خلق بود ولی وقتی با شواهد موجود روبرو شد، ناچار لب به اعتراف گشود و به دفن کردن دو تن از قربانیان سازمان اقرار کرد.
زندی دراینباره گفت: ساعت 9:30 شب بود که رحمان و بهرام که مسئولم بودند، باعجله به خانه ما آمدند و به من و جعفر گفتند که این دو جسد را ببرید و دفن کنید. وقتیکه از آنها سؤال کردیم که چه شده؟ به ما گفتند که خانه تیمیمان لو رفت و ما مجبور شدیم اینها را با گلوله از بین ببریم.
من و جعفر نیز جسدها را به بیابانی بردیم و اجساد را که بستهبندیشده بود، از صندوق عقب به پایین انداختیم و روی زمین کشاندیم. در حین انتقال بودیم که متوجه نفس کشیدن آنها شدیم و اینکه در حال جان کندن بودند و بدنشان گرم بود. همه اینها مبنی بر زندهبودن آنها بود.ما آنها را داخل گودال انداختیم و بعد از انداختن سنگهای بزرگ روی آنها، گودال را پر کردیم و برگشتیم.
منبع:
لطفالله زادگان، علیرضا، عبور از مرز: روزشمار دفاع مقدس (کتاب بیستم)، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ سوم، ۱۳۸۹، صفحات ۶۰۴، ۶۰۹، ۶۱۰، .۶۱۱
نظر شما