نیمههای شب، طرفهای ساعت دو، سه با صدای «بگیریدش، نذارید به خودش آسیب برسونه» از جا پرید و به سمت حیاط دوید. «چند نفر دور آن درجهدار را گرفته بودند. دو نفر دستهایش را چسبیده بودند. سعی میکردند او را بخوابانند. توی آن مهتاب، خونی که از سر و رویش میریخت میدیدم.»
دلش سوخت. به خانواده آن جوان، بیشتر از همه به مادر او فکر کرد. «حتماً به خاطر اینکه توی جنگ است خیلی نگران شدهاند.» به داخل شبستان رفت، پتویی برداشت و دوباره پیش جوان ارتشی برگشت. «پتو را روی سرباز کشیدم و بالا سرش نشستم.» هنوز نمیدانست چه اتفاقی افتاده است. تجربهاش را نداشت. «نمیدانستم او را موج انفجار گرفته و موج انفجار چه اثراتی دارد و به آم چه میکند.» دقایقی دعا کرد. آیه الکرسی و امّن یجیب خواند. «سرباز نگاهش را به آسمان دوخته بود. حالت وحشتزدهای داشت. گاه سرش را برمیگرداند و این طرف و آن طرف را نگاه میکرد. یکی، دو بار چشم تو چشمم شد. خیلی ترسیدم. نگاهش خیلی ترسناک بود.»
اما از کنار آن جوان تکان نخورد. حرف برخیها را که میگفتند «تو بیکاری اینجا نشستی؟ ول کن بابا. این هیچیاش نیست. خودش رو زده به دیوونگی. تمارض میکنه. میخواد از خدمت فرار کنه» ابتدا نشنیده گرفت و بعد به آن واکنش نشان داد. گفت «اینجا کسی جلوی کسی رو نگرفته. اگه این میخواست فرار کنه، کسی مانعش نبود. این مریضه. از چشماش معلومه.» حدود یک ساعت بدون اتفاق خاصی گذشت. بعد سرباز دستش را «صاف گرفت به طرف آسمان و همانطور نگه داشت... رد دستش را نگاه کردم. شیایی نورانی توی آسمان دیده میشد. تشخیصاش چندان آسان نبود.» خطاب به جوان گفت «هواپیمای شناسایی دشمنه.»
چند دقیقه دستش به همان شکل ماند. بعد «یکدفعه بدنش شروع کرد به لرزیدن. هذیان میگفت و سروصدا راه انداخت.» تا کسی بیاید و با آمپول آرامبخش به دادش برسد «چند بار خودش را بلند کرد و به زمین کوبید.» کمی طول کشید تا آمپول اثر کند. «مطمئن که شدم خواب رفته، بلند شدم.» به درمانگاه رفت تا کمی استراحت کند. اما خوابش نبرد. فقط چشمهایش را بست. نیمههای شب، طرفهای ساعت دو، سه با صدای «بگیریدش، نذارید به خودش آسیب برسونه» از جا پرید و به سمت حیاط دوید. «چند نفر دور آن درجهدار را گرفته بودند. دو نفر دستهایش را چسبیده بودند. سعی میکردند او را بخوابانند. توی آن مهتاب، خونی که از سر و رویش میریخت میدیدم.»
سرباز خودش را به دیوار کوبیده بود. راوی میگوید «خواستم کمکش کنم.» اما اجازه این کار را به او ندادند. «شما برو داخل. این حالش خوب نیست. خطرناکه. یکهو حمله میکنه. شما برو.» بعد دو، سه نفر تازهوارد آمدند. گفتوگویی میان مردهای مسجد و این تازهواردها شکل گرفت. یکی پرسید «میدونید این کیه؟» و گفتند «آره، از همشهریها و دوستانمونه. ما باهم دیگه از شمال اعزام شدیم.» خودش هم وارد صحبت شد و پرسید «میدونین چرا اینطوری شده؟» و آنها گفتند «ما از دیروز باهم تو خط بودیم. موج انفجارهای دور و برمون اینو به این روز انداخت. وگرنه خیلی بچه آقاییه. خیلی منظمه. توی گروهانمون این سرباز منضبط و نمونهای بود.»
بعد از شنیدن این حرفها بیشتر به ظاهر آن جوان دقت کرد. «از سر و قیافهاش معلوم بود با این بیآبی و شرایط سخت، آدم تمیز و مرتبی بوده. موهای سر و صورتش اصلاح کرده، لباسهایش خیلی تمیز بود.» آرامبخشی که به او تزریق کرده بودند کار خودش را کرد. جوان خوابش برده بود. راوی به درمانگاه برگشت. یکی آنجا از او پرسید «چی شده؟» و او گفت «هیچی دوباره همون سربازه به هم ریخته بود.» اندکی بعد آن سرباز را با ماشین بردند. خودش سعی کرد بخوابد. کمی سردش بود و به برادرش علی فکر میکرد. «از سرما مچاله شدم و با یاد علی و امید به دیدنش خوابیدم.»
*پینوشت: روایتی از قسمت پایانی فصل دهم کتاب «دا»؛ خاطرات سیده زهرا حسینی، به اهتمام سیده اعظم حسینی، انتشارات سوره مهر.
نظر شما