بهبهانه بازنشر آخرین یادداشت سعید تشکری در ایبنا؛
سعید تشکری افتخار ایبنا بود/ چه بد وقتی مُردی؛ چه مرگ بیهنگامی بود!
به مناسبت درگذشت سعید تشکری، نویسنده و همکارمان در خبرگزاری کتاب به بازنشر آخرین یادداشت او در ایبنا پرداختیم.
همیشه استاد بود؛ اما هیچوقت نگاه استاد شاگردی نداشت و اگر با او درباره موضوعی مشورت میکردم؛ نظرش را بدون تعارف اعلام و در آخر تصمیم را به خودم واگذار میکرد و جمله پایانی معروفش را میگفت: «این نظر من است و هر طور که خودت صلاح میدانی کار کن.» هیچ وقت ندیدم پیشنهادی دستوری بدهد با اینکه اگر حرفی میزد؛ امکان نداشت که حرفش رد شود.
بیشتر دغدغهاش نویسندگان و شاعران جوان شهرستانی بود و همیشه این نگرانی را داشت تا کارهای نویسندگان جوان در ایبنا و سایر رسانهها انعکاس داده نشود. معتقد بود باید از نویسندگان جوان حمایت شود؛ میگفت همین که در این فضای پرهیاهوی جامعهای که روز به روز بیشتر به سمت مجازی شدن حرکت میکند، کسی دغدغه ادبیات و هنر دارد، باید به او توجه شود و حداقل وظیفه رسانه حمایت از نوقلمان است.
آخرین مطلبی که از او در ایبنا کار کردیم به آخرین روز پاییز 1400 برمیگردد که در چهارمین شماره پرونده «روبهروی نویسنده» به ایتالو کالوینو، نویسنده مطرح ایتالیایی پرداخته بود. حالا پرونده «روبهروی نویسنده» در شماره چهارم برای همیشه متوقف شد و ما و خوانندگان ایبنا برای همیشه از خواندن مطالب او محروم شدیم؛ او در ابتدای یادداشت آخرش خطاب به ایتالو کالوینو میگوید: «عالیجناب کالوینو! چه بد وقتی مُردی. چه سکتهی بیهنگامی بود آقای کالوینو. اکنون مرگ شما رسیده است.» و من امروز برای سعید تشکری مینویسم: عالیجناب تشکری! چه بد وقتی مُردی. چه مرگ بیهنگامی بود!
روحششاد و یادش گرامی
در ادامه به انتشار مجدد آخرین یادداشت سعید تشکری با عنوان «شوالیه نامیرا» پرداختیم که میخوانید:
شوالیه نامیر!
سعید تشکری: عالیجناب کالوینو! چه بد وقتی مُردی. چه سکتهی بیهنگامی بود آقای کالوینو. اکنون مرگ شما رسیده است. حوالی سال 1984 است. الیوت نورتون به نمایندگی از دانشگاه هاروارد شما را برای ایرادِ یک رشته سخنرانی با موضوع «گفتارهایی در باب داستان» به ایالات متحده دعوت کرد؛ دعوتی که پیش از این چند بار از جانب شما رد شده بود و چه خوب که رد کردید و این بار هم که پذیرفتید، مرگ مجال رفتن نداد. لابد میپرسید چرا؟ شما مدتها مشغول تنظیم متنی برای سخنرانی بودید؛ اما هرگز فرصت نیافتید تا چنین سخنرانی بدیعی را به انجام رسانید؛ اما پنج گفتار برای ما به یادگار گذاشتید، تازه قرار بود گفتار ششم را نیز مجددا در ایالات متحده بازنویسی کنید. چه خیالاتی داشتید؛ اما شب پیش از سفر، بر اثر سکته فوت کردید و تمام شدید؛ به این ترتیب، شما به عنوان اولین نویسندهی ایتالیایی که به این رویداد مهم دعوت شده بود، هرگز نتوانستید سخنرانیتان را ارائه بدهید. مدتی بعد همسرتان، استر کالوینو این پنج یادداشت را شاید در پوشهای اتفاقی پیدا میکند و در قالب یک کتاب به چاپ میرساند و پول هنگفتی هم به جیب میزند. این کتاب شامل شش فصل و یک یادداشت کوتاه از همسر شما است. البته که این یادداشت در واقع بهجای مقدمهی شخص نویسنده منتشر شده است.
فصول کتاب عبارتند از: 1. سبکی 2. سرعت 3. دقت 4. وضوح 5. چندگانگی. البته فصل ششم تحت عنوان سازگاری همان یادداشت مفقودشدهای است که هیچگاه به اتمام نرسید و در دست نیست. این گفتارها بدیع ترین و شاخصترین نظرات برای منِ نویسندهی شرقی است که با آنها جهان تازهای را مییابم. آنها بیانگر ارزشها و خصوصیاتی در ادبیات است که شما جناب کالوینو به آنها تعلق خاطر بسیاری داشتید و مشتاق بودید آنها را در سالهای پایانی هزارهی اول، ثبت و در چشمانداز هزارهی بعدی جای بدهید. هر بخش، با توضیح و تبیین ارزش مورد نظر شروع میشود و در میانهی بحث، مثالهای متعددی از نویسندگان شاخص میآورید. در این بین به ارائهی اطلاعات تاریخی، مسائل مربوط به فلسفه، اساطیر و مکاتب روانشناسی نیز میپردازید.
در همین پرسش و پاسخها است که شما، ارزشهای مورد نظر خود را در تقابل با ارزشهایی مخالف آنها قرار میدهید و مخاطب را به سویی سوق میدهید تا خودش به اهمیت ارزش موردنظر پی ببرد و به تفکر و تعمق پیرامون آن بپردازد.
البته شما، در جایجای کتاب تاکید کردهاید که هیچیک از ارزشهایی که برای موضوع سخنرانی خود انتخاب کردهاید، سعی در حذف ارزش مخالفش را ندارد. برای مثال، شما معتقد هستید ستایش سبکی، احترامی است به وزن، و تعریف از سرعت، لذتِ درنگ کردن را رد نمیکند. اما در بین تمام این مباحث مطرحشده، شما بر روی دو ارزشِ وضوح و چندگانگی، تاکید بیشتری دارید و وضوح ِ بیان در داستان را یکی از تواناییهای اساسی بشر میدانید و بابت نابودشدن این توانایی، به مخاطبین خود هشدار میدهید؛ و همینطور ، چندگانگی را در صدر لیست ارزشهایی که مایل است به هزارهی بعدی راه پیدا کند، قرار میدهید. چرا که شما خواهان ادبیاتی هستید که علاوه بر ذوق نظم و دقت ذهن، ذوق علم و فلسفه را نیز در خود جذب کرده است.
حالا ما بدون شما در هزارهی دوم قرار داریم؛ همان هزارهای که سعی داشتید مفاهیم موردنظرتان را در آن جای بدهید! اما خودتان نه هرگز آن را دیدید و نه توانستید در مورد آن صحبت کنید. حالا سوال اساسی که بعد از خواندن این گفتارها، ذهن من و هرکسی را به خود مشغول میکند این است که چه بر سر این ارزشها آمده است؟ وضوحی که شما جناب کالوینو دربارهاش هشدار داده بودید، آیا نابود شده است؟ یا نبوده است؟ یا اصلا چندگانگی که مدنظر شما بود و مهمترین ارزش محسوب میشد، در ادبیات این هزاره، چه بلایی سرش آمد!
اصل حرف شما این بود: [ایجاد رابطهای نزدیکتر بین نویسنده و خوانندگانش و عمیقتر کردن آن از طریق این نوشتهها] شما باور داشتید «آنچه به حساب میآید، چیزی است که ما هستیم و راهی که رابطهمان را با جهان و دیگران تعمیق میکنیم، رابطهای که میتواند هم عشق به همه آنچه وجود دارد باشد و هم میل به دگرگونسازی آن.»
بر همین مبنا رمان «شهرهای نامرئی» جنابعالی ابداً با شهرهای شناختهشده سر و کار ندارد؛ چون همهی شهرهای شما ساختگیاند؛ و همه نامهای زنانه دارند. کتاب از فصلهای کوتاهی تشکیل شده است؛ هریک از این فصلها قرار است خصوصیتی را بازتاب بدهد که متعلق به همهی شهرها یا شهر به معنای عام آن است.
شما گفتهاید: «کتاب شهرهای نامرئی در آغاز کتابی کوچک بود، با وقفههای قابل توجه بین یک بخش و بخش بعدی آن، انگار که اشعاری را یک به یک، و در پی الهامات متغیر بنویسم. در واقع، در نوشتنم تمایل دارم بهطور پیوسته کار کنم: تعداد زیادی پوشه دارم و صفحاتی را که اتفاقی مینویسم (در پی ایدهای که به ذهنم میرسد)، یا صرفا یادداشتهایی برای چیزهایی که دوست دارم روزی بنویسم، در آنها قرار میدهم. در یک پوشه، افراد عجیبی را که سر راهم قرار میگیرند، جای میدهم، در دیگری قهرمانان اسطورهای را؛ پوشهای دارم برای کارهایی که دلم میخواست به جای نویسندگی دنبال میکردم، و دیگری برای کتابهایی که اگر شخص دیگری ننوشته بود، دوست داشتم من آنها را مینوشتم. در یک پوشه صفحاتی از شهرها و منظرههای زندگی خودم را جمع میکنم، در دیگری شهرهای خیالی را، خارج از فضا و زمان. وقتی یکی از این پوشهها شروع به پرشدن میکند، به کتابی که میتوانم روی آن کار کنم میاندیشم. اینطور بود که «شهرهای نامرئی» را در طی سالها پیش بردم، با گذشتن از دورههای مختلف، گهگاه قسمتی را مینوشتم. در یک دوره تنها میتوانستم دربارهی شهرهای غمگین بنویسم، و در دیگری تنها دربارهی شهرهای شاد. دورهای بود که شهرها را با آسمان پرستاره مقایسه میکردم، با علائم منطقة البروج؛ و در دیگری دربارهی زبالههایی مینوشتم که روز به روز اطراف شهر پراکنده میشد. خلاصه، آنچه پدید آمد، نوعی خاطرهنویسی معطوف به خلق و خو و روحیاتم بود. در نهایت همهچیز تبدیل به تصاویر شهرها شد، کتابهایی که خواندم، نمایشگاههایی که بازدید کردم و گفتوگوهایی که با دوستانم داشتم.
با این حال، تمام این صفحات بر روی هم نیز کتاب را نساخت؛ زیرا به گمانم هر کتابی آغاز و پایانی دارد (حتی اگر رمان در معنای محدودش نباشد.) فضایی است که خواننده باید وارد بشود، در اطرافش پرسه بزند، شاید راهش را گم کند، و درنهایت راهی برای خروج پیدا کند، یا حتی چندین راه، شاید هم راهی از آن خود بسازد.»
همین جا می خواهم اعتراض خود را اعلام کنم؛ زیرا به گمانم این شیوه درستی برای نوشتن رمان نیست؛ اما شما در همان شش یادداشت به اعتراضم پاسخ دادهاید و گفته اید: «چنین تعریفی دربارهی رمانی با پیرنگی مشخص مصداق پیدا میکند؛ نه کتابی مانند کتاب من، که قرار است آنطور بخوانیمش که شعر یا مقاله یا نهایتا داستان کوتاه را؛ ولی نکتهای که سعی دارم بگویم این است که کتابی از این دست، اگر قرار است کتابی واقعی باشد، باید نوعی ساختار داشته باشد. یا به عبارت دیگر، شخص باید بتواند در آن یک پیرنگ، مسیر یا «گره گشایی» پیدا کند. من هرگز دفتر شعری ننوشتهام؛ اما با کتابهای داستان کوتاه بیگانه نیستم؛ و میتوانم با اطمینان بگویم که ترتیب و چینش داستانهای مختلف همیشه کاری پرزحمت است. در این مورد، بالای هر صفحه برای هر دسته عنوانی گذاشتم: «شهرها و خاطرهها» ، «شهرها و هوسها» ، و «شهرها و نشانهها». دستهبندی چهارمی هم بود که نامش را «شهرها و چهرهها» گذاشتم؛ اما این عنوان خیلی کلی بود و آن مطالب در نهایت به دستههای دیگر منتقل شدند. برای مدتی، شهری پس از شهر مینوشتم؛ اما مطمئن نبودم تعداد عنوانها را باید زیاد کنم یا کم کرده و به حداقل برسانم («شهرها و خاطرهها» و «شهرها و هوسها»)، یا اینکه کلا از این عنوانبندی صرفنظر کنم. قسمتهای زیادی بودند که نمیتوانستم دستهبندی کنم؛ و این یعنی مجبور به یافتن تعریفی جدید، به معنای دستهبندی جدیدی بودم. به عنوان مثال تعدادی از شهرها انتزاعی بودند؛ مانند مخلوقات خیالی. هنوز چیزی را که باید در آغاز اعلام میکردم، نگفتهام. شهرهای نامرئی به فرم دنبالههایی از گزارشهای شفاهی است که مارکوپولو جهانگرد به کوبلای خان، امپراتور تارتارها، میداده است (در حقیقت، کوبلای خان نوهی چنگیزخان، امپراتور مغولستان بود؛ اما مارکوپولو در کتابش از او به عنوان «خان بزرگ تاتارها» یاد میکند، و بنابراین در سنت ادبی باقی مانده است.). در ابتدا قصد نداشتم سراغ ادبیات قرن سیزدهمی تاجری ونیزی بروم که تا چین سفر کرده و به عنوان سفیر خان بزرگ، بسیاری از نقاط شرق دور را دیده است؛ زیرا امروزه «شرق» موضوعی است که به متخصصان واگذار شده است، و من جزء آنان نیستم؛ اما در طول قرنها شعرا و نویسندگانی بودهاند که از سفرنامهی مارکوپولو به عنوان یک چیدمان عجیب و خارقالعاده الهام گرفتهاند: کُلریج در شعر مشهورش، کافکا در پیام امپراتور، و دینو بوتزاتی در رمان صحرای تاتارها. تنها هزار و یک شب میتواند موفقیتی مشابه را به رخ بکشد: [قارهای تخیلی] احساس میکنم ایدهی شهری که کتاب به تصویر میکشد، خارج از زمان نیست. همچنین گفتوگویی عمومی دربارهی شهر وجود دارد. از بعضی دوستانم دربرنامهریزی شهری شنیدهام که کتاب روی سوالاتی دست میگذارد که در کارشان با آن مواجهند؛ و این تصادفی نیست؛ زیرا خاستگاه کتاب با کار آنها یکی است. تنها در بخشهای پایانی کتاب نیست که کلانشهر آشکار میشود؛ زیرا حتی قسمتهایی که به نظر میرسد شهرهای باستانی را فرامیخوانند، تنها وقتی معنا مییابند که با داشتن تصوری از یک شهر امروزی، بهشان فکر شده و به تحریر درآمده باشند. »
جناب کالوینو! من ادبیات شهری را در همین کتاب فرا گرفتم. مقالات و شش یادداشت برای هزاره بعدی را بارها کنار همین رمان خیالی «شهرهای نامرئی» یا همان سفرهای مارکوپولو خواندم و مفهوم شهر در ادبیاتِ شهری را فرا گرفتم.
امروزه شهر برای ما چیست؟ معتقدم چیزی شبیه آخرین نظریه شما در خطاب به شهر که آن را بارها خواندم «شهر جاییست که زیستن در آن هر لحظه دشوارتر میشود.» در واقع، به نظر میرسد گویی ما به دورهای بحرانی در زندگی شهری رسیدهایم، و شهرهای نامرئی مانند رویایی از دل شهرهای غیرقابل سکونتی که میشناسیم، زاده شدهاند. امروزه مردم دربارهی نابودی محیط زیست و آسیبپذیری نظامهای بزرگ تکنولوژی (که ممکن است باعث نوعی فروپاشی زنجیرهای شود که کل کلانشهرها را فلج کند)، به یک اندازه تاکید میکنند. بحران شهرِ مهارگسیخته، سوی دیگر بحرانهای جهان طبیعی است. تصویر «ابرشهر-شهر بیانتها» و ناشناختهای که یک پارچه زمین را اشغال میکند، بر کتاب شما نیز سایه افکنده است؛ اما در حال حاضر بیشمار کتاب وجود دارد که فجایع و شرایط آخرالزمانی را پیشبینی میکنند. نوشتن یکی دیگر زیادی میشد؛ و به هر حال مخالف نظر شما نیز هست. آرزوی «مارکوپولو»گونهی شما در کتابتان این است که آن دلایل پنهانی را پیدا کنید که بشر را به زندگی در شهر میکشاند: دلایلی که به رغم هر بحرانی، موثر باقی میماند. یک شهر، ترکیبی از بسیار چیزهاست: خاطرهها، هوسها، نشانههای زبان؛ آنچنان که کتابهای درسی تاریخ اقتصاد به شما خواهند گفت، مکانی برای داد و ستد است. با این تفاوت که، این داد و ستدها تنها تبادل کالا نیستند، شامل داد و ستد کلمات، هوسها، و خاطرهها نیز میشوند. کتاب من با تصاویری از شهرهای شادی که دائما مابین شهرهای ناشاد پدید میآیند و ناپدید میگردند، شروع میشود و پایان مییابد.
تقریبا همهی منتقدان دربارهی جملهی پایانی کتاب شما سکوت کردهاند: «بگرد و یاد بگیر در میانهی دوزخ، بتوانی بازبشناسی که چهکسی و چهچیزی دوزخی نیست؛ آنوقت به آنها تداوم ببخش، و بهشان پروبال بده.» از آنجا که این آخرین سطرها است، همه آن را نتیجهگیری «اخلاقی» کتاب دانستهاند؛ اما این کتابی است چندوجهی، با وجوه بسیار و در سراسر آن، در هر وجه و گوشهای از آن، میتوان استنباطی داشت؛ چیزهای دیگری هم هستند که از نتیجهگیری نهایی کمتر نغز یا قصار نیستند. مطمئنا دلیلی وجود دارد که آن جمله در انتهای کتاب پدیدار شده است؛ نه جای دیگری، بنابراین منتقدانِ روانتحلیلگری هستند که معتقدند این کتاب ریشههای عمیقی در یادآوریهای مارکوپولو از شهر زادگاهش ونیز دارد، به مثابه بازگشت به شعر کوبلای خان، یا چشم اندازی در یک رویا. کمبریج این شعر را بر اساس خوابی سرود که تحت تاثیر تریاک و بعد از خواندن کتابی دربارهی شانگدو (پایتخت تابستانی کوبلایخان، فرمانروای دودمان یوآن چین)دیده بود.
کتاب بعدی شما که شش یادداشت را بسیار بهتر به ما باز شناسایی میکند «هِرمیت در پاریس» است که این را جزء اتوبیوگرافی شما جناب ایتالو کالوینو برشمردهاند. با این توضیح که یک خودزندگینامهی مرسوم نیست؛ کتاب دربرگیرندهی نوزده بخش است. در معرفی پشت جلد کتاب آمده است: «کتاب نوزده بخش دارد که در آن هم پاسخهای شما جناب کالوینو را به یک پرسشنامه عادی میخوانیم، هم خاطراتِ جذابِ سفرتان به امریکا را. هم مقاله درخشانتان درباره موسولینی و برخوردتان با این دیکتاتور سیاهپوش را، هم روایتتان را از استالین و درگیریهای نسلش.» کتابِ «هِرمیت در پاریس» مملو از تکههای گوناگون فکر و نوع زیستِ شما بهعنوان نویسنده پیشرو ایتالیایی است.
شما درباره تورین و دغدغههایتان مینویسید و در جایی دیگر رابطه ی خود با شهرتان را روایت میکنید، بهناگاه سراغِ نیویورک میروید و آنجا را میستایید و در عین حال پل میزنید به سالهای جوانی خودتان در ایتالیا و آن را مینویسید.
برمیگردم به کتاب بالینیام از شما که هنوز آن را مداوم میخوانم. «شش یادداشت برای هزارهی بعدی» که در همان آگوست لعنتی شما را از ما گرفت. در آگوست شما مُردید؛ 1985. در همانجا به ما گفتید: «فکر کردم چرا یک راهحل برای پرداختن به کاری دیگر و تمرکز بر یکی دیگر از پروژههای بسیاری است که در ذهن دارم نمی یابم». همانجا سؤالی دیگر نیزطرح می کنید: «چرا سخنرانیها را رها نمیکنم و سراغ تکمیل رمان «جادهی سن جووانی» نمیروم؟» و پاسخ میدهید «چون آن زندگینامه من است و زندگینامه من هنوز...» جمله را تمام نکردید. شاید در شُرُفِ گفتن این بودید که «…زندگی ام که هنوز پایان نیافته است!»؛ اما «شش یادداشت» و «شهرهای نامریی» همهی زندگی ادبی شما برای منِ نویسنده ی ایرانی است. آقای ایتالوکالوینو بسیار متاسفم که شما را از دست دادهایم؛ اما عالیجناب! مهم این است که شما نامیرا شدهاید!
نظر شما