حسام حیدری، نویسنده کتاب «گنجشک کتابفروش» گفت: بدون شک همه زندگی انتخاب است و داستان هم استعارهای از زندگی. یکی از چیزهایی که از زندگی واقعی به داستانها منتقل میشود، قرار گیری بر سر دوراهیهای سخت است و هرچه این دوراهی سختتر باشد، بیشتر میتواند ذات و باطن شخصیت را برای مخاطب هویدا کند.
حسام حیدری نویسنده این اثر، بعد از نگارش دو رمان برای بزرگسال، به سراغ حوزه کتاب کودک و نوجوان رفته است. «گنجشک کتابفروش» نخستین کتاب او برای سن ۹ سال به بالا است. حیدری این روزها وقت خود را با برگزاری دورهمیهای کتابخوانی و کلاسهای نویسندگی خلاق برای نوجوانان، میگذراند. به مناسبت انتشار رمان کودک «گنجشک کتابفروش» از سوی انتشارات کتاب چ با او به گفتوگو نشستهایم.
گنجشک کتاب فروش، بیش از آنکه داستان دختری به نام هنگامه و زندگی او باشد، داستان روابط میان آدمهاست. ارتباطی که از کنار هم بودن شکل میگیرد. هنگامه به عنوان شخصیت و قهرمان اصلی و پیوند دهنده این روابط چه ویژگی خاصی برای مخاطب دارد؟
بله. با شما موافقم. هنگامه رابط و پیوند دهنده گروهی از آدمهاست که از قضا بیشترشان هم بزرگسالاند. از یک طرف، هنگامه از یک جایی به بعد تبدیل میشود به عامل پایداری و بقای خانواده که سعی میکند با تمام وجود خانواده کوچک دو نفره خودشان را حفظ کند. به صورت تصویری از جایی که دست مادرش میشکند و حتی بار کارهای اداری مادرش هم به دوش او میافتد و باید تمام حواسش را جمع کند که مادرش اشتباهی در حساب و کتاب فروشگاه انجام ندهد که باعث اخراجش شود. از طرفی با آدمهای کتابفروشی هم وارد تعاملاتی میشود و تا جایی پیش میرود که اداره کتابفروشی را در روزی که اعضای شورای شهر برای بازدید آمدهاند به دست میگیرد یا مثلا به آقای دراز مشورت میدهد یا به درد و دلهایش گوش میکند. شاید ویژگیهای مهم هنگامه توان حل مسئله، قدرت تطبیق دادن خود با شرایط و حل بحران است. او برای حل بحرانهای کوچک و بزرگی که جلوی پایش قرار میگیرند، تدبیر میکند و راهحل پیدا میکند. گاهی این راهحلها ابتدایی و بچگانه است. مثل لجبازیهای اول کتاب. ولی به مرور او نشان میدهد که میتواند مدیریت کند. هم خانواده خودش را و هم محیط کاری و فضای کتابخانه را و به از نظر من این جذابترین ویژگی و توانایی هنگامه است.
هنگامه ده ساله، اوایل داستان شاید اعصاب خورد کن به نظر برسد، اما به مرور مخاطب با شخصیت او همراه میشود، دختری احساساتی که بالاخره مشکلات مادر را درک میکند. شخصیت هنگامه توسط مخاطبین نوجوان، با توجه به ویژگیهای شخصیتی این گروه سنی، تا چه اندازه باورپذیر است؟
هنگامه مثل هر قهرمان دیگری در داستان، در طول روایت تغییر میکند و از بچهای لجوج یا به قول شما اعصابخردکن که میگوید: «چرا همیشه باید حرف، حرف بزرگترها باشه؟ و اون چیزی بشه که اونا میخوان؟» تبدیل میشود به فردی که نه تنها شرایط را درک میکند؛ بلکه برای حل مشکلات موجود دست به کار میشود. راه حل پیدا میکند و آنها را اجرا میکند. این تغییر یک طیف میسازد. طیفی که یک سرش، لجبازی قرار دارد و یک سر دیگرش پذیرش مشکل و تلاش برای حل آن.
من به واسطه کلاسهای کتابخوانی و دورهمیهایی که داریم، با این گروه سنی هشت تا یازده سال، در ارتباطم و فکر میکنم برعکس تصور اولیهای که ما از بچههایمان داریم، بسیاری از بچههای این نسل در گستره این طیف، در سمتی قرار میگیرند که به هنگامهی اواخر کتاب نزدیکتر است یا شاید حداقل این گونه است که در این طیف، در حال حرکت مداماند و به این خاطر جوابم این است که بله، بچهها میتوانند رفتار هنگامه را باور کنند و با آن همذاتپنداری کنند و بازخوردهایی که تا اینجا گرفتهام نیز درستی این تصورم را تایید کردهاند.
میتوان کتابفروشی را نشانی از جامعهای دانست که کودک و نوجوان در آن در حال رشد هستند و با توجه به آدمهایی که با آنها برخورد میکنند، میتوانند انتخابهای متفاوتی داشته باشند. هنگامه میان انتخابهایش زندگی میکند؛ انتخاب رفتن به شیخ موسی یا همراه بودن با مادرش هر کدام آیندهای را رقم میزند. انتخاب یا اجبار تحت شرایط؟ آیا هنگامه به این درک رسیده است؟
بدون شک همه زندگی انتخاب است و داستان هم استعارهای از زندگی. یکی از چیزهایی که از زندگی واقعی به داستانها منتقل (و البته بر آن تاکید و اغراق) میشود، قرار گیری بر سر دوراهیهای سخت است و هرچه این دوراهی سختتر باشد، بیشتر میتواند ذات و باطن شخصیت را برای مخاطب هویدا کند. دوراهیِ هنگامه، برای شخصیت او، دوراهی سختی است. مضاف بر این که مسائلی پیش آمده که خودآگاه یا ناخودآگاه بر روان هنگامه تاثیر داشته و انتخاب درست را برایش سختتر کرده است. او به تازگی پدرش را از دست داده و هنوز حتی نتوانسته این موضوع را به درستی بپذیرد. حالا بر سر یک دوراهی سخت دیگر هم قرار گرفته و باید برای آن هم چارهاندیشی کند. این که ما واقعا انتخاب آزاد داریم یا تحت اجبار شرایط تصمیم میگیرم که بحثی درازدامن و قدیمی فلسفه است ولی به نظر من هنگامه بنا بر داشتهها و شرایط، تصمیمات خلاقانهای میگیرد.
هنگامه پدرش را از دست داده است. مادری که برای حفظ زندگی تصمیم به استقلال میگیرد و در یک کتابفروشی صندوقدار میشود. لحن طنز ماجرا از تلخی دنیایی که در آن زندگی میکند، میکاهد. این نگاه طنز آیا جای کار بیشتری نداشت؟
بله با دو موضوع خیلی تلخ طرفیم. از دست دادن پدر و بحث حضانت. یعنی ترس از دست دادن مادر. من به عنوان یک دهه شصتی که کم از این شخصیتهای بدون پدر و مادر در کارتونها و فیلمهای دوران کودکیام ندیدهام؛ دوست داشتم که تا جایی که ممکن است تلخی این دو ماجرا را کم و کمتر کنم. یکی از تدابیر، بردن این دو ماجرا در پسزمینه اتفاقات و تمرکز بر روی اتفاقات جالب و شیرین کتابفروشی بود و تدبیر دیگر همانطور که اشاره کردید، اضافه کردن چاشنی طنز. به عنوان یک طنزنویس که دو کتاب قبلیاش هم رمان طنز بوده، تصور خیلیها این بود که این کتاب هم باید طنز بیشتری میداشت ولی من شیرین بودن را به خنداندن ترجیح میدادم. به نظرم در حال حاضر کتاب به هیچ وجه گزنده نیست. بچهها را آزار نمیدهد و حتی خیلی از بخشهای آن شیرین است و در عین حال حرفهایی که باید را هم زده. تا نگاه بقیه مخاطبین چه باشد.
آدمهایی که در کتابفروشی کار میکنند هر کدام حلقه اتصال هنگامه با دنیای بیرون هستند. از اقای دراز گرفته تا خانم صادقی و فرفری و...هر کدام در رسیدن هنگامه به نقطهی تحول نقشی دارند. مثل یک مسیر راه زندگی. این که این آدمها باید راهی پیش پای هنگامه بگذارند یا او را در مسیر درستی هدایت کنند، از حس تجربهگرایی راوی و بالطبع مخاطب نوجوان چیزی کم نمیکند؟
آنها راه جلوی پای هنگامه نمیگذارند. اتفاقا هر کدام از آنها درگیر مشکلات زندگی خودشاناند. آقای دراز به نحوی، لاله جون به نحوی و حتی آقا معلم هم به نوعی دیگر. تعاملی که بین هنگامه و بقیه شکل میگیرد از جنس بده بستان است و اتفاقا خیلی از اوقات این هنگامه است که دارد راه جلوی پای بقیه میگذارد. ولی شکی نیست که خودش هم در این تعاملات چیز یاد میگیرد و رشد میکند تا به قول شما به آن نقطه تحول برسد.
ضربالمثلهای مازندرانی از طرفی در داستان، مسیر مشخصی میروند؛ هنگامه با پنجاه تا ضربالمثل مازندرانی در دفتر یادداشتش، به هدفی میرسد. از طرفی این حجم زبان محلی و زیرنویس خواندن برای بچهها سخت نیست؟
خب این یکی از چالشهای نوشتن این کتاب بود که خیلی فکر و انرژی از من گرفت. یک موضوع این بود که دوست نداشتم که ضربالمثلها و ارجاعات به آداب و رسوم بابل، از داستان بیرون بزند و تبدیل به موضوعی نمایشی شود و موضوع دیگر این بود که من به زبان روزمره و مکالمه مازندرانی مسلط نبودم چه برسد به ضربالمثل!
در مورد موضوع اول سعی کردم ضربالمثلها را مرتبط با روند داستان انتخاب کنم و بقیه مسائل را هم در زیر و بم داستان بچینم. در مورد موضوع دوم هم از خیلی از دوستان بابلیام مشورت و راهنمایی گرفتم که از همهشان مجددا تشکر میکنم. حال تا چه حد موفق بوده باشم، قضاوتش با مخاطب است.
زیرنویسها هم یکی از مسائلی بود که در موردش خیلی با خانم حریری عزیز فکر کردیم. این که زیرنویسها از قول و با زبان هنگامه گفته و نوشته شود، راهحلی بود که به نظرمان جذاب آمد و فکر میکنم برای بچهها هم آنقدر سخت نباشد و هیجان کشف معنی یک جمله یا فهمیدن یک زبان جدید آنها را مشتاق کند که زیرنویسها را بخوانند و پیش بروند.
نظر شما