یکی از نمونههای قابلتوجه در این زمینه لودویگ ویتگنشتاین است. وی در هر دو اثر قابلتوجه خود، «رساله منطقی-فلسفی» (یا به اختصار «تراکتاتس») و «پژوهشهای فلسفی»، دعویهای بیچونوچرایی را علیه فلسفه بهمثابه یک رشته مطرح میکند.
پرسش مد نظر اما این بوده که آیا فلسفه بیفایده است؟ چهبسا بتوان گفت که ایده اصلی «رساله منطقی-فلسفی»، بررسی محدودیتهای زبان بود؛ اینکه چه چیزی را میتوان گفت و چه چیزی را نمیتوان. همچنین بررسی اینکه اگر مسئلهای به نظرمان غیرقابلبیان میآید، ماهیت آن چیست؟ ویتگنشتاین استدلال میکند که فلسفه اساسا تلاش دارد درباره چیزهایی سخن بگوید که حرف زدن راجع بهشان غیرممکن است، چراکه چنین چیزهایی خارج از محدوده چیزی است که زبان میتواند منتقلش کند.
به عنوان مثال، بحثهای متافیزیکی پیرامون اصطلاح «هیچ» یا «نیستی» را در نظر بگیرید. این کار چه فایدهای دارد؟ این بحثها با چه هدفی انجام میگیرد؟ این پرسوجوها چه چیزی را منتقل میکند؟ پاسخ ویتگنشتاین به این پرسشها (همچنین هر گمانهزنی دیگر درباره تحقیق فلسفی که توانایی سخن گفتن از مشکلات فلسفی را مطرح میکند) هیچ خواهد بود. از این رو، ویتگنشتاین معتقد است که گزارههای فلسفی اساسا بیمعنا هستند و چیزی را بیان نمیکنند. بنابراین، بنا به این دیدگاه، گزارههای فلسفی ماهویی ندارند.
در بسیاری موارد، میتوان گفت که حق با ویتگنشتاین است. دستکم، برخی مسائلی که فیلسوفان به آنها علاقهمندند شبهمسائل هستند. اما این امر مطمئنا برای تمامی آنها صادق نیست. اخلاق مثلا حوزهای است که میتوان در آن پیشرفت کرد و به نتیجه رسید. با این همه، بیایید فرض کنیم که حق کاملا با ویتگنشتاین است. آیا همانگونه که بسیار ی معتقدند، فلسفه بیهوده است؟
نه کاملا! از منظر علمی، فلسفه نیازمند تفکر منطقی و روشن است. بنابراین، فردی که دارای مدرک فلسفه بوده بدان معناست که دارای توانایی تفکر است، مهارتی مفید در دنیایی که غالبا چنین به نظر رسیده که کاری در آن پیش نمیرود. اما از منظر فلسفیتر، ویتگنشتاین در تراکتاتوسِ خود هدف فلسفه را مشخص کرده است.
به گفته ویتگنشتاین، فلسفه با علم یکی نبوده و حتی شبیه آن هم نیست. نقش علم، کشف حقایق جهان است. به عبارت دیگر، چیزهایی وجود دارند که بشر هنوز راجع به جهان ندانسته و وظیفه دانشمندان نیز کشف آنهاست. با ارائه چنین تعریفی از علم، میتوان نتیجه گرفت که فلاسفه اصولا دست به چنین کارهایی نمیزنند. به گفته ویتگنشتاین، واژه فلسفه باید بر چیزی وراتر یا پایینتر از علم دلالت کند و نه چیزی همسطح با آن. بنابراین، فلسفه چیزی به اندوخته ما در زمینه دانش عقلی و تجربی نمیافزاید.
ویتگنشتاین زمانی در تراکتاتوس نوشت که فلسفه نه یک نظریه که عمل است. اما چه فعالیتی؟ از منظر این فیلسوف، فلسفه عملی است در خدمت شفافسازی و روشن کردن ایدههایی که در آغاز مبهم و گنگ هستند. به نظر میرسد که ویتگنشتاین چنین ایدههای مبهمی را به نظریات علوم طبیعی همانند میکند. بنابراین، به نظر او، فلسفه در زمینه محدود کردن «حوزه بحثبرانگیز علوم طبیعی» کاربرد دارد. این بدان معناست که فلسفه، از طریق تواناییاش در توضیح امور رمزگونه و پیچیده، میتواند به دانشمندان در زمینه مبارزه با شک و تردید بی دلیل در قبال دانش کمک کند.
کاربرد تواناهایی تبیین ایدههای علمی در زمانه ما مسئلهای است مهم در زمانه فعلی ما. متاسفانه، شمار قابلتوجهی از جمعیت جهان نسبت به علم بدبین هستند. چنین شک و تردیدی منعکسکننده دیدگاه ویتگنشتاین است: یعنی اینکه چنین تصوری در کار است که نمیتوان به دانش و دانشمندان حمله کرد. نتیجه این تسخیرناپذیری این تصور است که دانشمندان معتقدند میتوانند به تنهایی همهچیز را توضیح دهند.
فلسفه بهعنوان یک عمل یا فعالیت، به نحوی موثر میتواند از اثرات زیانبار بدبینی به علم بکاهد. فلسفه و یادگیری آن نیازمند گذراندن مسائل غامض و پیچیده از زبانی ساده و سهلالوصول است. این مهارت میتواند و باید برای کمک به دانشمندان در پیگیری آگاهی عمومی علم به کار گرفته شود.
چهبسا لازم باشد که خود دانشمندان به سراغ فلسفه یا اخلاق زیستی بروند. در مورد مسائل مهم اجتماعی، دانشمندان باید چنین موضوعاتی را با این فرض که باید به عموم مردم ارائهشان کنند، به بهترین شکل ممکن بررسی کنند.
منبع:
https://bigthink.com/thinking/philosophy-nonsense-useless/
نظر شما