ساحل تهران، اثر تازه مجید قیصری است در قالب داستان کوتاه؛ چیزی که در آن زبردست و بدان نامبردار است. یادداشت حاضر، بررسی این مجموعهداستان است به قلم شیما جوادی.
نویسنده انگار داستانهایش را در یک حالوهوای ابری و گرفته، در یک فضای خاکستری دارد تعریف میکند. سکون و سکوتی که منجر میشود به حرکات ظریف پیرامونمان بیشتر دقت کنیم و آنها را بهتر ببینیم.
در شروع هر داستانی ابتدا حس میکنیم با فضا و آدمهای داستان فاصله داریم، اما کلمهبهکلمه که پیش میرویم ما هم بخشی از فضا و داستان میشویم. گویی ما هم در آن تجربۀ زیسته یا اتفاقی که در حال وقوع است، سهیم هستیم.
داستانها با توجه به فضای گرفته و تلخشان زبانی رمانتیک ندارند. زبان نویسنده بهظاهر خشکوسرد است، اما گرما و احساس چون خونی نامرئی در رگ کلمات جریان دارند. نویسنده با توجه به مفهوم تلخ داستانهایش؛ قهرمانهایی که در نوعی فضای متروک خودخواسته پنهان شدهاند و جهان تنهایی خویش را ساختهاند، به نبودنها انگار عادت کردهاند، بهدرستی دریافته اگر در داستانهایش دست به انتخاب راوی و زاویهدید درست بزند و شخصیتپردازی بکری داشته باشد، دیگر نیازی نیست با استفاده از روایت گرم و توصیفات حسی داستانش را سرشار از احساس کند. خود قهرمان و داستان تا انتها نخ قلاب خواننده را نگه خواهند داشت و در انتها خواننده به درستی مفهوم داستان را درک خواهد کرد. و با پوست و گوشت و استخوانش تلخی و رنج را حس میکند و در آن سهیم میشود.
مفهوم کلی داستانهای کتاب در مورد فقدان است. قهرمانها در مسیر عادی زندگیشان کسی را یا چیزی را پشت سر گذاشتهاند. تنها هستند و میترسند. قهرمانهای داستان از جنس آدمهای واقعی هستند نه موجوداتی خیالی که در خلأ زندگی میکنند. دردشان را فریاد نمیزنند. راوی داستانها هم از این موضوع مستثنا نیست. راوی گوشت و خون دارد. گاهی مسأله داستان و قهرمان چنان با او گره میخورد که انگار مسأله او هم هست. دیالوگها حجیم نیستند و تبدیل نشدهاند به بیانیۀ دردهای نهفته. نویسنده مفهوم اصلی داستان را نپیچانده لابهلای کلمههای فلسفی و به خورد خواننده نداده.
برای مثال در داستان «پارکگردی» مردی در پارک با کودکی برخورد میکند و زندگیش دگرگون میشود و خودش را ناپدید میکند. زنِ مرد به دنبال او به همان پارک میرود و از مرد غریبهای در مورد کودک میپرسد. مرد به زن میگوید، کودک به شوهر او حرفی زده که باید مرد باشی تا حرفش را بفهمی. دیالوگها ساده هستند؛ بدون شعارزدگی؛ بدون حتی جنسیتزدگی. یعنی همین که تو «مرد نیستی» جوری گفته نمیشود که بخواهد بین مرد و زن داستان فاصلهای بگذارد؛ انگار میگوید تو انسان نیستی؛ و این را فریاد نمیزند. خواننده را بازی نمیدهد تا برسد به حرف پسرک و چرایی گمشدن مرد. نویسنده از قبل کوه یخش را چنان پایهریزی کرده در عمق طرح داستانش و نوک تیز کوه یخ را صیقلی کرده و در مقابل آفتاب تیز قرار داده که با یک جملۀ ساده کاری میکند خواننده فرو بپاشد و بفهمد این گمشدن با مرگ و نیستی فرقی ندارند. درد را نه در جملههای عمیق و طور دیگر گفتنهای روشنفکری به ما میگوید که با ساختن پایههای ریز طرح داستانش این کار را انجام میدهد.
نویسنده درست شبیه معمار سنتی و قدیمی است. بهدقت قبل ساختن طرح تمام کاشیها، اسلیمیها، پایهها و ستونهای ساختمانش را ترسیم کرده. طرحش را بهدقت و نکتهبهنکته سنجیده. داستانها همگی پیشتولیدی منسجم و مفصل داشتهاند. نویسنده روی تکتک شخصیتهای فرعی و یا حتی تیپیکال کتابش کار کرده. انگار نویسنده قلمی داشته با نوکی نازک از شیشه و روی صفحهای نامرئی مینیاتورهایی ظریف و ساده کشیده، مثل مینیاتورهای ژاپنی که هر خطی خودش کتابی مفصل است. برای همین نویسنده در داستانهایش نیازی به توصیفات آنچنانی، یا دیالوگهای حجیم و قلمهسلمبه نداشته. سادگی مهمترین عنصر تمام داستانها و عمیقترین عنصر آنها است.
داستان آخر به غایت حسن ختام جالب کتاب است. چکیدهای از همۀ مفاهیم نهفته در داستان؛ مفاهیمی نظیر کودک، جنگ، زندگی، تنهایی، ترکشدن. متروکبودن.
داستان چهار شخصیت مرد دارد. کشمکش داستان حول یکی از این شخصیتها است، مردی که زندگی در بیابان را به مدت بیست سال به زندگی در شهر و کنار مادرش بودن ترجیح داده. داستان شخصیت مادری دارد که پسرش مثل سایر مادرها هنوز از جنگ برنگشته. خیلی از پسرها شهید شدهاند، خیلیها مفقودالاثر، خیلیها مفقودالجسد؛ اما پسر او هست و نیست. بود و نبودش فرقی با همۀ اینها که گفتم برای مادر ندارد. دختر بچهای در داستان هست که دوستی خیالی دارد؛ کرمی که هفت آرزو را برآورده میکند. دنیای خیالیای برای خودش ساخته و حاضر نیست باور کند چنین دنیایی وجود ندارد. همۀ اینها در این داستان جمع شدهاند و اگر قرار بود نویسندۀ این داستان کسی جز «مجید قیصری» باشد، مطمئن باشید با آش شلهقلمکاری مواجه بودیم که یا حبوباتش زیادی پخته بود یا نپخته؛ یا شور بود یا بینمک؛ اما این همه حجم و چکیدۀ تمام شخصیتهای کتاب در این داستان باعث نشده نویسنده خونسردی خودش را در نگارش داستان از دست بدهد و کمی از خط باریکی که برای همۀ داستانها ترسیم کرده منحرف شود. داستان به تمیزی و سادگی باقی داستانها تعریف میشود. در هیچیک از لحظههای داستان، حتی در دراماتیکترین صحنه، نویسنده ذرهای احساساتی نشده. او همچنان دوربینش را دور نگه داشته و بدون ذرهای دخالت و قضاوت در مفهوم صحنهها تنها داستانش را روایت میکند. او به تکتک شخصیتهایش، به داستان و طرحش باور دارد. نیازی ندارد با فرم بازی کند. بلکه با کلمات مفهوم صحنههایش را برای خواننده میسازد؛ تصویری که با کلمات بدون ذرهای توصیفات اضافه روایت میشوند به غایت انسانی، تلخ و دردآور هستند.
مفهوم کلی مجموعه داستان «ساحل تهران» نهتنها در مورد فقدان است که در مورد چطور با آن مواجهشدن است؛ چطور سوگواریکردن. داستان، داستان بلدنبودن آدمی است که به جبر زندگی و اجتماع پیرامونش دردهایش را قورت داده و به قول یکی از شخصیتهای داستان آخر، فقدان یعنی دردی که باید حل میشده؛ اما حل نشده و تبدیل به زخمی چرک شده. زخم چرکی که هر آن ممکن است چرک و کثافتش از جایی درز کند بیرون.
نویسنده داستانش را مثل زندگی تعریف میکند؛ سیاه و سفید و خاکستری. میگذارد جریان زندگیای که در داستانهایش جریان دارد خودش به سرمنشأش برگردد.
داستانها باعث میشوند با هر کلمه به خودمان نگاه کنیم؛ به درونمان؛ به جای خالی آدمها یا دردها و چیزهایی که پشت سر گذاشتهایم. کتاب کاری میکند نگاهمان به زندگی و خودمان و آدمهای اطرافمان کمی ظریفتر و عمیقتر شود. یادمان میدهد با فقدان درونمان چشمتوچشم شویم. به قول یکی از شخصیتهای داستان آخر، باید دُمل چرکی را چلاند. از ترکیدن زخمها نباید ترسید.
نظر شما