اهمیت کتاب «برساخت گذشته: درآمدی بر نظریه تاریخ» به واسطه پرداختن به نظریههای جاری درباره علم تاریخ و تاریخنگاری است که در آن بهتفصیل گرایشهای عمده، توصیف و نقد و در نهایت رأی تلفیقی نویسنده در اینباره ارائه شده است.
میان انبوهی از تاریخنگاریهایی که در جامعه علمی و فرهنگی به گونه عمومی یا اختصاصی به موضوعات تاریخی پرداختهاند، با وجود کثرتی که دارند، تنها معدودی از آنها را میتوان یافت که در نگارششان رویکرد نظری روشنی در پیش گرفته شده باشد یا آثاری از وقوف نسبت به کاری که بدان میپردازند، ملاحظه شود.
به همین نسبت شمار منابعی که درباره تأمل نظری بر کار مورخ و تاریخنگار به زبان فارسی نگاشته یا برگردانده شدهاند، در مقایسه با این انبوه ناچیز است. گویی بسیاری از مورخان، پرداختن نظری به علم تاریخ و تاریخنگاری را کاری مهم ندانسته و چهبسا زاید تلقی کردهاند. اهمیت این کتاب به واسطه پرداختن به نظریههای جاری درباره علم تاریخ و تاریخنگاری است که در آن بهتفصیل گرایشهای عمده، توصیف و نقد و در نهایت رأی تلفیقی نویسنده در اینباره ارائه شده است.
لورنتس با برگزیده مفهوم «برساخت» در توصیف کار مورخان، فهم خود از موضوع علم تاریخ را بهروشنی بیان کرده است. از دیدگاه او، علم تاریخ نه «بازسازی» و نه «ساختگشایی» گذشته، بلکه برساختی از جانب مورخ و در نتیجه تفسیری از اوست. او برخلاف نگرش رئالیسم سادهانگارانه، بهخوبی واقف است که میان آنچه در خصوص علم تاریخ میتواند امر واقع تلقی شود و تفسیر آن، رابطهای ناگسستنی برقرار است و این رابطه را موضوع محوری نظریه تاریخ میخواند.
نویسنده ابتدا به سر مفهوم امر واقع، تفسیر و حقیقت متمرکز میشود. مفهوم «امر واقع» -که در علوم طبیعی بهظاهر مفهوم روشنی است- در چارچوب علم تاریخ دچار ابهامهایی جدی است و نویسنده میکوشد تا نشان دهد در اینجا با امر واقعی که به اصطلاح «عینی» باشد و بتواند در برابر تفسیر و تبیین تاریخی همچون محکی برای داوری درباره درستی و نادرستی آن به کار رود، روبهرو نیستیم.
او با طرح پرسش از چیستی «امر واقع» در علم تاریخ و نسبت آن با مشاهده و تفسیر، به سراغ این مسئله غامض رفته و میکوشد تا درک قابل فهمی از «عینیت» و «حقیقت» ارائه نماید. از مسائل دشواری که در خصوص «امر واقع» مطرح میشود، تعیین حدود این مفهوم و بهویژه ربطی است که پدیدههای تاریخی با یکدیگر پیدا میکنند. پرسش این است که آیا میتوان معیار روشنی برای مربوط دانستن یا ندانستن این پدیدهها یافت و پدیدههای بههمپیوسته را به عنوان یک امر واقع متمایز کرد.
لورنتس طی دو فصل به برداشت تحصلگرایانه (پوزیتیویستی) از تبیین تاریخی الگوهای آن میپردازد و با ذکر نمونههایی ویژگیهای تبیین قانونمند را برمیشمرد. با توجه به اهمیت دو مفهوم «کلیت» و «ضرورت» در برداشت تحصلگرایانه از تبیین تاریخی به منزله قانونمندی، تحلیل این دو مفهوم و معانی ممکن برای آنها حائز اهمیتی تعیینکننده است. بهویژه در خصوص مفهوم «ضرورت» تبیین احتمالی به عنوان بدیلی برای تبیین ضروری و چگونگی رابطه آن با علمیبودن علم تاریخ، مباحث جدیدی را در نظریۀ علم تاریخ برمیانگیزد که نویسنده میکوشد تا به گونهای قانعکننده به وجوه مختلف آنها بپردازد.
سپس او به برداشت هرمنوتیکی (تفسیری) از تبیین تاریخی روی میآورد و بهطور خاص دو الگوی تبیینی قصدگرا و روایی را مورد بحث قرار میدهد. افزون بر این از الگوی تبیینی دیگری به نام الگوی تبیینی غایی نیز نام میبرد که آن را ذیل الگوهای تبیینی قصدگرا مطرح میسازد. در ادامه مسئله دقیقی همچون «تعین فزون از حد» مطرح شده که مشکلی جدی بر سر راه الگوی تبیینی قصدگراست و تبیین رویدادهای تاریخی بر اساس مقام کنشگران را با دشواریهایی روبرو میسازد. لورنتس با بیان ویژگیهای تبیین تاریخی روایی از دریزن تا گادامر، به اندیشههای مدرن و پستمدرن در این زمینه روی میآورد؛ هرچند در نهایت با طرح «رئالیسم علمیِ» خود به نوعی دوباره به اندیشه مدرن بازمیگردد و با جرحوتعدیلهایی قائل به نظریهای تلفیقی میشود.
الگوی تبیینی سومی که لورنتس آن را «راه سوم» مینامد، الگوی تبیینی مقایسهای است. از دیدگاه او این الگو، جامع میان دو دیدگاه متقابل تحصلگرایان و پیروان هرمنوتیک است که بر نفی مفهوم «قانون» و نیز مفهوم «علیت» در تاریخنگاری و قرابت کار مورخان با هنرمندان تأکید میورزند و خصوصیت شیوه کار مورخان را تفسیری و تابع فاعل شناسنده میدانند.
دایره دیگری از موضوعاتی که لورنتس توجه خاصی به آن مبذول داشته، پرسش از امکان یا عدم امکان دستیابی به گزارههایی درباره امور واقع تاریخی است که در آن، ارزشها در صورتبندی این گزارهها دخالتی نداشته باشند و این علم را دچار شبهه وابستگی به ارزشها نسازند. این شبهه که برآمده از نگرش تحصلگرایانه و ایدهآل فاعل شناسنده بیرنگ است، دستهای از نظریهپردازان در باب علم تاریخ را به طرح ایدهآل فراغت علم از ارزشها و دانش فارغ از ارزش سوق داده است.
موضوع دیرینه نقش اشخاص به منزله افراد کنشگر و ساختارها، از جمله مباحث مشهوری است که نویسنده بدان پرداخته است. پرسش هستیشناسانه از واقعیبودن ساختارها و تقابل دو دیدگاه فردگرا و کلگرا در این زمینه که بازتاب خود را در نگرش روششناختی فردگرایانه و جمعگرایانه پیدا میکند، همراه با استدلالها و نقدهای این دو دیدگاه، عرصۀ دیگری است که لورنتس میکوشد تا فراتر از سنتی که پشت سر دارد، در آن به یک جمعبندی قابل قبولی برسد و برای کنشگری ساختارهای اجتماعی، معنای روشنی پیدا کند.
سپس نویسنده پس از ارائه تعریفی از علوم اجتماعی و علم تاریخ، به وارسی تأثیر علوم اجتماعی بر علم تاریخ میپردازد. در اینجا نسبتدادن کنشهای از روی قصد به گروههای اجتماعی یا کل جامعه، نظیر آنچه در سطح کنشگران فردی مطرح میشود، معضلاتی را پیش پای مورخ مینهد.
در انتها کتابشناسی بسیار مفصلی آمده که همگی آنها در تدوین کتاب مورد استناد قرار گرفتهاند و گنجینهای برای پژوهشگران این حوزه از پژوهش به شمار میرود. پایانبخش کتاب فهرست اعلام مفصلی است که در آن آوانگاری نامهای اشخاص با رجوع به منابع با دقت کافی صورت گرفته است.
کتاب «برساخت گذشته: درآمدی بر نظریه تاریخ» نوشته کریس لورنتس با ترجمه ماریا ناصر در 448 صفحه، شمارگان 500 نسخه از سوی انتشارات سمت منتشر شد.
نظر شما