قهرمان داستان پس از یازده سال به شهر خود بازگشته و به جستجوی منزل پدریاش میپردازد. در این جستجو او تکگویی بلند را آغاز میکند. این تکگویی به شکل نمایشی است. او مخاطبانی دارد و هذیانوار و پریشان با آنها سخن میگوید، هیلیا معشوقهاش، پدر، رهگذران، دایهآقا و مادرش.
داستان با ترجمۀ آیهای از سوره بلد آغاز میشود: «به این شهر سوگند میخورم/ و تو ساکن در این شهری/ و سوگند به پدر، و فرزندانی که پدید آورد/ که انسان را در رنج آفریدهایم...»
در واقع این آیه چکیدهای از رمان ابراهیمی است؛ انسانی که از رنج میگوید؛ رنج زیستن و از تعصب و عشق به شهر و خاک؛ که انسان را گریزی از خاک نیست؛ از آن زاده میشود و باز به آن بازمیگردد.
کتاب شامل سه داستان یا سه بخش مجزا است: بارانِ رؤیای پاییز، پنج نامه از چخماله به ستارهآباد، پایان بارانِ رؤیا.
داستان با صدای راوی آغاز میگردد. روای که انگار دارد برای خودش مویه میکند یا نوایی حزنانگیز را برای معشوقی که امیدی به بازگشتش نیست، زمزمه میکند؛ ولی او چنان با معشوق سخن میگوید که گویی زنده است. قهرمان داستان پس از یازده سال به شهر خود بازگشته و به جستجوی منزل پدریاش میپردازد. در این جستجو او تکگویی بلند را آغاز میکند. این تکگویی به شکل نمایشی است. او مخاطبانی دارد و هذیانوار و پریشان با آنها سخن میگوید، هیلیا معشوقهاش، پدر، رهگذران، دایهآقا و مادرش.
ابراهیمی برای روایت متفاوت داستانش و همینطور ملموس و باورپذیرکردن حسوحال قهرمانش، و برای اینکه مخاطب با قهرمان همذاتپنداری کند، از شیوۀ جریان سیال ذهن استفاده کرده. در این شیوه فکر به گونهای پرواز میکند؛ پروازی از زمان حال به گذشته و به آینده و شرح جستهگریخته حوادث و اتفاقاتی که بر قهرمان و باقی شخصیتهای داستان رفته. در این شیوه نویسنده توالی زمانی اتفاقهای را رعایت نمیکند و به ظاهر رابطه منطقی و مسنجمی بین جملات وجود ندارد؛ اما این در واقع ذات و درونمایه داستان و شخصیت قهرمان رمان ابراهیمی است؛ و نویسنده از این شیوه به خوبی در شخصیتپردازی و پرداخت داستانش استفاده کرده.
چینش نامنظم و پازلگونه داستان در عین حال نظمی پنهان دارد، طوری که ما گامبهگام پی به خط اصلی داستان میبریم. داستانی که اگر به شیوه معمول روایت میشد، داستانی دمدستی و آبکی بود که بارها گفته و خوانده شده بود؛ اما نویسنده با استفاده از ساختار جریان سیال ذهن داستان را به صورت بکر و تازهای روایت کرده. این ساختار به نویسنده تمام ابزار لازم برای روایت داستانی شورانگیز و شاعرانه را داده.
قهرمان دستان در کودکی همبازی دختری به نام هیلیا بوده. آنها کودکی را عاشقانه با هم سپری کردهاند. در بزرگسالی وقتی قصد ازدواج میکنند بخاطر فاصلۀ طبقاتی پدر دختر با این ازدواج مخالفت میکند و آنها ناگزیر از شهر خود فرار میکنند، اما هیلیا طاقتوتحمل دوری از شهر و زندگی جدید را ندارد؛ عقلش بر دلش میچربد و باز میگردد و قهرمان تنها میماند. ولی در انتها او هم این بیریشهای و بیمعشوقماندن را تاب نمیآورد و به شهر خود باز میگردد؛ شهری که دیگر شهر او نیست، خانهای که در آن مادری زنده نیست و پدری که او را از خود میراند و معشوقی که گویی خاکی بوده که بادی تند آن را با خود برده و ردی از او باقی نگذاشته.
راوی ما مانند تمام انسانهای غریبِ بیخاک و رانده شده تشنه حرفزدن است. دنبال گوشی میگردد آشنا تا برایشان از خاطرات مشترک بگوید؛ از خیابانها وکوچههایی که دیگر نیستند. او دل پری دارد. او نه شهری دارد، نه معشوقی؛ عشق همهچیز را از او گرفته. همهچیز یک انسان خاک اوست؛ و برگشتن به این خاک در باور قهرمان هرگز محبت را خراب نمیکند؛ حتی اگر یار و دیاری نباشد.
یکی از ویزگیهای ساختار جریان سیال ذهن استفاده از عناصر شعرگونه است. عناصر و زبانی که ابراهیمی آن را بسیار دوست دارد و در اکثر داستانهایش از این نوع زبان برای روایتشان استفاده میکند.
نویسنده برای نشاندادن پیچیدگی و ظرافت ذهن و روح قهرمانش از استعاره و ایهام و ابزار شاعرانه به خوبی استفاده کرده و تصاویر بدیع و توصیفهای بکری را خلق کرده است. این توصیفها و زبان شاعرانه در رمان تبدیل شده به یکی از ابزارهای مهم شخصیتپردازی برای خلق قهرمانی که کودک است و دوست دارد کودک بماند، درست به همان صفا و پاکی و بکری.
قهرمان ذات کودکانهای دارد؛ کودکی که سادهدلانه اعتقاد دارد تنها با دیدن و عشقورزیدن میتواند زندگی کرد؛ باوری که حتی معشوق تاب تحمل و زیستن آن را ندارد.
تفاوت این بلندبلند حرفزدنهای راوی و هذیانگفتنهایش در شیوه سیال ذهن با تکگوییدرونی در این است که راوی در این شیوه مخاطب دارد؛ اما هیچ پاسخی از مخاطب دریافت نمیکند. و گفتمان رمان بر پایه همین گفتمان یکطرفه است. خواننده از گفتههای راوی پی به موقعیت زمان و مکان میبرد.
ابراهیمی برای درک بهتر خوانندهاش از ساختار داستانش سه زمان کودکی، نوجوانی و حال داستانش را با سه قلم متفاوت نگاشته. دوران کودکی با قلم ریز، دوران نوجوانی با قلم متوسط و دوران حال با قلم درشت. داستان با زمان حال شروع میشود. او بازگشته و هیلیا را مخاطب قرار میدهد. نویسنده اینجا از افعال مضارع استفاده میکند: «بخواب هیلیا، دود دیدگانت را آزار میدهد.»؛ اما این تکگویی مدام در بین زمانها در نوسان است.
راوی مرتب در حال بیان خطابهای فلسفی است. این خطابه گاهی چنان پیچیده میشود که بیم آن میرود حوصلۀ مخاطب را سر ببرد؛ اما اینگونه نمیشود. چون نویسنده هم از حجم کم فصول استفاده کرده؛ هم از زبانی شیرین و شعرگونه. با اینکه قهرمان شخصیتی پرچانه دارد و تندتند حرف نمیزند و عجلهای برای بیان حرفهایش ندارد؛ اما ریتم و حجم در هر سه بخش رمان درست و کنترلشده است؛ نه بلند است، نه زیادی کوتاه. حتی برای کنترل زمانپریشی که در داستان بخاطر ساختار جریان سیال ذهن جریان دارد در بخش نامهها ابتدای هر نامه تاریخ و مدت زمان گذشتهشده برای قهرمان را ذکر کرده تا موقعیت زمانی به خوبی برای خواننده آشکار باشد.
ابراهیمی در داستانهایش بیشتر از هر چیزی به شکل زبان و لحن اهمیت میدهد. او دوست دارد زبان داستان فاخر و زیبا باشد. او همواره معتقد بود نویسنده همانقدر که در مورد موضع متفاوتی داستان میگوید و روایتش میکند، باید نوع بیانش هم متفاوت باشد و داستانش را با لحن و شیوه متفاوتی روایت کند؛ و این نشان از قدرت بالای ابراهیمی در داستانگویی و اشراف او به زبان و ادبیات است.
توصیفهای زیبا باعث شد احساسات درکلمات جاری باشند. هرکدام از جملههای کتاب میتوانند ساعتها ذهن مخاطب را به خودش مشغول کنند و به تنهایی جمله قصاری باشند برای اندیشههای ظریف و ساعتها تفکر.
راوی/ قهرمان خودش را به «روان دائم دوستداشتن» تشبیه کرده؛ نه دوستداشتن صرف انسان و عشقی زمینی. در این رمان بیش از هر چیزی عشق به خاک مطرح است و قهرمان با عشق و رنج فراق آن دستوپنجه نرم میکند.
قهرمان معتقد است دوستداشتن با تمام رنجش مانند دویدن کودکی پی پروانهها است. او با وجود برگشتن و دیدن شهری که نیست و آدمهایی که دیگر وجود ندارند، باز سرسختانه معتقد است این مرگ است که به زندگی میانجامد، و زندگی عشق را با خودش دارد. در واقع این رمان به نوعی سرگشتگی انسان مدرن و مهجور از همه عناصر زیستی به ویژه خاک و ریشههایش را به تصویر میکشد؛ و قهرمان پیامبری است که مدام راویِ روان دوستداشتنی است در پریشانحالی.
نظر شما