رمان «پیامبر بیمعجزه» داستان سرراست و سادهای دارد. نه در آن از فضای فیلمهای معناگرای سالهای پیشین خبری است، نه از اداواصول. داستان روایت و برشی از تحولات و سرگشتگی روحانیای به نام سیدحمید است...
رمان «پیامبر بیمعجزه» نوشته محمدعلی رکنی که توسط نشر صاد اواخر سال نودونه به چاپ رسیده یکی از آثار متفاوت در این حوزه است.
رمان داستان سرراست و سادهای دارد. نه در آن از فضای فیلمهای معناگرای سالهای پیشین خبری است، نه از اداواصول. داستان روایت و برشی از تحولات و سرگشتی روحانی به نام سیدحمید است. انتخاب یک سید که از نسل خود پیامبر است و لباس پیامبری پوشیده یکی از رندیها نویسنده است و نشان میدهد از همان ابتدا و با انتخاب شخصیت در پی بازی با معنا بوده. سیدِ داستان ما خودش هم به خودش و لباسی که میپوشد شک دارد. قهرمان ما مقابل ما نایستاده. او ملبس به لباس کسانی است که یا با احترام از آنها یاد میکنیم یا بیتعارف از آنها فاصله میگیریم. چون فکر میکنیم آنها از بالا به ما نگاه میکنند. حالا در این رمان یکی از همین آدمهایی که به اکراه حتی نامشان را بر زبان میآوریم و یک جوری دلمان بخاطر خیلی از راستودروغهای زمانه با آنها صاف نیست، ایستاده کنار ما و قدمبهقدم در دنیای داستان با ما راه میرود. ما یک لحظه نه از سیدحمید عقب میمانیم، نه او از ما جلو میزند.
سیدحمید مثل ما فکر میکند وقتی ملبس به این لباس میشود باید بر سر خدا منت بگذارد. و با مدام ذکر گفتن و قدم در راه و روش عرفا و زاهدان گذاشتن جزو خواص شود و چشم برزخی پیدا کند، یکی شود از ما بهتران، اما هرچه در این وادی میکوشد انگار آب در هاون میکوبد و در جا میزند. برای همین دچار شک و سرخوردگی شده است.
در ابتدای رمان متوجه میشویم ایام، ایام عاشوراوتاسوا است و او با زور و اصرار همسرش دارد میرود تا روضۀ سیدالشهدا بخواند، اما در برهوتی توسط آدمهایی که انگار در این دنیا زندگی نمیکنند و از دنیا بریدهاند گیر میافتد. آدمهایی در شمایل راهزن در بیابانی که تا چشم کار میکند کویر است و نیستی. حالا سیدحمید درست مثل درویشی در بیابانی از سرگردانی گیر افتاده و دست پا میزند. او را به جایی میبرند که قرار است مسلخ مرگ او باشد، مرگی جسمانی.
نویسنده بدون ذرهای پشتکوارو زدن با قلمی ساده و توصیفات معمولی خیلی نرم و آهسته شخصیتش را به ما میشناساند. داستان و روایت ساده، شخصیتی که به ظاهر معمولی است و تکراری و نخنما شده در اینجا با زبان و نگاه نو برای ما روایت میشود و گامبهگام جلو میرود و شکل میگیرد.
نویسنده با این شیوۀ سادۀ روایت کاری میکند که ما از همان پاراگراف دوم با قهرمان داستان همذاتپنداری کنیم و همراه او شویم. شخصیت ساده و دغدغههای ذهنی آشنای سیدحمید مثل نگرانیاش از تعرض به همسرش و سرنوشتی که برای او اتفاق افتاده. دلدل کردنهایش، حتی قضا شدن نمازش، تمام این جزئیات ظریف و تکراری اما لوس نشده در داستان باعث شده خیلی زود با او خو بگیریم و با او همراه شویم.
نویسند برخلاف نویسندههای اینگونه آثار چه سینمایی، تلویزیونی یا داستانی هیچ شخصیت منفی مطلقی ندارد یا مثبت و سفید. حتی شخصیتهای تیپ شده که معرف ما هستند و آشنا مثل آدمهای قاچاقچی در داستان منفی نیستند یا خاکستری کلیشهای شده مثل آنچه در سریالهای مناسبتی میبینم، حتی وقتی سخت حرف میزنند و سوالات فلسفی میپرسند. چراهائی که انگار در ذهن خود مخاطب شکل گرفته و این شخصیتها تنها بیانش میکنند، اما نویسنده با زرنگی و باهوشی از همان ابتدا و شروع اتفاق و نحوۀ دستگیری، طرز لباس پوشیدن و زندگی کردن و اهمیت دادن به این جزئیات طوری شخصیتپردازی کرده که تمامی شخصیتهای فرعی و اصلی در رمان همگی دقیق و درست و در موقعیت و صحنۀ درست نشان داده شوند و معرفی شوند. درست مثل کارگردانی حرفهای از تمام ابزار و آکسسوارهای صحنه، زمان و مکان برای پیش بردن داستانش و هنرمایی شخصیتهایش استفاده کرده است.
مردی که سردستۀ قاچاقچیها است همانقدر احساس دارد که شاید آن احساس در من وجود دارد. همانقدر ضعیف و ناتوان است و ضربهپذیر که سیدحمید و ما.
در واقع او و دیگران در رمان مانند داستانهای عرفانی نقش مانعهایی را بازی میکنند که بر سر عرفا شکل میگرفت. در این رمان حتی مرد قاچاقچی کشته شده با شباهت غریبش به سیدحمید قرار است یکی از تلنگرهای ریزی باشد که حتی تا انتهای داستان سیدحمید درک درستی از آنها ندارد و کلافه است از نیافتن پاسخی برای این گردابی که به آن دچار شده است.
سوالها و دغدغههای سیدحمید و دیگران سوالات فلسفی و عرفانی عجیبی نیستند. همین سوالات دمدستیای هستند که ما شاید هر روز با دیدن یک انسان مذهبی از او یا خودمان میپرسیم. مثل سوالی که سرکردۀ قاچاقچیها از سیدحمید میپرسد «مطئنی این لباس خود پیامبر است، برای چی میپوشیاش». سوالهایی که شاید همه پس ذهنمان آنها را پنهان کردهایم یا آنقدر دمدستی و پیشپاافتاده است که کسر شأنمان میشود حتی به آنها فکر کنیم. سوالی که شاید حتی برای خود سیدحمید هم اظهرمنالشمس باشد؛ اما پاسخش آنطور که ما و سیدحمید فکر میکنیم ساده نیست.
نویسنده با این داستان سادۀ گروگانگیری تکراری در واقع برای سیدحمید وادی خلق میکند سرتاسر عرفان و ماجرا. درست مثل یک داستان کهن عرفانی گذرگاهی میسازد، اما نه به همان پیچدرپیچی و نافهمیاش برای عاموخاص. ساده و روان عارف حیران و گنگ را با خودش تشنه تا انتها میکشاند و ما همراه او. داستانی ساده و عرفانی خلق میکند بیشعار، بیحرف اضافه. یا وصل کردن هر پرده و اتفاق به بالا.
در رمان یک داستان زمینی انتقام و خونخواهی داریم که از بد حادثه اینقدر به آن پرداخته شده که از کلیشه هم کلیشهتر شده، اما کدام داستانی در زمانۀ ما گفته نشده؟ همۀ قصهها، فیلمها و ماجراها را قبلاً همه نوشته، ساخته و گفتهاند. در زمانۀ ما نوع نگاه، نوع روایت و ساختن دنیای داستانی هر اثر است که ارزش آن اثر را دوچندان میکند.
در این رمان ضد قهرمانی داریم خشن و عامی که یک باند جهانی را ریاست میکند. کسی به او رکب زده و برادرش را کشته حالا او در پی انتقام است. گوسفند قربانی خودش با پای خودش سرگشته و حیران به سمت او آمده. موقع ذبحش نه چاقو کند میشود، نه قوچی از آسمان فرستاده. سیدحمید به طرز قریبی شبیه برادر مردۀ او است. مرد رئیس باور دارد برادرش از سیدحمید ما خاصتر است و به خدا نزدیکتر. او جانی نیست اگر بود خدا برایش مردی ملبس به لباس پیغمبرش را نمیفرستاد تا بر جنازۀ برادرش نماز بخواند. این همان شگفتی جامعهای است که از نوک سر تا نوک ناخنهای پایش در بین سنت و مدرنیته در حال دوران و گوگیجه گرفتن است و خب کفۀ مدرنیته سنگینتر، اما باز درست سربزنگاه ور سنتی و مذهبیش قلمه از گردنش میزند بیرون. این جهل مرکب به ظاهر میشود برگۀ نجات سیدحمید، اما سیدحمید که همزاد خودش را کفن پیچ دیده حالا سرگشتهتر از قبل است. این سرگشتهای اما به مزاج تنبل و عادتمدار جسم انسان امروزیش خوش نیست. او عارف قرنهای گذشته نیست که وادیبهوادی حیران و گریان دنبال جواب سوالهای تازهاش باشد. نویسنده همانطور که به سادگی او را از این وادی نجات میدهد به سادگی او را در وادی دیگری گرفتار میکند. اینبار هم نویسنده از ابزاری کلیشهایتری چون مسألۀ معجزه استفاده میکند. معجزهای که درست مثل چوب جادوگری پیری و فرسوده آنقدر در فیلمها و سریالها استفاده شده که دیگر خود اهل دل هم به آن باوری ندارند و چوب دیگر نه صدا دارد نه اثر. اما نویسنده کارش را خوب بلد است. خونسرد است. قلم را به راحتی و بدون ذرهای شک روی کاغذ حرکت میدهد. هیچ ادعائی ندارد و همین به نویسنده کمک کرده در تعریف داستانش. نه پز فلسفی بودن گرفته، نه پز مذهبی بودن، یا روشنفکری مذهبیطور که زبانی انتقادی دارد. او نویسندهای معمولی از همین دیار است که خواسته داستانی بگوید از همین مردم.
سیدحمید حالا باید معجزه کند در سرایی که لباس پیغمبریاش را از او میگیرند. طهارت ندارد و نمیداند نماز و عبادتش درست است یا نه. همنشین انسانی شده گنگ و بیزبان. ابتدا از او پرهیز دارد و کمکم با او اخت میشود. حالا انگار سید ما سبک شده، نه لباسی دارد به جسم، نه پردهای حایل روح و حقیقت شده. حالا دغدغهاش خودش، زنش، ایمانش، عرفانش، مرتبهاش نیست. حالا تنها یک انسان است با نیازهای معمولی در کنار انسان دیگر. تنها هدفش زنده ماندن خودش و همراهش است.
سید ما نه موسی میشود و دریا میشکافد، نه عیسی میشود و میتواند کودک گنگ را زنده کند و سالم، نه پیامبر اسلام است و شقالقمر میکند. اصلاً دغدغهاش دیگر اینها نیست. نویسنده خیلی راحت و ساده دغدغه و فلسفۀ ذهنی خودش را برای ما بیان کرده. جهانبینی که چه در زندگی و چه ادبیات بسیار به آن نیازمندیم. نویسنده از دو مفهوم رمانی مذهبی و عرفانی داستانی خلق کرده بیادعا. برای نویسندۀ داستان جهانبینی و بینش شخصی خودش از مذهب و ادبیات مهم بوده. و همین دغدغه نداشتن برای در قالبهای مختلف فرورفتن باعث شده داستانش را بدون لکنت و راحت تعریف کند. و از طرفی باعث شده مخاطب هم در مقابلش گارد نداشته باشد و از همان پاراگراف اول گاردش فرو بریزد و همراه داستان شود.
داستان در عین شیرین و ساده بودن قابلباور هم است. موضوع و ایدهاش به ظاهر تکراری یا حتی روند اتفاقها خیلی معمولی و راحت است، اما این باعث لوس شدن و خسته شدن خواننده از خواندن و ناامید شدن از کتاب نیست.
رمان پایانبندی درست و بجایی هم دارد. پایانش نه سرهمبندی شده، نه شعاری است.
در این کتاب شاید قهرمانش معجزهای نمیکند، اما نویسندۀ رمان خود پیامبری میشود بیادعا، بیوحی و اتصال به بالا، تنها با قلمش معجزه کرده و جهان خودش را ساخته و کاری کرده خواننده جهان ذهنی و داستانی او را حتی اگر دوستش نداشت باشد و با آن موافق نباشد ولی به او، به داستان و به قهرمانش احترام بگذارد. و این بنظرم بهترین معجزۀ موسیای است که بیعصا از کویر خشک میگذرد و دریایی نشانمان نمیدهد، اما ما روی پوست آفتاب سوخته و تشنهمان قطرات نرم و خنک آب دریا را خوب احساس میکنیم و جان میگیریم.
نظر شما