البته که نمایشنامه درباره این بیماری نیست، بلکه این بیماری، یعنی جمود عضلانی، یا از دست دادن قدرت واکنش جسمانی یا عضلانی، در سطح استعاری در فضای نمایشنامه جاری است. درواقع نشان دهنده وضعیت همه آدمها و بهطور اخص خود کیانوش (شخصیت اصلی نمایشنامه) است. مثل این است که آن بیماری جسمانی اینجا در ذهن آدمها اتفاق افتاده و این افراد قدرت واکنش نشان دادن به چیزی را که در پشت دیوارهاشان درحال اتفاق افتادن است از دست دادهاند. شاید درستتر باشد بگویم وضعیت حاکم بر این نمایشنامه شبیه این بیماری است.
فکر میکنم که در این نمایشنامه کیانوش دچار این نوع بیماری باشد؛ کسی که مدام قصد تحقیر و آزار دیگران را دارد. به نظر من، کیانوش از باقی شخصیتهای نمایشنامه منطقیتر است و در بسیاری از مواقع حق با اوست؛ با این که شخصیت شوخی دارد اما حرفها و نوع رفتارش منطقی است.
به تجربه دیدهام آدمها به نسبت شخصیت، جایگاه یا موقعیت ذهنیای که موقع دیدن یا خواندن درام دارند با یکی از شخصیتهای داستان احساس نزدیکی میکنند. مسلما اینجا کیانوش شخصیت اصلی است و بیشترین پرداخت هم روی او انجام شده، شاید هم برای همین عدهای فکر میکنند چون شخصیت زن کمتر پرداخت شده پس نگاه مردانهای پشت کار است، درصورتی که اینطور نیست و اقتضای داستان اینطور ایجاب میکند. وقتی هم شخصیتی بیشتر پرداخته میشود معمولا ما بیشتر او را میشناسیم و بیشتر به نظرمان کارهایش منطقی میآید. اما اگر اسم نمایشنامه را اشارهای به آنچه در درام میگذرد بدانیم کیانوش عملا در مقابل زندگی فلج شده. این طناز بودن و شوخیها هم یک واکنش دفاعیست نسبت به همه تلخیهایی که در روابطش با آدمهای اطراف دارد و همینطور نسبت به آن اتفاق مهم بیرونیای که در کانال کولر و پشت دیوارها میافتد.
گمانم شما فضای نمایشنامه را با نوعی طنز همراه کردید؛ نوعی طنز اجتماعی که حال کمی تلخ نیز هست.
اینجا البته، همانطور که گفتم، شوخ بودن شخصیت نوعی واکنش دفاعی است. اما غیر از این هم خودم علاقه ضمنیای به طنز دارم. در نگاه کلی هم اگر بپذیریم که این نمایشنامه لایههای اجتماعی هم دارد آنوقت میتوانیم متوجه نگاه طنز اجتماعیای که در پس آن است بشویم. ضمن اینکه به نظرم پذیرش یا تحمل بعضی تلخیها و موقعیتهای تراژیک با کمی طنز قابل قبولتر و ممکنتر میشود.
ما نوشتن را از خواندن نوشتههای دیگران یاد میگیریم، درواقع ما لای کتابهامان یاد میگیریم چطور بنویسیم. قطعا جامعه به ما ایده و موضوع میدهد اما مسیر پرداخت و نحوه گسترش داستان و ایدهمان اغلب تحت تاثیر کارهاییست که خواندهایم. برای همین هم خیلی وقتها نوشتههایمان شبیه ترجمه است. بماند که اصولا سنت نمایشنامهنویسی در ایران چندان سابقهای ندارد. در نمایشنامه کاتالپسی هم من خیلی مطمئن نیستم موفق شده باشم آن فضای ایرانی را دربیاورم، اما اگر مقداری هم آن اتفاق افتاده شاید به دلیل این باشد که تکههای آدمها را از دور و اطرافم گرفتهام. شاید الان نتوانم دقیقا بگویم این شخصیت چه کسی است اما به یاد دارم که موقع نوشتنشان، کسانی از آدمهای پیرامون به ذهنم میآمد تا بتوانم تفاوت شخصیتها را پررنگتر کنم.
شاید کمی این بحث، بحث طولانیای باشد. به گمانم ما هنوز کمی بلاتکلیفی داریم. شما اگر مسیر نمایشنامهنویسی ما را نگاه کنید خیلی مسیر مشخص و سرراستی نمیبینید.
مثلا یکی از قلههای نمایشنامهنویسی قطعا بهرام بیضائی است. خب بیضائی سعی میکند به نوعی نمایشنامه ایرانی برسد، آن هم با استفاده از نمایشهای ایرانی. درواقع تلاش بیضائی رسیدن به فرمی از نمایشنامه است که خیلی هم دور از ما نباشد. راستش گاهی فکر میکنم بیضائی راهی را شروع میکند که خودش هم آن را به انتها میرساند. یا دیگرانی مثل عباس نعلبندیان و بهمن فرسی و غیره که به شدت سراغ فرمهای انتزاعی میروند، یا مثلا اسماعیل خلج که خودش هم دیگر نتوانست مثل خودش بنویسد، این مسیر چطور میتواند ادامه داشته باشد. شما اگر تاریخ نمایشنامهنویسی غرب را نگاه کنید مسیر کاملا مشخص است، که خب البته چون، هم از سنت گفتوگو و دیالوگ و دموکراسی میآید، هم از پیشینه طول و درازشان. در کل گمان میکنم ما هنوز در مرحله اتود زدن هستیم تا بفهمیم چطور باید راهمان را پیدا کنیم.
اینجا شاید بیشتر از مفهوم کلی «نویسنده ایرانی» باید از عبارت «داستاننویس ایرانی» استفاده کرد. چون در نمایشنامه هم شخصیتها داستاننویس هستند. تعمدا این را میگویم چون اوضاعِ مثلا یک فیلمنامهنویس ایرانی با داستاننویس ایرانی یکی نیست. به نظرم داستاننویس ایرانی با کلی موانع سر و کله میزند که شاید مهمترینشان پیدا کردن انگیزه و استمرار مسیر داستان نوشتن است. قطعا در کشوری که تیراژ کتابهای رمان و داستان بین سیصد تا پانصد و نهایتا هزار نسخه است داستاننویسی شغل محسوب نمیشود و همیشه هم با انبوهی از سرخوردگیها و ناامیدیها و مشکلاتی از این دست باید سر و کله بزند. درست مثل اتفاقی که در نمایشنامه افتاده است.
مرد(کیانوش)، جایی که نمیدانیم کی و کجاست، احتمالا به دلیل همین مسائل و فشارهای مالی و روانی دست از نوشتن برداشته و رفته جایی کارمند شده، و حالا زنش که چندان مسئولیت مالی و اقتصادی خانه بر دوشش نیست رفته سراغ داستاننویسی و شرکت در جلسات. مسلما که مرد نباید از این اتفاق خوشحال باشد، اما از طرفی هم نمیتواند علنی و شفاف با این مسئله مخالفت کند چون از سویی شاید غرورش اجازه نمیدهد و از سویی دیگر شاید نگران قضاوتها و اتهامات مردسالارانه اطرافیان است. پس یا ماهیت و اهمیت آن جلسات ادبی را زیر سوال میبرد یا زن را متهم به روابط غیر مسئولانه میکند.
به نظر شما «کاتالپسی» تا چه اندازه به جامعه امروز ما نزدیک است و شباهت دارد؟
شاید نه با کل جامعه، که خوشبختانه یا بدبختانه کل جامعه هم کاری با تئاتر و نمایشنامه ندارد، اما فکر میکنم یحتمل بخشی از جامعه که مخاطب هنر و ادبیات هستند میتوانند بخشی از حرفها و دغدغههایشان را در این کار پیدا کنند. هرچند که معتقدم بیرون از این لایه ظاهری که زندگیِ بخشی از جامعه را نشان میدهد و روایت میکند، در نمایشنامه بحرانی وجود دارد که کل جامعه را شامل میشود و واکنش منفعل این آدمها هم میتواند به واکنش تمام آدمها شباهت پیدا کند. مثل اینکه در بحرانها ما یا میرویم یا میمانیم و میپذیریم. در هر دو صورت هم انفعال ماجرا شبیه همان بیماریای است که بر کل نمایشنامه حاکم شده است.
صحنهای از نمایش «کاتالپسی»
گفتنی است این نمایشنامه سال گذشته به کارگردانی وحید نفر روی صحنه رفت؛ همچنین نمایش «کاتالپسی» امسال در سیونهمین جشنواره تئاتر فجر نیز حضور داشت.
نشر روزبهان نمایشنامه «کاتالپسی» اثر علی امیرریاحی را در 80 صفحه، با شمارگان 1000 نسخه و با قیمت 20000 تومان منتشر کرده است.
نظر شما