کتابخانهها جادویی هستند. آنها با قدرت جادویی خود نویسندگان را خلق میکنند تا آنها بتوانند داستانها را خلق کنند. در این مکانهای دنیای واقعی در حقیقت دنیایی از فانتزی و خیال نهفته است.
این جملات را ریچل آیرز کتابدار و نویسنده برای انتشارات تور نوشته است که بیشتر فعالیتش در چاپ کتابهای فانتزی و علمی تخیلی است. انتشارات تور بارها با چاپ کتابهای موفق در ژانر علمی تخیلی و فانتزی توانسته نویسندگان بزرگی در این حوزه به دنیای ادبیات معرفی کند. ریچل در یادداشت خود برای این انتشارات مینویسد سالها حضور من در کتابخانه به من ثابت کرده است که این مکانها تنها و صرفاً برای نگهداری کتاب نیست چون در این مکانها نویسندگان آینده متولد میشوند.
این کتابدار اهل آلاسکا مینویسد: در کتابخانهها کودکان و نوجوانان با کتاب آشنا میشوند و وقتی بزرگتر میشوند با مطالب و محتواهای آنها آشنا شده و به تدریج به سمت نویسنده شدن پیش میروند. شما کدام نویسنده را سراغ دارید که اولین حضورش در کتابخانه را با جملات و کلمات ساده یاد کرده باشد. همه آنها خاطرات شیرینی از این مکان دارند و همه میدانند که نویسندگی خود را مدیون کتابها و بیشتر از آن کتابخانهها هستند.
کتابخانهها جایی خیالانگیزند و نوجوانها میتوانند از بین قفسههای آن راهی به دنیاهای عجیب پیدا کنند. اینجا مرکزی برای گفتوگوی کتابها با یکدیگر هستند. شاید این جمله در دنیای واقعی کمی عجیب باشد ولی وقتی این جمله قابل درک است که شخصی به دنبال کتاب مورد علاقه خود یک دو جین کتاب و عنوان و عکس روی جلد را ورق بزند و از آنها لذت ببرد. خیلی پیش آمده که کسانی به کتابخانه آمده تا یک کتاب قرض بگیرند و با چند کتاب به خانه رفتهاند. در حقیقت کتابها یکدیگر را تشویق میکنند و این همان ملاقات دنیای واقعی و خیال است.
ریچل در ادامه یادداشت خود به داستانهای فانتزی نیز اشاره میکند که چگونه از مکان کتابخانهها با عنوان جادو یاد میکنند. در واقع بیشتر نویسندگان در رمانهای خود داستانهای بسیاری در مورد این مکان نوشته و هنوز این مکان الهامبخش بسیاری از نویسندگان معاصر است. در بسیاری از داستانها و فیلمهای سینمایی به خوبی نویسندگان از این مکانهای کاملاً واقعی و معمولی دنیایی خیالی میسازند و گویی کتابها همگی داستانهای خود را برای این نویسندگان تعریف میکنند.
هاروکی موراکامی در رمان کافکا در کرانه درباره کتابخانه نوشته است: «فقط مینشینی و هر چه دلت خواست میخوانی. همیشه بعد از مدرسه سوار دوچرخه میرفتم کتابخانه عمومی محل. حتی در تعطیلات میتوانستید آنجا پیدایم کنید. هر چه دم دستم میآمد میبلعیدم. از رمان گرفته تا زندگینامه و تاریخ. وقتی همه کتابهای کودکان را خواندم رفتم سراغ قسمت عمومی و کتابهای بزرگسالان. شاید خیلی وقتها چیز چندانی از آنها دستگیرم نشد.
تصورش را بکنید پسربچهای که دلش نمیخواهد به خانه برود، چندان جایی برای رفتن ندارد. کافیشاپها و سینماها برایش دور از دسترس است. پس میماند فقط کتابخانهها و چهقدر خوب جایی هستند اینها نه ورودیهای در کار است و نه کسی از کوره در میرود و به خودش دردسر میدهد که ببیند چرا پسر جوانی وارد چنین جایی میشود. فقط مینشینی و هر چه دلت خواست میخوانی.
نظر شما