دوشنبه ۸ دی ۱۳۹۹ - ۰۸:۳۹
ای سال برنگردی

آنچه خواهید خواند یادداشتی است از نصرالله حدادی درباره آرسن میناسیان و یار دیرینش محمدرضا حکیم‌زاده که به مناسبت فرارسیدن سال نو میلادی به نگارش درآمده و به مخاطبان ایبنا خصوصاً هموطنان مسیحی پیشکش شده است.

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) ـ نصرالله حدادی؛ خدا رحمت کند مرحوم جعفر شهری را،‌ که می‌گفت: بعد از پایان دو سال قحطی دمپختگی و مشمشه (آنفلونزا) که مقارن با سال‌های 6ـ 1295 شمسی بود و قحط و غلا و بیماری‌های مسری، سبب شد تا قریب به بیش از نیمی از جمعیت ایران آن روز ـ قریب به 9 میلیون نفر به صورت تخمینی ـ از بین بروند، پس از آمدن بهار و سبزشدن زندگی، مردم کوچه و بازار درباره نحوست این سال‌ها، سرودند: ای سال برنگردی، صد سال برنگردی، دوکونا رو تخته کردی، مردمو شلخته کردی، ...
 
سال 2020 میلادی پایان یافت و جهان در آستانه آغاز 2021 است و در این سال، عموم مردم دنیا با پدیده‌ای مواجه شدند که حداقل صدسال سابقه نداشت و انگار هموطنان عزیز رسته از بیماری مشمشه در سال 1296 شمسی می‌دانستند که گفتند: صد سال برنگردی، و یک قرن و چند سال بعد، بشر به‌رغم این همه پیشرفت شگرف در تمامی عرصه‌ها، چنان در چنبره این بیماری گرفتار آمده است که هر روز «تازه تر از تازه‌ای» از راه می‌رسد و آخرین نوع جهش یافته ویروس کرونا، نوع انگلیسی آن است که روباه مکار را زمین‌گیر کرده و دوّل مقتدر اروپایی و آمریکای قدر قدرتمند، فعلاً در برابر آن زانو زده‌اند، و باشد که هرچه زودتر واکسن این بیماری کشف شود و بشر امروزی از این بیماری برَهَد. ضمن تبریک سال نومسیحی به هموطنان عزیز مسیحی، ارمنی و آشوری در کنار یکدیگر دست به دعا برداریم تا این بیماری هرچه زودتر رخت از جهان بربسته و باشد که در اندک زمان به زندگی عادی بازگردیم. سال‌ها پیش در کتاب:
بهزادی، دکتر علی؛ شبه خاطرات، 816 صفحه وزیری، انتشارات زرین، چاپ سوم بهار 1376، تهران.
 
به سرگذشت عجیبی برخورد کردم. زندگی آرسن میناسیان، که مردم گیلان و رشت به او لقب «مسیح گیلان» را داده بودند. بعدها که با زندگانی مرحوم «دکتر محمدرضا حکیم‌زاده» بنیاد و بنیان‌گذار «آسایشگاه خیریه کهریزک» آشنا شدم، دریافتم این دو در رشت و گیلان، در روزگار خود، کاری کرده‌‌اند، کارستان و بانی خیر و خیراتی شده‌اند که می‌تواند سرمشقی باشد برای تمام کسانی که به همنوع خود می‌اندیشند.
 
مرحوم دکتر علی بهزادی، درباره چگونگی نوشتن پیرامون زندگی آرسن، در مجله سپید و سیاه ـ که بعدها بخشی از آن نوشته‌ها در سه جلد کتاب شبه خاطرات به چاپ رسید ـ چنین می‌گوید: «سال‌ها آرزو داشتم زندگانی آرسن میناسیان را بنویسم. این دینی بود که از دوران نوجوانی احساس می‌کردم نسبت به او دارم. برای این کار لازم بود پای صحبتش بنشینم. زمانی که دانشجو بودم به او مراجعه کردم. زیر بار نرفت. متواضع‌تر از آن بود که در نقش یک مرد بزرگ پایش را روی پا بگذارد و به سؤالات یک دانشجو پاسخ بدهد. وقتی مدیر مجله [سپید و سیاه] شدم، پیشنهادم را تکرار کردم، جوابش کوتاه، ولی قاطع بود: من کاری نکرده‌ام که شرح زندگانی مرا در مجله بنویسند. آدم‌های بزرگ زیاد هستند. درباره آنها بنویسید. اصرار فایده نداشت. قبل از من، ارامنة شمال به اصرار از او خواسته بودند نمایندگی آن‌ها را در مجلس شورای ملی قبول کند، نپذیرفت. مسلمانان رشت مدتها پافشاری می‌کردند شهردار شهرستان رشت بشود، جواب منفی بود».
 
او در بخش دیگری از نوشته‌اش، از انسانی می‌گوید که، نه تنها به همنوعان خود فکر می‌کرد، بلکه برای نجات جان حیوانات نیز جان خود را به خطر می‌انداخت. «زمستان بود، یا تابستان بود، به یاد نمی‌آورم. اما هرچه بود باران به شدت می‌بارید. در رشت باران همیشه می‌بارد. زمستان تابستان ندارد.
من عازم دبیرستان شاهپور بودم که در آن زمان خارج از شهر در نزدیکی کارخانه گونی‌بافی و انبار دخانیات بود. دو پسر بچه بازیگوش دو سگ ولگرد را گرفته بودند با دادن کمی غذا آنها را رام کرده بودند، و دُم سگ‌ها را به هم گره زده و به وسیله طنابی به هم بسته بودند. کمی نفت به رویشان ریخته بودند و با کبریت آنها را چون مشعلی مشتعل کرده بودند. سگ‌ها وحشی شده بودند. دیوانه، یا هار شده بودند. هرچه بود زوزه می‌کشیدند، به هم می‌پیچیدند و به عابران حمله می‌کردند. عده زیادی جمع شدند، ولی کسی جرأ‌ت نمی‌کرد به آنها نزدیک شود. هرکس چیزی می‌گفت، اما هیچ کس کاری نمی‌کرد. مردم چون تماشاگران یک صحنه تراژدی نگاه می‌کردند، اظهار تأسف می‌کردند، اما جرأت آن که جلو بروند، نداشتند. ناگهان مردی رسید، جمعیت را کنار زد، به محض آن که صحنه را دید درنگ نکرد، کتش را کند و روی سگ‌ها انداخت، جلو رفت، اول کوشید آتش را خاموش کند.
کاری دشوار بود. خطرناک بود. مقابله با حیواناتی که به هوا می‌پریدند و به آدمیان حمله می‌کردند. غیرممکن بود. اگر می‌خواست با آنها بجنگد کار سختی نبود. اما او می‌خواست با سگ‌هایی که به او حمله می‌کردند دوستانه برخورد کند، سرانجام گلادیاتور خوش قلب موفق شد آتش را خاموش کند، اما دست‌ها و صورتش خونین شده بود. پیراهنش و شلوارش پاره شده و جای جای سوخته بود. وقتی سگ‌ها را از هم جدا کرد، تازه مردم او را شناختند، زمزمه از جمع به گوش رسید: آرسن ... آرسن میناسیان.
 
آری خودش بود، آرسن بود. به غیر از او چه کسی حاضر می‌شد چنین کاری بکند؟ آرسن به هر زحمتی بود سگ‌ها را با خود بُرد، تا مداوای‌شان کند. او به جز انسان‌ها نسبت به حیوانات نیز محبت داشت. در آن زمان در رشت درویشی بود به نام درویش محمد پُرسان. او هرچه که در روز به دست می‌آورد، خرج [مداوای] سگ‌ها می‌کرد. او در جواب مردم که علت این کار را می‌پرسیدند، شعر عارف قزوینی را می‌خواند:
مرا رسم وفا و حق‌شناسی
کشانْد آنجا که با سگ خو گرفتم
وقتی در گوشه خرابه‌ای سگی بیمار پیدا می‌کرد، یکسر به سراغ آرسن می‌رفت و او را با خود به عیادت سگ می‌آورد. آرسن با داروهایی که درست می‌کرد. به مداوای سگ‌های بیمار می‌پرداخت و درویش پرسان به جای ویزیت انگشتان دست‌هایش را چون صلیب می‌ساخت و بر آن بوسه می‌زد و آرسن پیشانی درویش را، همان‌جا که جای مُهر نماز آشکار بود، می‌بوسید».
 
بانی و بنیادگذار اولین داروخانه شبانه‌روزی در رشت، اولین محل آسایشگاه نگاهداری از معلولان و سالمندان در این شهر را پی افکند. او پس از اشغال ایران در شهریور 1320 و شیوع بیماری‌های عفونی همچون تیفوس، داروهای خود را به صورت مجانی در اختیار عموم مردم می‌گذارد و ده‌ها دختر را روانه خانه بخت کرد. «خدمات آرسن فقط منحصر به فروش دارد به قیمت ارزان نبود. در آن زمان خانه‌های رشت بیشتر چوبی بود. در سال چند بار باد گرم می‌وزید و خانه‌ها را مانند کبریت قابل اشتعال می‌کرد. وقتی خانه‌ای آتش می‌گرفت، باد آتش را به چند خانه آن طرف‌تر می‌برد و یک‌باره می‌دیدی یک محله طعمه حریق شد.
آرسن همین که می‌شنید در محله‌ای آتش‌سوزی رخ داده، نسخه‌ها را به شاگردانش می‌داد و عازم محل حادثه می‌شد. کار در میان شعله‌های آتش در خانه‌های چوبی خطرناک بود. چون ناگهان سقف و ستون چوبی عمارت فرو می‌ریخت و عده‌ای در میان شعله‌های آتش گرفتار می‌شدند، ولی آرسن به این چیزها توجه نمی‌کرد. او را می‌دیدی در بالای سفال‌های [سقف‌خانه‌ها] لوله آب را به دست گرفته و مشغول اطفای حریق است. یا سطل را از دست مأموران آتش‌نشانی می‌گیرد و در نزدیک‌ترین فاصله به آتش، روی شعله‌ها می‌ریزد. اگر در فلان خانه کسی در میان آتش گیر افتاده بود، آرسن بدون آن که فکر کند چه خطری او را تهدید می‌کند، داخل خانه مشتعل می‌شد و گرفتاران را نجات می‌داد.
 
آری، آرسن به این سادگی‌ها مردی نشد که شهری به او اعتماد کند. سال‌ها طول کشید تا مردم رشت دانستند این داروساز ارمنی، بیماری خدمت دارد! آن وقت به او اعتماد کردند، پول در اختیارش گذاشتند، بدهی‌هایش را پرداختند، آرسن می‌گفت: من می‌خواهم از درد و رنج‌ مردم رشت بکاهم و تمام تلاشش را در این باره بود. وقتی آرسن در رشت شهرت پیدا کرد، وضع عوض شد، خیلی‌ها به او پیشنهاد شراکت می‌دادند، اما خیلی‌ها هم به او نصحیت می‌کردند: آرسن تو می‌توانی پولدار شوی، مردم یک شهر، تجار یک شهر، ثروتمندان یک شهر، مالکان یک شهر و نیکوکاران شهر به تو اعتماد دارند، هر قدر بخواهی پول در اختیارت می‌گذارند، پول‌ها را بگیر. آرسن قبول می‌کرد و می‌گفت: البته، وقتی به من پول بدهند می‌گیرم، آن وقت با این پول‌ها چه می‌کنی؟ خب معلوم است، دارو می‌خرم، داروخانه‌ام را پر از انواع داروها می‌کنم، خانه سالمندان می‌سازم، معلولین را نگه‌داری می‌کنم، دیوانه‌ها و عقب‌افتاده‌‌ها احتیاج به کمک دارند، این شهر کلی زندانی دارد و بعد از همه نوبت حیوانات...
ـ که دارو را نصف قیمت، ثلث قیمت بفروشی؟ سالمندان را مجانی نگه‌داری کنی؟ قرض بدهکاران را بدون گرفتن سند و بهره بپردازی؟
ـ بله، مگر غیر از این هم می‌شود کاری کرد؟ دیوانه ... دیوانه ... راست می‌گفتند، آرسن دیوانه‌، دیوانه خدمت به خلق.
این مرد که تشنه و دیوانه خدمت بود، بعد از رنج‌ها که کشید، تهمت‌ها که شنید، زندان‌ها که رفت، سرانجام شناخته شد. حالا دیگر تا طلب‌کاری علیه او شکایت می‌کرد و حکم توقیفش را می‌گرفت، همین که خبر به بازار رشت می‌رسید، تجار جمع می‌شدند، پول لازم را تهیه می‌کردند، به طلب‌کاران می‌دادند و آرسن آزاد می‌شد. آرسن به محض آن که از زندان از دادگستری، و یا از شهربانی بیرون می‌آمد. همان کارها را از سر می‌گرفت».
 
طی سال‌های پس از انقلاب، دکتر بهزادی اولین کسی بود که از آرسن خاچاطور میناسیان نوشت و بعدها، فراوان درباره او نوشتند. نکته جالب توجه، بعد از چاپ جلد اول «شبه خاطرات» فرزند آرسن، آرام میناسیان به سراغ دکتر بهزادی رفت و از خاطرات پدرش گفت:
بهزادی، دکتر علی؛ شبه خاطرت، جلد دوم، 736 صفحه وزیری، چاپ اول، انتشارات زرین، بهار 1377، تهران.
آرام میناسیان در بخشی از خاطراتش، درباره پدرش می‌گوید: پدرمان درباره کارهایش با ما صحبت نمی‌کرد. ما فقط می‌دیدیدم او از صبح تا شام دنبال کار مردم است. هر وقت می‌پرسیدیم امروز چه کردی، می‌گفت: متاسفانه کار مهمی نکردم. همیشه از این که نتوانسته بود بیشتر خدمت کند ناراضی بود...
 
پدرم چنان محو خدمت به دیگران بود که گذشته از سلامتی خودش، توجهی به زندگانی داخلی خودش و احتیاجات خانواده‌اش هم نداشت. بارها مادرم از او می‌خواست یک یخچال برای خانه بخرد، جواب پدر کوتاه بود: ما به این تجملات احتیاج نداریم، زندگی بدون یخچال هم می‌گذرد. بعد همان روزی می‌رفت در فروشگاه‌های شهر [رشت] برای چند نفر ضمانت می‌کرد تا یخچال بخرند. آخرماه هم به فروشگاه‌ها سرمی‌زد و می‌گفت: ببینم، اینها، که ضمانت‌شان را کردم پول یخچال‌ها را دادند یا نه؟ اگر ندادند، بگویید من بدهم».
***



یک دهان به پهنای فلک می‌خواهد که از آرسن میناسیان و یار غار او دکتر محمدرضا حکیم‌زاده، در شرح مختصری از زندگی خود در کتاب:
سرگذشت من، خاطرات دکتر محمدرضا حکیم‌زاده، با مقدمه و ویراستاری مرتضی رسولی‌پور، 110 صفحه رقعی، انتشارات نوگل، 1389، تهران.
باقی گذاشته، راهی را نشان می‌دهد که آرسن به او گفته بود و وی با نهاد و طینت پاکی که داشت، بانی امری شد که امروز سلسله جنبان کارهای نیک و خیر در ایران است: آسایشگاه خیریه کهریزک.
نکته جالب توجه و در عین حال دردناک زندگی آرسن، درگذشت فرزند او، بانو سیران میناسیان در آسایشگاه مریم مقدس شهر رشت در 27 اسفند 1398 است. چرا آسایشگاه؟ شاید سرنوشت پدر و فرزند به هم گره خورده بود. همان گونه که در روز 14 فروردین سال 1356 و در ساعت ده صبح، قلب پر از مهر و انسانیت آرسن از حرکت ایستاد و پیشاپیش تابوت او، مرحوم آیت‌الله ضیابری، از علمای آن روزگار گیلان در حرکت بود و مسلمان و مسیحی در فراق مردی می‌گریستند که برای همه پدر، برادر و غمخوار بود و در حالی که مسلمانان، سینه‌زنان اصرار داشتند او را در قبرستان مسلمانان دفن نمایند، سرانجام در حیاط مدرسه آهور دانیان، برای همیشه به خاک سپردند و مزارش زیارت‌گاه کسانی شد که انسانیت را معنا می‌کنند و به همنوع خود عشق می‌ورزند. درباره زندگانی آن مرحوم طی سال‌های گذشته کتب چندی به چاپ رسیده است. سایه مسیح، نوشته ایساک یونانسیان،‌ از جمله این کتاب‌هاست و اکثر خبرگزاری‌های داخلی ـ مهر ـ ایرنا، و ... ـ بارها از او و کارهای خداپسندانه‌اش نوشته‌اند. او مصداق شعر عرفی شیرازی بود:
چنان با خوب و بد سر کن که بعد از مردنت عُرفی
مسلمانت به زمزم شوید و هندو بسوزاند
همچنین شعر زیبای جعفر کسمایی در رثای آرسن خاچاطور میناسیان، که تجسم عینی انسانیت، که در روح بلند آرسن، تجلی یافته بود:
وقتی که ابرهایِ سترون
بی‌اعتنا به ریشه‌های هرمانده در عطش
از آسمان شهر می‌گذرد، دیدم که بی‌شکیب
چون قطره‌های جاری کاریز بوده‌ای
و در غم تمامی آنان رخ زردتر ز چهره‌ی پاییز بوده‌ای
ای آن که سالها بر تشنگان باغ رساندی باران عشق را
وقتی رها ز واژه قوم و قبیله‌ای
برتر ز ملتی، چون مسلک تو یاری انسان بُود
دیگر چه فرق آنکه کدامین رسول را در سلک امتی؟
تا مذهبت ستایش زیبایی است
شعر بلند عشق به دیوان قرن‌ها
یا فصل تازه‌ای ز کتاب محبتی
ای آسمان خاطره روشن به نام تو،
طومار بی‌نهایت هستی را شیرین حکایتی،
آرسن تو بی‌نهایتی.

خدایشان بیامرزاد. دکتر محمدرضا حکیم‌زاده سال‌ها مدیر بیمارستان فیروزآبادی شهرری بود، همان بیمارستانی که حاج آقا رضا فیروز‌آبادی این روحانی فرهیخته و پشت پا زده به دنیا بنا نهاد و نام نیکش به روزگاران باقی خواهد ماند. مشهور است، شبی که حاج آقا رضا فیروزآبادی از دنیا رفت، فرزندانش گرسنه سر به بالین گذاردند و پیوند عمیق او با دکتر حکیم‌زاده و دکتر محمد قریب، بنیان‌گذار طب اطفال در ایران، سبب‌ساز، عشقی شد که در موقوفه حاج رضا فیروزآبادی متجلی شد. چه زیباست پیوند اقوام و مذاهب در ایران، از مسلمان و شیعه و سنی و مسیحی و کلیمی و آشوری، و در همین مقال بار دیگر حلول سال نو مسیحی را به هموطنان عزیز مسیحی تبریک می‌گویم و حالا که در واپسین ماه‌های سال کهنه و قرن حاضر به سر می‌بریم، امیدوارم، به زودی زود این بیماری به همت کادر درمانی کشور، و همکاری و همیاری مردم کاملاً ریشه‌کن شده، باشد که هر روز خبر درگذشت هموطن را نشنویم و انشا الله و به فضل الهی، تمامی بیماران، لباس عافیت بر تن کنند.
در پایان، حیفم آمد، کتاب:
هوویان، آندرانیک؛ ارمنیان ایران، انتشارات هرمس، 420 صفحه وزیری، چاپ دوم، 1384، تهران. را به خوانندگان عزیز معرفی ننمایم. در این کتاب آندرانیک هوویان، از سرزمین ارمنستان، خاستگاه ارامنه ایران آغاز کرده و از چگونگی مهاجرت آنها به ایران گفته است. او ارمنیان جای جای ایران را معرفی کرده و از کلیه فعالیت‌های اجتماعی و عام‌المنفعه آنان، ذکری به عمل آورده و چهره‌های شاخص ارمنی در بسیاری از زمینه‌ها را معرفی کرده است.
 
به یاد داشته باشید، مجتمع دیرها و کلیساهای ارامنه ایران، (تادئوس مقدس یا قره کلیسا) در نزدیکی ماکو آذربایجان عزیز، از جمله آثاری است که در میراث جهانی ایران در یونسکو به ثبت رسیده و سالانه صدها هزار ایرانی، اعم از مسلمان و مسیحی، از این مکان مقدس دیدار می‌کنند.
 
این دیار، سرزمین اقوام مختلف ایرانی است و ما همگی ایرانی می‌باشیم، چه مسلمان، چه اهل تسنن، چه شیعه، چه مسیحی، و چه زرتشتی و کلیمی، و به امید فردای بهتر، در آستانه آغاز سال نو مسیحی و سال نو ایرانیان، دست به دعا برمی‌‌داریم: خدایا، حال ما را به بهترین حال‌ها، دگرگون بفرما. آمین.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها