نویسنده رمان «آرتیست»، معتقد است: ما دیگر این روزها به نویسندگانی که خرفت و تنبل هستند نیازی نداریم. به نویسندگانی نیاز داریم که خارج از توصیفات ادبی، حرکات تاثیرگذار انجام دهد و به نظر میرسد تمام واکنشها، نقدها و یادداشتهایی که نسبت به آرتیست انجام میشود، حاصل این نگاه و باور مشترک است، که در آرتیست شجاعتی وجود دارد که جایش در هنر و ادبیات امروز خالی است.
«آرتیست» یکی از آخرین کارهای این نویسنده اهل مشهد است، نویسندهای که خودش را خادم بارگاه رضوی میداند و به این لقب نیز مفتخر است. رمانی که در نوع خود و در میان آثار تشکری اثری متفاوت محسوب میشود و مخاطبان اعم از حرفهای و غیرحرفهای با آن ارتباط برقرار کردهاند و واکنشهای مثبتی به آن نشان دادهاند.
به بهانه این رمان با تشکری گفتوگویی کردیم که مشروح آن را در ادامه میخوانید.
*رمانی مینویسم که فقط برای خوانده شدن نیست!
ایسکانیوز: از وقتی آرتیست منتشر شده است چندماهی بیشتر نمیگذرد ولی نظرات مثبت بسیاری از مخاطبان حرفهای و غیرحرفهای بازتاب یافته است. حرفهای ابتدایی درباره آرتیست را شما شروع کنید؟ حرف اصلی رمان آرتیست چیست؟
واژههایی داریم که در داستانهای مختلف تکرار شدهاند و ما فکر میکنیم استفاده از آنها دیگر خلاقانه نیست، اما من فکر میکنم این واژهها آنقدر بد گفته شدهاند که باید دربارهاش دوباره حرف زد. یکی از این واژگان اعتماد است، ما در جامعهای هستیم که سرشار از بیاعتمادی است. واژه دوم آرزوست. یکسری آرزو داریم و در راه رسیدن به این آرزوها، به واسطه اعتمادی که به افراد پیدا میکنیم، تلاش میکنیم. واژه سوم خیانت است، یعنی در عین حال که به این جریان و به این موضوع اعتماد میکنیم و در راه رسیدن به آرزویمان تلاش میکنیم، به ما خیانت میشود و از اعتماد ما بهرهبرداری میشود. این تمام مسئله موجود در آرتیست است. گره آن کجاست؟ گره داستان همین ضربه بسیار وحشتناکی است که سعید داستان میخورد، آن هم از یک قهرمان مظلوم که قهرمانی به حق است.
سالها پیش که کتاب «ابوالمشاغل» نادرابراهیمی را میخواندم با جملهای زیبا مواجه شدم، میگفت دوستیها ظرف سفالی نیستند که شما آن را جایی بگذارید و به آن دست نزنید و مدام بگویید به این سفال دست نزن چون قدمتی بیست ساله دارد این ظرف سفالی رفاقت و بیست سال رفاقت را محاسبه میکند، یعنی روزی چند ساعت؟ هفتهای یک ساعت؟ و به آن عمر میدهد و میگوید در طی این بیست سال، تنها یک سال با هم رفیق بودهایم. پس این ظرف سفالی یک ساله است و عتیقه نیست، در حقیقت من دوستان و همکارانی داشتم، و عمر این دوستی و همکاری بیست ساله بود، و در یکسری بزنگاهها جوری پشتم را خالی کردند که من اصلا فکرش را هم نمیکردم. اینجا برحق بودن کسی درمیان نیست، بحث درباره متد و شمایل اعتماد در جامعه است، جامعهای که در آن اعتماد فرو میریزد، و آدمها دیگر نمیتوانند سرشار از خلاقیت باشند، چون یک واکنش ترسناک مدام همراهشان است، که مبادا این یکی هم شبیه آن دیگری باشد.
در آرتیست، به دلیل کاراکتری که شخصیت کوشا دارد، نویسنده به او اعتماد میکند، زیرا کوشا هیچ ضرری ندارد، و نویسنده که ضربههای زیادی خورده است و درست مثل فنون دفاع شخصی، که آن را در طول مواجهه با جامعه فرا گرفته است، باور دارد میتواند با یک فن خودش را از نقشه پیش آمده بیرون بکشد. در آرتیست، سعید که قهرمان داستان است خارج از اینکه وظیفهای به او داده شده است خودش را وقف یک قهرمان و یک انسان بزرگ میکند، و آسیب بزرگ از همین جا شروع میشود، و درست از زمانی که خودش را وقف میکند، ناگهان آن آدم بزرگ پشتش را خالی میکند و میان کسی که برایش همه کاری انجام میدهد و یکی از افراد خانوادهاش، فرد خانوادهاش را انتخاب میکند و نویسنده با همان آرزوی بزرگ معنوی که داشتن یک دفتر به طرف حرم امام رضا (ع) است، تنها میماند. اما از دل این حادثه به یک عدالت میرسد، همچنان که خودش هم دنبال عدالت است، قهرمانها یعنی همان بچههای کر و لال را به یک عدالت نزدیک میکند، و حقوقشان را از فرد استثمارگری که در جامعه نابرابری ایجاد میکند، میگیرد.
در حقیقت ما یک رمان زنده میبینیم، میخواهم بگویم رمان آرتیست مثل ساختن یک فیلم است، یک فیلم درباره حادثهای که مخاطب، آن را از دل حادثه، و از درون حادثه، زنده میبیند و نویسنده آن را به واسطه کلمات، کارگردانی میکند.همان طور که قبلا هم گفتهام، نوشتن برای من، ادبیات - سینما است، و رمانی مینویسم که تنها برای خوانده شدن نیست، بلکه شما آن را میبینید.
امروز به نویسندههای خرفت و تنبل نیاز نداریم
هر نویسندهای با این رویکرد در هر جای دنیا که باشد، بر این واقف است که باید به یکسری فرآیندهای فان هم جواب بدهد و دوست دارد قهرمانش کارهایی محیرالعقول انجام دهد و توانمند باشد، ما دیگر این روزها به نویسندگانی که خرفت و تنبل هستند نیازی نداریم. به نویسندگانی نیاز داریم که خارج از توصیفات ادبی، حرکات تاثیرگذار انجام دهد و به نظر میرسد تمام واکنشها، نقدها و یادداشتهایی که نسبت به آرتیست انجام میشود، حاصل این نگاه و باور مشترک است، که در آرتیست شجاعتی وجود دارد که جایش در هنر و ادبیات امروز خالی است. شجاعت نه به مفهوم عبور از خطوط قرمز، که این یک تعریف اشتباه است، بیاییم یک بار شجاعت را درست تعریف کنیم، شجاعت یعنی این که شما حتی برای یک کار کوچک، وظیفهای بزرگ در نظر بگیرید، وظیفهای بزرگ مثل نجات چند بچه کر و لال، وظیفهای بزرگ مثل کمک به پیرمردی که توسط بچههایش استثمار شده است، تا او به آرزوهای جدیدش برسد. آرزوی جدید اصلا مربوط به سن و سال نیست. برای داشتن آرزوی جدید باید تعریف مستقلتری از آن داشته باشیم و این حرف اصلی و گره اصلی رمان آرتیست است.
داستانهای مستقل داستانهای بزرگ را میسازند
ایسکانیوز: ما در این داستان، به نظرم با دو قصه روبهرو هستیم. یکی قصه کوشای بزرگ و دیگری برادرزاده او و آن بچههای کر و لال... برای همین به نظر میرسد کوشای بزرگ در نیمههای کار رها میشود و قصه دوم پی گرفته میشود. اینطور نیست؟
وقتی میگوییم قصه در قصه و بازی در بازی یعنی چه؟ من شما را ارجاع میدهم به داستانهایی که در همین شکل و فرم جلو میرود. ما در نقد ادبی یک مشکل اساسی داریم. مشکل اساسی این است که بدون شناخت از ظرفیت یک داستان دربارهاش قضاوت میکنیم. در حقیقت مثل این است که شما در یک روز آفتابی از خانه بیرون میروید و به موبایلتان و به وضع هوا نگاه نمیکنید، و تگرگ میگیرد و اگر تگرگ بگیرد و شما فرد بیماری باشید این تگرگ به شما آسیب وارد میکند و شما میروید بیمارستان، وقتی بروید بیمارستان متوجه میشوید که سرتان شکسته و از سرتان عکس میگیرند و متوجه میشوند در سر شما یک تومور وجود دارد. از این نقطه به بعد آیا شما میتوانید به در آن خانهای که از آن بیرون آمدید و هوا آفتابی بوده است، برگردید؟ میخواهم بگویم داستان یک ریل گذاری است. ریلی که وقتی در آن حرکت میکنید آن تعریف رئالیستی و قرن نوزدهمی که اگر یک تفنگی روی دیوار گذاشتهای باید یک جای ماجرا شلیک کند، کلا کاربرد و معنی خودش را از دست میدهد. «...و بعد چی شد» مطرح است، نه «قبل چی بود». ما بین این قبل چی بود و بعد چی شد نباید به نظریهپردازانی مثل باختین مراجعه کنیم بلکه باید به نظریه پردازانی مثل مک گی مراجعه کنیم، که معتقد است هر فصل از رمان، ما را به یک داستان تازه متصل میکند. در رمان نویسی جدید بر خلاف کهن الگو، هر فصل، یک داستان تازه و یک معادله جدید است. من معتقد هستم رمان نوعی از ریاضیات است، وقتی یک معادله را حل کردیم، دیگر حل شده است و دوباره به آن معادله رجوع نمیکنیم و مدام نمیگوییم آن معادله حل شد، بلکه به سراغ معادلات بعدی میرویم.
در حقیقت چیزی که به نظر شما نیمه راه رها شده است، نیمه کاره نیست بلکه اتصال کار است. کوشا در لحظهای از رمان به آرزوهایش میرسد، و کارش تمام میشود یعنی همان معادله اول ریاضی که حل شده است، حالا معادله دوم و یک طرح جدید مطرح میشود، خیانت پیشگی، یعنی وجود برادرزادهای بسیار خیانت پیشه در کنار کوشا، که داستان را جلو میبرد. در جهان کنونی داستاننویسی، هر فصل به مثابه یک سکانس است، و هر سکانس یک داستان مستقل دارد، و این داستانهای مستقل هستند که داستانهای بزرگ را میسازند.
من یک نویسنده خیابانی هستم
ایسکانیوز: سعید تشکری در پس سالها نوشتن در این داستان بخشی از خودش را در معرض دید خواننده قرار میدهد، احساس میکنید آنطور که باید دیده شدهاید؟
فنی در داستاننویسی داریم به اسم اُمیانگی، داستاننویسها وقتی از دل رمانهای بزرگی مثل «مفتون و فیروزه»، «پاریس پاریس» بیرون میآیند، جامعه ادبی از آنها تقاضا دارد که امروز خودش را هم ببیند.
اگر از آثار یک نویسنده، کتابخانهای برای اعضایش که همان خوانندگان هستند فراهم کنیم، هر بخش و هر کتابی باید یک بخشی از جامعه را جواب بدهد، هارمونی در آثار ادبی، مثل تکرار یک ملودی است که همه شنیدهاند، و چندان چیز جذابی نیست. اگر در همه آثارم نگاه تمدنی داشته باشم، مثل «ولادت»، «سیمیا» و «رژیسور» که انعکاس این نگاه است، مخاطب میگوید، خوب حالا من هم سهمی دارم، پس طبیعتا این فرمی که مینویسم برای دیده شدن خودم نیست، بلکه برای باورپذیرشدن است، که نویسندگان باید جای داشتن شخصیت آرکاییک باید شخصیت دینامیک داشته باشند. آرکاییک یعنی شاعرانگی و دینامیک به مفهوم داشتن فعالیت اجتماعی، و اگر سعید تشکری خودش را به عنوان قهرمان در داستان قرار ندهد، شاید این سوتفاهم پیش بیاید که این داستان ساختگی و ذهنی است.
نویسندگان خودشان را در قالب یک قهرمان میگذارند، تا عنصر ساختگی بودن را از داستان خارج کنند و به آن یک سند واقعگرایانه بدهند. به این مفهوم که در داستان خودِ من هستم و این بلا سر من میآید. اصولا داستانهایی در این دسته، صرفا فرمیکال نیستند و از یک فرم ادبی پیروی نمیکنند و بیشتر از یک دانش زندگی پیروی میکنند. ما دانش زندگی را چطور میتوانیم وارد ادبیات کنیم، جز اینکه نویسنده با مخاطب قراری بگذارد، که این چیزی که تو میخوانی واقعا اتفاق افتاده است و من تنها این اتفاق را برای تو شیرینتر یا تلختر کردهام، و هیچ چیز ذهنی و تخیلی وجود ندارد و این جامعه تو است. جامعهای که حتی اگر دفاع شخصی بلد باشی، حتی اگر تجربههای بسیار بالایی داشته باشی، باز هم آنقدر از مسیر اعتماد دور شده است که میتواند سر تو را کلاه بگذارد و به واقع یک پارادوکس است.
در آرتیست و پیش از آن در «اوسنه گوهرشاد»، به یک فرم رسیدم، به یک فرم ادبی، که قبلا در آثار ادبی من وجود نداشت، و خودم به عنوان یک کاراکتر وارد داستانهایم شدم. پیش از این من در رمانهایم با جانمایی وارد شده بودم، جانمایی به مفهوم تبلور یافتن سعید تشکری در شخصیتی که به او بسیار شبیه است، اما در این دو سه رمان اخیر و رمانهایی که احتمالا بعدا پیش خواهد آمد این حضور واقعی است. در «هندوی شیدا» من بخشی از خودم را گفتم، داستان و روایتی که در ایام بیماری، به شکل مستند دیده بودم. هندوی شیدا در حقیقت یک واکنش بود، اما در اوسنه گوهرشاد، و به ویژه در آرتیست این قصه عوض میشود و من خودم وجود دارم، حضور به مفهوم یک کارگردان که قصه را کارگردانی میکنم، به ویژه در آرتیست، این کارگردان وارد عملیات بهرهبرداری از شخصیتش میشود، که مخاطب ممکن است اصلا این شخصیت را نشناسد و نداند آن سعید تشکری فاخر نویس، همین سعید تشکری است که در کوچه و خیابان تلاش میکند تا موقعیت خودش را تعریف کند، و در رمان آرتیست آن تعریف بزرگی را که میگویم، من یک نویسنده خیابانی هستم، کاملا خودش را نشان میدهد.
نمونه موفق مینیمال ایرانی نداریم
ایسکانیوز: سنت داستانی سعید تشکری در این کتاب و چند کتاب آخرش خواننده را توجه میدهد به اینکه این نویسنده وارد مرحله تازهای از نوشتن شده، کوتاه شدن حجم داستانها و و زبان تازه و ... من را یاد داستانهای نویسندگان پایان قرن بیستم میاندازد. نویسندههایی که از سنت کلاسیکها فاصله گرفتهاند. با این نظر موافقید؟
ما یک مشکلی داریم که فکر میکنیم دانش ادبیات یکجاست و تولید ادبیات جای دیگر و این دو اصلا نباید با هم باشند. من معتقدم چیز دیگری هم به اسم محتوا وجود دارد. ببینید من یک رمان دارم به اسم «غریب قریب»، بسیاری از زوار امام رضا (ع) و حضرت معصومه (س) وقتی که میخواهند به مشهد یا قم سفر کنند، این رمان را در راه میخوانند، بسیاری از آدمهایی که به شهر مشهد میآیند، رمان «بار باران» را میگیرند و میخوانند. این برای من افتخار است و به عنوان خادم امام رضا (ع) این بخش برایم تبلور دارد. اما در کنارش من درحال مطالعه هستم و اتفاقاتی در جهان ادبیات رخ میدهد که نمیتوان نسبت به آن بیتفاوت و بیواکنش بود، سنت مینی مالیستی و فرضیه مینی مالیستی خودش را در ادبیات نشان میدهد، از طرف دیگر به جهت اقتصادی نویسندگان نمیتوانند دیگر رمانهای بلند بنویسند زیرا شرایط چاپ در جامعه سخت شده است. شما میتوانید به خودتان سختی بدهید و رمانی بنویسید در قطر نازک که امکان خرید برای مخاطب وجود داشته باشد، و یا آنقدر قطور باشد و مدام از یک کتابخانه قطور پیروی کنید. پس در حقیقت من کارهایی را انجام میدهم که به واسطه شرایط تولید میشود، به اضافه دانش ادبی.
بسیاری از کسانی که مکتب مینیمالیست را مطالعه میکنند، نمونه موفق ایرانی ندارند، اصلا ما مینیمالیست ایرانی نداریم. درک و فهم مینیمالیست ایرانی کار بسیار سختی است و اگر ما بتوانیم مکتب را پیچینگ کنیم خلوت کنیم و مدل ایرانی به آن بدهیم، وظایف دانشی خود را به عنوان معلمان داستاننویسی انجام دادهایم. من به عنوان یک معلم داستاننویسی در دانشگاه و کارگاه و جاهای مختلف که مینیمالیسم را درس میدهم، باید بتوانم یک نمونه از مینیمالیست ایرانی، ارائه دهم، در واقع سعید تشکری تلاش میکند، که این نمونه را جدا از درسی که میدهد، در حوزه کارش ارائه دهد.
سعید تشکری فراگیر میکند نه متفاوت!
ایسکانیوز: سعید تشکری آرتیست چه تفاوتی با سعید تشکری سالهای ابتدایی نوشتن کرده و آیا اگر امروز به روزهای ابتدایی نوشتن برگردد چنین مسیری را انتخاب میکند؟
به نظرم ما نویسندگان سرنوشتی سیزیفوار داریم، یعنی سنگی را بر دوشمان میگذاریم، بالا میبریم و به قله میرسانیم، سنگ غلت میخورد و پایین میآید، و ما دوباره باید از نو شروع کنیم. این سرنوشت همه نویسندگان ما است. من به این سوال در یک مجله ادبی، در دهه شصت، جواب دادم. من برای اینکه نویسنده خوبی باشم، باید کارگردان خوبی باشم، تا نوشتههایم دیده شود. من امروز روی جلد کتابهایم خیلی حساس هستم و به طراحان کتابهایم مشورت میدهم و با هم حرف میزنیم و دیالوگ برقرار میکنیم، کاری که فکر میکنم خیلی از نویسندگان انجام نمیدهند. من به حرفه خودم به شدت احترام میگذارم و هر سالی که میگذرد، از اینکه حرفهام نوشتن است، بیشتر نسبت به خودم اعتماد به نفس پیدا میکنم.
اگر شما در گذشته دوست نداشتید این چیزی که الان هستید بشوید، این چیزی که الان هستید نمیشدید. یک نردبان است که باید پلههایش را یکی یکی بروید و اگر خسته میشدید از همان پله دهم برمیگشتید پایین و از آن پله بالا نمیرفتید. من فکر میکنم، مسیری که در حوزه ادبیات رضوی طی کردهام مسیری پر از سنگلاخ و بن بست بوده است، و روزی که این نوع ادبیات را درباره امام رضا (ع) شروع کردم و نوشتم، جامعه اصلا نگاه روشنی به این ماجرا نداشت و بیشتر درگیر بازنویسی و مستندنویسی بود، و من رمان را به این وادی آوردم، و در این وادی، حضرت رضا (ع) به شگفتانگیزترین شکل، به رمان نگاه کردند، نه جامعه ادبی. من نگاه حضرت رضا (ع) را بیشتر میدانم و لطفی که ایشان به این ماجرا داشتند، و حالا فکر میکنم این داستانهای معاصر هم ادامه همان است، و تنها تفاوتش این است که دوست دارم با مخاطب جوان و تازه کتابخوان هم رابطه غنی داشته باشم، و فکر میکنم این طبیعی است که یک نویسنده وقتی به تکامل فکری میرسد، دوست دارد این تکامل را در موقعیتی فراگیرتر، طرح کند. بنابراین سعید تشکری، فراگیر فکر میکند، نه متفاوت.
منتقدین ما، دشمنان نویسندگان ما هستند
ایسکانیوز: ما امروز در شرایطی هستیم که نیاز به افق تازه داریم، آیا داستان و رمان توانایی این افقگشایی را دارند؟
من معتقدم که داستان در دموکراتیکترین شکل خودش در تمام دنیا، بروز میکند. ما هرچه فیلم خوب داریم مدیون ادبیات خوب هستیم و هرچه فیلم بد داریم مدیون ادبیات بد. ادبیات محکمتر و قلدرتر از همه هنرها خودنمایی میکند. گواهش آثار ادبی ما است که همین الان بدون آنکه جایزه جهانی بگیرند، در سطح ادبیات دنیا کار میکنند، آقای حسن زاده نویسنده کودک ما دو سه سال است که نامزد جایزه هانس کریستین آندرسن میشود این یک اتفاق بزرگ ادبی است، آقای شاه آبادی احتمالا امسال یکی از این نامزدها خواهد بود. (این مصاحبه پیش از اعلام نامزدی جناب شاهآبادی بوده است.)
مشکل ما این است که تریبون ادبیات ما دیگر مثل گذشته قوی نیست، تاکید میکنم که تریبونش نه خودش. یعنی نویسنده خوب و تلاشهای نویسندگان خوب، توسط رسانههای ما دیده نمیشود، و نویسندگان در یک فضای خاموش هستند، که در همان فضای خاموش، افق جدیدی را هم ارائه میدهند. ما اگر آقای هوشنگ مرادی کرمانی را از قصههای مجید بگیریم آیا میتوانیم به سریال موفقی مثل قصههای مجید برسیم؟ اگر اینگونه بود آقای کیومرث پوراحمد یک اثر خوب دیگر خلق میکرد. بنابراین دلیل موفقیت این سریال، ورود یک اثر ادبی خوب است به سینما. با ورود ادبیات خوب به سینما، موفقیت سینما تضمین میشود، اما این موفقیتها را در اختیار نویسندگان قرار نمیدهیم، و به نویسندگان اعتماد نمیکنیم. نویسندگان را حذف میکنیم، و همه رسانههای ما تقریبا این وظیفه را فراموش کردهاند. منتقدین ما، دشمنان نویسندگان ما هستند، نه دوستانشان. کشاف نیستند، این نوع انتقاد از برنامههای تلویزیونی شروع شد. هربار در مورد یک اثر صحبت میکنیم، در مواجهه با اثر صفر و صد هستیم، نمیگوییم این نویسنده به هنر ما چه امکانات جدیدی اضافه کرد. سوال من این است که پیش از هوشنگ مرادی کرمانی، آیا ما داستانی داریم که نوجوانان ما قهرمانانه حضور داشته باشند؟ قطعا نه. چقدر این اتفاق میتواند جهانی باشد؟ چقدر قصههای مجید میتواند جهانی باشد؟ چرا قصههای مجید را فراموش کردهایم؟ چرا تاثیر قصههای مجید را در پرورش نویسندگان جدید یادمان رفته است؟ برای اینکه به نویسندگان احترام نمیگذاریم. چرا آقای دولت آبادی را در نقدهای متمادی وادارش کردیم تا از رمان روستایی جدا شود و به رمان شهری روی بیاورد؟ جایی که اگرچه در آن زندگی میکند، اما شناخت کافی ندارد و گواهش آثاری است که منتشر میکنند. چرا هر بار که میخواهیم درباره یک نویسنده حرف بزنیم به این نقطه میرسیم و میگوییم، فرمولی که این نویسنده مینویسد مثلا ادبیات تمدنی است و در باقی بخشها ناتوان است؟ چرا تواناییهایش را تبلیغ نمیکنیم؟ چرا از این تواناییها بهرهبرداری نمیکنیم؟ مشکل اینجاست که ما فکر میکنیم هر نویسندهای باید از نقطه منفی و زیر صفر و منجمد شروع کند. به قول رولان بارت، نقطه صفر نقطه خوبی است، نقطه حرکت است. نویسندگان ما همیشه فریز شده هستند و زیر صفر هستند، و هر نویسندهای که به یک عددی از جهت رشد میرسد، انگار نویسنده بعدی این وظیفه را ندارد که از نقطه پایان نویسنده قبلی شروع کند و به عدد رشدیِ بالاتری برسد و مدام نویسندگان ما برای شروع به نقطه منفی و زیر صفر مراجعه میکنند.
چند روز پیش مصاحبهای از آقای بیضایی خواندم که واقعا برایم تکان دهنده بود. از او سوال میپرسند. شما در زبان چقدر تحت تاثیر گلشیری هستید؟ آقای بیضایی جواب بسیار زیبایی میدهد، میگوید زمانی که این کار گلشیری درآمد، قبل از آن من 15اثر تولید کرده بودم، تنها تفاوت میان ما این است که آثار من را کسی نمیخواند و این آثار ادبی شانس خوانده شدن داشتند و برای همین همه فکر میکنند تاثیر گرفته از زبان گلشیری بوده است. عین همین سوال را هم از زنده یاد علی اکبر رادی میپرسند. که جلال آل احمد چقدر روی شما تاثیر گذاشته است؟ دلیل این سوال چیست غیر از اینکه، ما آثار جلال را زیاد خواندهایم، اما آثار بزرگترین نمایشنامهنویسمان را کم خواندهایم، و حالا که یک اثر از علی اکبر رادی میخوانیم تصور میکنیم، رادی تحت تاثیر جلال است، در صورتی که فراموش کردهایم، نثر جلال تحت تاثیر دهخدا است و در حقیقت دخو دهخدا است.
نقد ادبی بزرگترین وظیفهاش گشف است
نبود نقد ادبی باعث میشود، نویسندگان مظلومترین و در حاشیهترین قسمت هنر و جامعه باشند و فضای خاموشی داشته باشند، که در این فضای خاموش درحال خلق بزرگترین آثار هنری هستند، ولی کسی آنها را نمیبیند، نه اینکه کسی آنها را نمیخواند. بین نخواندن و ندیدن تفاوت است. به نظر من آقای حسین پاینده، اگر دو کتاب تحقیقی «هنر ترکیبی» و «گشودن رمان» را نمینوشت، بسیاری از این رمانهای کنونی ما محکوم به این بودند، که اشتباه هستند، در حالی که اشتباه نیستند، و خیلی هم درست هستند، و منتقد دانا و توانا آمده و این مسیر را هموار کرده است. همین الان کتابهای آقای محمد حنیف در دو بخش منتشر میشود. یک بخش تئوریک یک بخش رمان. چرا درباره اینها صحبت نمیکنیم؟ چرا با سکوت روبهرو شده است؟ به دلیل اینکه کشف نمیشوند. کشف وظیفه نویسنده نیست، وظیفه جامعه ادبی و نقد ادبی است، اگر یک روزی باقر مومنی، محمود دولتآبادی را کشف نمیکرد و نمیگفت اکنون نویسندهای پیدا شده است که ادبیات روستایی ما را به بلوغ رسانده است، آیا امروز محمود دولتآبادی، محمود دولتآبادیِ کلیدر و جای خالی سلوچ بود؟ نقد ادبی بزرگترین وظیفهاش کشف است و ما در این کشف عقب هستیم، چه در فرم رسانهای و چه در فرم غیررسانهای.
نظر شما