نویسنده «زل آفتاب» در گفتوگو با ایبنا:
آدمی که میتواند خودش را از تاریخ منقطع کند، گیاهی بیبته است
سروش چیتساز گفت: آدمی که میتواند خودش را از تاریخ منقطع کند شبیه گیاهی بیبته است، «زل آفتاب» بخشی از روایت انسان و سرگذشت او در روزگار کنونی است بیآنکه آن را موجودی خلقالساعه و بدون گذشته بداند.
ایده نوشتن «زل آفتاب» از کجا به ذهنتان رسید؟
ابتدا یک محرک اولیه داشتم. خانهای قدیمی در امیرآباد تخریب شد و در چاه آن همان چیزی بود که در فصل بیمرگی دیدیم. اما این فقط بهانه بود. آدمهای داستان کمکم بالای این گودال گرد آمدند و از خلال جهان و دلمشغولیهای آنها قصه شروع به بالیدن کرد. شاید بشود گفت این درونمایه مدت زیادی در ذهن من زندگی میکرده. اینکه چطور و از کجا زندگی آدمها به شکلی تکینه دچار گسست میشود. جایی که آدمها چنان ضربهای از تندباد حوادث میخورند که مدتی طول میکشد تا خودشان را پیدا کنند. آیا واقعا نقطه شروعی برای آن وجود دارد؟ آیا میشود مبدایی برای این تاریخ پیدا کرد؟ آیا یک سیر یکپارچه و قابل فهم بوده یا صرفا یک حادثه تصادفی؟ آنقدر در تاریخ عقبتر میرویم و هر بار مبدا تازهای برای وضعیت پیدا میکنیم تا جایی که در جواب به همین پرسش هم مجبور باشیم بگوییم: نمیدانم ایده اولیهاش دقیقا از کجا پیدا شد.
به نظرم «زل آفتاب» کاری سوررئال است و گاهی حتی به رئالیسم جادویی نیز نزدیک میشود. آیا شما خلق جهانی سوررئال را در نظر داشتید و اگر اینطور است از تجربه نوشتن در چنین سبکی بگویید.
احتمالا هم طرفداران سوررئالیسم و هم رئالیسم جادویی قادرند با شما مخالفت کنند. در اینکه وجوه فراواقعگرا در داستان پررنگ است و روایت از واقعگرایی مالوف فاصله میگیرد کاملا با شما موافقم اما هر کدام از سبکهایی که مطرح کردهاید احتمالا باید در مختصات خاص خودشان عناصر مشخصی داشته باشند که ممکن است کتاب من نتواند خودش را متعهد به تمام قالبهای آنها بکند. برای همین سعی میکنم در سلسلهمراتب ذهنیام از فراواقعگرا پایینتر نروم و به اینکه کتاب دقیقا در کجای طیف وسیع «واقعگرا نبودن» ایستاده وارد نشوم. اینکه چنین قالبی برای نگارش زل آفتاب انتخاب شده، در درجه اول به خاطر ماهیت قصههایی است که با آنها سروکار داشتهام. آدمهایی که با تاریخ زیسته خود و سرزمینشان دست به گریبانند. چنین روایتی خودبهخود وارد حیطه جادو میشود.
ما در «زل آفتاب» تاریخ میبینیم اما تاریخی که روایت میخواهد، تعریف کند. نسبت «زل آفتاب» با تاریخ چیست؟
یک استاد تاریخ جایی برایم نوشته بود:«...البته تاریخ داستان است اما بخشی از این داستان، واقعی است. و اینکه تاریخ بخش کوچکی از سرگذشت انسان است، هر چند به نظر میرسد بخش مهم این سرگذشت باشد.» مساله همین است. اگر زمانها و اسامی را درنظر نگیریم، باقی تاریخ میشود روایت. هویت هم روایت است؛ هم هویت فردی و هم هویت ملی و جمعی و در همین روایت بودنش با تاریخ مرتبط است. وقتی شخصیتهای یک داستان درگیر مسائل هویتی هستند، وقتی برای شناخت جای خودشان در توفانی که همه چیز را دارد میکند و با خود میبرد دست و پا میزنند، برای بازتعریف وضعیت ناچارند به مرور به روایت شخصی دست بزنند و در این روایتِ دوباره پای تاریخ و اسطوره هم طبعا باز میشود. آدمی که میتواند خودش را از تاریخ منقطع کند شبیه گیاهی بیبته است و این گسست مدام در سیر تاریخی مردم ما دارد رخ میدهد. در روایت آدمهای «زل آفتاب»، نقطه آغاز مشخص نیست. از گاو یکتا آفریده و کیومرث تا امروز کشیده شده. این کتاب بخشی از روایت انسان و سرگذشت او در روزگار کنونی است بیآنکه آن را موجودی خلقالساعه و بدون گذشته بداند.
در فصل سوم «به صدفها گوش کن» چند بار از انحنای فضا-زمان استفاده میشود. به نظر میرسد بیشترین سطح درگیری رمان با فضا و زمان در این فصل باشد. شکستن زمان و مکان تلاشی برای برداشتن «مرده ریگ اردوخانیها» از دوش سپهر است؟
شاید نیاز به توضیح نباشد که مفهوم «انحنای فضا-زمان» در داستان برساخته شخصیت و سازوکاری از جهان داستان است. راهی است که شخصیت فارز در فصل «به صدفها گوش کن» برای تحملپذیر کردن بار فجایعی که سرنوشت بر دوشش گذاشته پیشنهاد میدهد. ما نمیدانیم سپهر چقدر این پیشنهاد را میپسندد. سپهر ابتدای داستان با چنین انعطافی بیگانه است و در ادامه نیز ناخواسته و در جریان حوادث وارد این بازی میشود. برای خود من مشخص نیست که آیا این رهایی رخ میدهد یا نه؟ آیا اگر رهایی هست، یک رهایی دایم است یا موقت؟ تا کی و چند باره میشود به این ترفند دست یازید؟ این مصرع «گر تو نمیپسندی تغییر کن قضا را» معمولا به شیوه انکار خوانده میشود اما من همیشه فکر کردهام حافظ میخواسته درِ امکان تغییر قضا را برای خودش باز بگذارد. گمان کنم یکی از جدالهای ازلی-ابدی انسان همین جدال با سرنوشت است و سرنوشت به تعبیر دیگر یعنی زمان و مکان. اینجا و اکنون و چرایی چگونگی این اینجا و اکنون.
شخصیتها در «زل آفتاب» بیشتر از آنکه پیش بروند، در وهم و خوابهای تودرتو سیر میکنند و به گذشتهای تعلق دارند که جلوههای از اکنون و آینده را نیز در خود دارد. مثلا آنجا که آمده «شاید در جهانی موازی با این جهان. جهان رویا. جهان روایت.» «زل آفتاب» میخواهد این جهان موازی را ایجاد کند؟
«زل آفتاب» شاید به یک معنا سعی دارد این توازی را نشان بدهد نه اینکه چیزی ایجاد کند. این موازی بودن که به آن اشاره کردید واژه خوبیست. در وهله اول به نظرم ما عادت داریم هر چیزی که در جهانِ واقعیتِ ملموس نمیتوانیم سراغی از آن بگیریم به جهان وهم و رویا احاله کنیم. این تلقی ریشه در تمایل ذهنی ما به سادهسازی و گرایش دودویی و مطلقِ «یا این یا آن» دارد. در صورتی که وقتی با ذهن و روایت سروکار داریم صحبت از واقعیتِ محض شوخی است. همیشه انحرافی از واقعیت وجود دارد که ناشی از نظرگاه و ذهن است. درست است که یک قرارداد جمعی برای یک تعریف نرمال از واقعیت هست اما باز هم هیچ چیز قطعی نیست. واقعیت و وهم و خیال یک طیف گسترده است که نمیشود به راحتی و به طور قطع مختصات پدیدهها را روی آن مشخص کرد. از طرف دیگر شخصیتهای «زل آفتاب» همگی پویا و فعالند و جای پایشان روی زمین سفت است. چیزی که فضا را از تعادل خارج کرده مقاومتی است که جهان مقابل نیروی ارادهی آنها نشان میدهد و همین امر وضعیت را تراژیک کرده. آنها از یک یکان اجتماعی به یکان سرزمینی تبدیل شدهاند و سرنوشتشان با سرنوشت سرزمینشان گره خورده.
شما فرم روایی خاصی در«زل آفتاب» به کار بردهاید. درباره این فرم و تغییر در زاویه دید در ابتدای هر فصل بیشتر توضیح دهید.
داستان در پنج فصل و هر فصل با یک راوی حرکت میکند. طبعا هر فصلی هم قصه خودش را دارد و همین قصه مشخصات راوی را به اثر دیکته میکند. یک وقت نیاز به راوی اول شخص است و در یک فصل راوی سوم شخص. یک جا راوی کمی دور از شخصیت اصلی ایستاده و یک جا از رگ گردن به او نزدیکتر. تکتک این افراد برای من مهم بودهاند و دلم میخواسته صدایشان شنیده شود. زندگی آنها به شدت درهم تنیده است. از نظر عاطفی و اجتماعی و حتی سیاسی، اما در هر فصل که در یک زمان و مکان مجزا و منحصر به خودش رخ میدهد، تمرکز روی یکی از این شخصیتهاست. با این حال، در ابتدای هر فصل ما یک دروازه میبینیم. دروازههایی که با شماره مشخص شدهاند. هر دروازه یک تصویر ایستا و منجمد است که تمام شخصیتهای داستان همزمان در آن حضور دارند. ما پیش از ورود به جهان هر فصل که مختص یکی از شخصیتهاست مجبوریم از این دروازه رد بشویم و در عبور از آن است که باز به یاد میآوریم نه یکی، که با شش شخصیت سروکار داریم. تصویرها را یک روایت اول شخص جمع شرح میدهد که در تقابل با راوی مفرد هر فصل است.
شش شخصیت اصلی داستان را چه چیزی یا چیزهایی به یکدیگر پیوند میدهد؟
خیلی چیزها. زندگی، عشق، تاریخ، جغرافی، سیاست، اقتصاد، رسم و رسوم و اسطورهها. هر کدامشان یک راهی برای زندگی انتخاب کرده که ربطی به دیگری ندارد. هر کس هدفی دارد. هر کس هستیشناسی خودش را دارد. اما همه در این خصوصیت مشترکند که تسلیم نمیشوند و برای رسیدن به آن میجنگند همانطور که نسل پیش از آنها با چنگ و دندان برای رسیدن به هدفش جنگیده. و باز هم همگی در این وضعیت مشترک قرار دارند که تلاشهایشان با موانع بسیار روبهروست.
و در آخر آیا کتاب دیگری در دست چاپ دارید؟
در دست چاپ خیر. فرایند چاپ در ایران، از فرایند نگارش طولانیتر و سختتر شده است. کتابی که نوشتنش یک سال زمان میبرد گاه دوسال طول میکشد تا به چاپ برسد. در حال حاضر دو مجموعه داستان در دست دارم که نوشتن داستانهایشان تقریبا تمام شده اما سخت درگیر بازنویسیشان هستم. دو مجموعه را به علت سبکهای متفاوتشان از هم تفکیک کردهام و بعد از پایان کار تازه باید به هزارتوی نشر وارد بشوم. پیدا کردن ناشر و بحثهای آمادهسازی و بعد هم ممیزی و چاپ. یک رمان نیمهکاره را هم فعلا کنار گذاشتهام تا تکلیف داستانهای کوتاه را مشخص کنم و بعد سروقتش برگردم.
نظر شما