داستان بلند «یک روز سر فرصت» نوشته مهین بنیطالبی دهکردی، از سوی نشر پوینده راهی کتابفروشیها شد.
داستان این کتاب در شهرکرد یعنی زادگاه نویسنده میگذرد. داستان زنی به نام طلعت که از زبان مادربزرگ زیور برای نوهاش روایت میشود. نوهای که از کودکی در دامان مادربزرگ قد کشیده و عاشق قصههای اوست. اما مادربزرگ همیشه از گفتن قصه طلعت سر باز میزند و میگوید که قصهای طولانی و کسل کننده دارد، اما دخترک بیصبرانه تشنه شنیدن این قصه است که در سالهای قبل از 1300 هجری شمسی در شهرکرد اتفاق افتاده است.
مادربزرگ قصه طلعت را اینگونه آغاز میکند: «ما خانواده فقیر و عیالواری بودیم. پدرم مقنی بود. چاه میکند. بیشتر عمرش را زیر زمین گذراند. گاهی اتفاق میافتاد که ته چاه دم میگرفتش. بالایش میکشیدند. بیحال میشد و روی دست میآوردندش خانه. دو سه روزی طول میکشید تا حالش خوب میشد و دوباره میرفت سر کار. چه کار میتوانست بکند؟ کار دیگری بلد نبود. مادرم میگفت: «چاهکن همیشه ته چاهه. آخرش یه روز همونجا میمیری.» پدرم ته چاه نمرد اما یک روز که برای لایروبی قنات روستا رفته بودند سقف قنات ریزش کرد و پدرم با دو نفر دیگر مردند. وضع ما که بد بود، با مردن او بدتر هم شد. سه روز طول کشید تا از شهر بولدوزر آوردند و جسدهاشان را بیرون کشیدند.»
پیش از شروع متن داستان، این جمله از توماس کارلایل فیلسوف انگلیسی، ابتدای کتاب درج شده است: «کار اصلی ما این نیست که ببینیم آن دورها چه چیز مبهمی به چشم ما میخورد، بلکه وظیفه داریم ببینیم آنچه واضح و در دسترس ماست چیست.»
نشر پوینده، کتاب «یک روز سر فرصت» را در قالب ۱۱۸ صفحه، با شمارگان هزار نسخه و قیمت ۱۸هزار تومان منتشر کرده است.
نظر شما