با جمله آغازین «ترس و لرز» کییرکگور این یادداشت را آغاز کردم، زیرا از نگاه من، فاضل نظری در بنمایههای فکری بیش از هرچیز یک شبهاگزیستانسیالیست[3] دینی است. او تلخی حیات را درک کرده است و در همه مجموعههایش در میان ظلمات ناگزیر وجود بشری، با نگاهی فیلسوفانه و عارفانه حقیقت پیدای نور را جستوجو میکند. پوزخندهای شاعرانه و طنز تلخ هستیشناسانهای که در همه مجموعههای اشعار وی به چشم میآید، برخاسته از همین رویکرد است. از این منظر تجربه حیات روزمره آدمی، برای حقیقتبینان که به مرحله والاتری دست یافتهاند، چیزی نیست جز پوچی و تلخی که به نوعی طنز و کمدی میانجامد[4]. روزگار جائر و بیترحّم است و بدکرداری او نیز از سر آگاهی نیست که این نکته به سرگردانی بشر میافزاید. منطق دنیا با عمرکاهی و رنجافزایی مداوم، نوعی بیمنطقی و فلسفهاش گونهای زیانکاری است[5].
انسان در میان جبرهای چهارگانه وجودشناسانه، اگر دمی هم رنگ خوشی ببیند، چون آب طلبنکرده قربانی و شاخهگل مزار، سرنوشت غمباری در پی دارد که عیش و طیش او را ناچارانه جلوه میدهد. شادی جاودانهای در این عالم نیست و آنچه هست، مستی یا همان «خودفراموشی» است. به بیان دیگر بازار دنیا پر از خبرِ بیخبری و هیاهوی هیچ و پوچ است. در این جهانبینی، انسان در محدوده کاربست اراده خویش مختار است، اما رضایت به بازی تقدیر، حکم نهایی اوست، هرچند ممکن است این حکم را عادلانه نپندارد. در واقع، مکر گیتیِ غدّار است که از دشت و صنوبر، مزار و تابوت میسازد و هر بهارش فقط نویددهنده پاییزی پیرکننده است[6].
بدین معنی پرواز آدمی نیز قفسی برای اوست. هر قدر دورتر بپرد، فقط فکر اسارت را از خود دور کرده و ناگزیر به شناخت بیشتری از حجم قفس رسیده است. این مضمون در مجموعههای پیشین فاضل نیز بسیار پررنگ بود به حدّی که محمدکاظم کاظمی در نقد خود بر سهگانه فاضل او را «استاد پرواز در قفس» نامید. در این دفتر نیز بدون نوآوری و ابتکار ویژهای، زندگی برای پرندهای که بالَش قفس او محسوب میشود، همان تصویری از زندان تلخزیست انسانی است. پرنده دیگر اعتراضی به قفس ندارد چون جبر محتوم خویش را پذیرفته است اما گاهی روزنههای امیدی در دلش جرقّه میزند و هوای پرواز به سرش میافتد[7]. شاعر از اینکه غافلان به خوی خائن گیتی دل میسپارند و نقابهای آن را از صمیم دل به چهره میزنند، اندوهگین است و وظیفه خود را آیینهوار، نمودنِ راز بیهودگیِ وجودی اینچنینی میداند[8]. اینجاست که آدمی از سنگینی بار هستی بر شانه خود به ستوه میآید و ضمن پیوند این رویکرد با عرفان، تبعید روح بینهایت به تن ظریف، علّت اصلی رنج همیشگی بشر تلقّی میگردد. بنابراین مرگ برای آدمی راه نجات از دوزخ دنیا فرض میشود؛ دوزخی که از جهنّم اخروی هم سوزندهتر است و شاعر از این به آن پناه میبرد، هرچند این همراهی از سر بیحوصلگی و ناچاری است. اساساً مرگ در این بینش، وظیفه انتقام گرفتن از هستی ملالانگیز و تکراری را بر عهده دارد. در واقع آدمی گاه با دیدن نتیجه بیحاصل تلاشهایش از تقلّا دست برمیدارد و این مقدّمه بینش عمیق آتی است[9].
چه در شاخه دینی اگزیستانسیالیسم و چه در شاخه غیر دینی آن، آدمی نباید تن بدین پوچی بدهد و باید با مرگ به مقابله برخیزد و همواره در صیرورت و سفر باشد، هر چند رهیدنی و رسیدنی در نوبت عمر حاصل نشود و این کوشش قهرمانانه جز دست و پا زدنی سیزیفوار نباشد. بشر باید تا هست مثل باد از تکاپو و بیقراری دست برندارد حتی اگر این سعی هیچگاه روی آرامش نبیند و آزادی، جز توهّمی نباشد که خود چون زندان، هستی آدمی را در حصار کشد. در حقیقت این عمل، کوشش برای گریز از خویشتن است؛ یعنی دوری باطل، اما مثل برگ و باد و دیگر عناصر سیّال طبیعت باید پذیرفت که هستی حقیقی آدمی در گرو دل سپردن به همین شدنهاست[10]. این رنجآور بودن زندگی و ناگزیری از آن در همه عناصر طبیعت نیز با نگاهی شاعرانه و طنزآمیز بازخوانی میشود. برگ به تمنّا دامن درخت را به کف میگیرد و طوفان در این ماجرا تقاضای دادرسی دارد؛ حادثه افتادن شاخه، بهانهای برای اجاق سوزان میشود تا قربانیان را یک به یک، به مسلخ خود وارد کند و چشم شمع با هر پروانه متولّد شده، روشنتر میشود[11].
با این نگاه، حیات مجموعهای از تضادهاست. تضادهای عناصر شعری این دفتر نیز بیش از این که ناشی از تقابلهای دوگانه[12] فرمالیستی باشد، در نگاه تلخ فلسفی شاعر ریشه دارد. تقابل تکراری و غمانگیز موتیف[13]های «موج و صخره»، «کوه و دریا» و «ماه و مرداب» که در مجموعههای پیشین فاضل نیز بسامد قابل توجهّی داشت، در فضای کلی اشعار این دفتر هم در جریان است. این تناقضها و تضادها با ترکیبات، عبارات و تصاویری چون «زهر در جام طلا» (ص 73)، «مسلخ سربلندی» (ص 71)، «نعمت آشفتهحالی» (ص 21)، «غنای تنگدستی» (ص 17)، «زندان آزادی» (ص 43)، «گریه گل و گلاب تلخ» (ص 67)، «سقف آگاهی و ستون فراموشی»، «همراهی هابیل و قابیل» (ص 59)، «سکوت، سادهترین راه گفتگو» (ص 57)، «دست کشیدن ز جستجو، راه وصال» (همان)، «شادمانی خود غم دنیاست» (ص 29)، «خیانت تو، وفاداریست» (ص 19)، «خضر واقف از غیب و موسای بیصبر» (ص 49)، «بیوطنی در عین کوچ نکردن» (ص 41)، «گریزِ ناگزیر موج از ساحل» (ص 39) و «وفاداری غم» (ص 39)، در این مجموعه نیز تکرار میشود.
آنچه در پس همه این تناقضها شاعر را از پوچی میرهاند و او را مانند وجودگرایانِ شاخه مسیحی، به مرحله بالاتر پرتاب میکند، عشق است. عشق؛ این گدازه آتشفشان در فوران (ص 9)، فریادهای عاشق ناکام؛ این جنگل در حال سوختن (ص 15) را به آسمان میرساند، هرچند نهایتا معشوق چه در وجه اثیریاش که یکدریا زلالی (ص 21) است و چه در وجه زمینیاش که دلّال اعتماد (ص 79)، بیاعتنا از این واقعه میگذرد. حقیقت عشق، شاعرِ متمایل به ابزوردیسم[14] را از منجلاب کثرات نجات میدهد و او را به آبشخور وحدت میرساند، اینجاست که همه تضادها در چشم او رنگ میبازد و پذیرش آنها در جهان وی ابراهیموار آسان میگردد. با این نگاهِ تازه که در قلّه هرم معرفت حاصل میگردد، شاعر بیدهای سربهزیر و سروهای سربلند را در افق آسمان خویش، همریشه میپندارد و به لطف عشق در همه خلق غیر از یار، کسی را نمیبیند. بدین ترتیب نگاه وجودگرایانه اگزیستانسیالیستی با وحدت وجود عرفانی آن هم از نوع ابنعربیوارش درمیآمیزد و شاعر از شوق تجلّی و آفتاب شدنِ وجودِ سایهوار خویش سخن میگوید و چون مولانا از ملّت عشق دم میزند[15]. این تلاش وقتی به حقیقت عشق و ایمان دیندارانه متصل شود، تنها راه خوشنمودنِ رنج هستی را پیش روی وجودشناس الهی میگذارد. حقیقت بودن، همان رنج است و عشق هم در لذّات خود نهایتا دستاوردی جز آزار ندارد، با این همه تنها پدیدهای است که میتواند اتلاف عمر آدمی را پذیرفتنی کند و هدفی برای زندگی تلقی شود. فرقی نمیکند که عشق جان ببخشد یا جان بکاهد، مهم این است که توانسته میان مرگ و زندگی آدمی و فلسفه وجودیاش پلی بزند و آه عاشقانه بسی هدفمندتر از ناله ناامیدیست[16].
محمدکاظم کاظمی در نقد خود بر سهگانه فاضل نوشته بود: «قفسی که فاضل از آن سخن میگوید، سه دیوارش عشق است و یک دیوارش مرگ»[17]. با این توضیحات مشخص شد که کاظمی با تأملات دقیق خود به نحوی روشنگر، برجستگی عشق و مرگ و جنبههای هستیشناختی آن را در شعر فاضل کشف کرده است. علاوه بر مطالب پیشگفته، نگاهی آماری به مناداهای مجموعه اکنون نیز از این حقیقت پرده برمیدارد. شاعر در سرتاسر این دفتر 36 منادا به کار برده که «ای عشق» با 6 مرتبه تکرار، بیشترین سهم را از آن خود کرده است. «ای دوست»، «ای دل»، «ای عمر» و «ای مرگ» هم هر کدام با 3 بار تکرار در ردههای بعدی قرار میگیرند. چنانکه میبینیم این نحوه استعمال منادا خود گواهی بر برجستگی عشق و مرگ در جهانبینی فاضل نظری است.
در خصوص ویژگیهای فنّی این اثر چون آثار پیشین، میتوان با محمدکاظم کاظمی همنظر بود. مضموناندیشیهای لطیف، فاصلهگیری از عناصر تازه و تجربههای زندگی امروز، غور در عناصر میخانهای، کلّیگویی و نداشتن موقعیّت خاص در رویکردهای اجتماعی، پرهیز از تسرّی یک حالت عاطفی یا تأثیری واحد به یک غزل، تهدیدهای ادیبانه معشوق و واسوخت فاضلانه، بیتوجّهی به روایت و فضاسازی و به تبع آن پریشانی در محور عمودی، نظم مضامین تکراری مبتی بر تضادی ساده، قرینهسازیِ زبانی و تکرار مفید واژگان، محافظهکاری در بهرهوری از موسیقی شعر[18]، از ویژگیهای اشعار این دفتر فاضل نظری نیز هست که حتّی از مجموعههای قبلی هم پررنگتر شده است. در اشعار فاضل، پایان مسیر رود، به هر تقدیر آبشار است، اما شاعر در هر دفتر از منظری تازه این فروافتادن را به تماشا مینشیند و تغییر نگرش، بار عاطفی ویژهای به شعر میبخشد. به طور کلّی این زاویه دید از آرمانگرایی به واقعگرایی میل میکند. در «گریههای امپراتور»، زورق شاعر خیالپرداز در رود جاری است و او از درون واقعه، این مضمون هیجانانگیز را روایت میکند و در «اکنون»، شاعر از واقعه بیرون جسته است و آرامش بیدغدغه رود را از افقی دور میبیند و سقوط پایانی آن را هشدار میدهد[19].
به نظر میرسد سبک انتخابی فاضل برای شاعرانگی هرچند نشانه هویت و استقلال فردی وی بوده و تأثیر فراوانی بر غزلسرایان امروز داشته است، در مجموعههای اخیر رو به تکرار میرود و شاعر برای فرار از انجماد باید با زبان تازه و عناصر روز نیز پیوند برقرار کند. باید اذعان کرد که فاضل با همین مجموعهها نیز به خوبی جایگاه خود را در شعر امروز تثبیت کرده، اما بیشک نگرش آفاقی، مکملی برای جهانبینی و تخیل سرشار شاعر است. این مهم نیز شاید در گرو آشتی او با محافل شعر و بیرون خزیدن از کنج خانقاه مدیریت باشد. به نظر میآید «اکنون»، زمان بیرون جستن این پروانه از پیله تاریک تنهایی برای سیر در مسیر تکامل است.
یادداشتها:
نظرات