حد میانهای در فلسفه سیاسی
مختار نوری در این نشست در ارائه تصویری کلی از فلسفه سیاسی معاصر گفت: علیرغم تمام تصورات فلسفه سیاسی از یونان باستان؛ منظور از فلسفه سیاسی معاصر یا سنت قارهای آلمان و فرانسه است و یا سنت اندیشه آنگولاساکسونی که بر لیبرال دموکراسی تمرکز کرده است. در قرن بیستم در اثر سلطه عینیتگرایی مذهب و اخلاق و تاکید بر اینکه علم تنها با پذیرش اثبات میشود دیگر جایی برای مذهب و متافیزیک باقی نماند. کار عینیتگرایی تا آنجا پیش رفت که حتی گفته شد که فلسفه سیاسی مرده است. با این حال اندیشمندانی بودند که تلاش کردند علیه عینیتگرایی حرف بزنند و گزینه ابطالگرایی را به میان کشیدند. هرچند نهایتا تلاش اصلی بر تاکید بر سازوکارهای اجتماعی و اقتصادی در فلسفه سیاسی بود و سعی شد از بعد صرف معرفتشناسی در این حوزه فاصله گرفته شود.
این مولف ادامه داد: در سال ۱۹۷۱ جان رالز نظریه عدالت خود را مطرح کرد که از دلالتهای هنجاری میگفت و وضعیت نخستین و قراردادهای اجتماعی. او دغدغه هنجاری را مبنای اندیشه سیاسی خود قرار داد و سعی کرد حد میانهای در فلسفه سیاسی معرفی کند و به دعوا و جدل همیشگی لبرالها و مارکسیستها پایان بدهد. کار رالز یک آشتی و وحدتی میان دو مقوله آزادی و عدالت برقرار کرد. از نگاه او عدم آزادی به حقارت و عدم عدالت نیز به فقر منتهی میشود. از همین رو این اندیشمند از عدالت بهمثابه انصاف صحبت کرد، عدالتی که مبتنی بر برابری مارکسیستی نبود. او در این پروژه سعی کرده بود مسئله نابرابری در دهه ۷۰ و ۸۰ میلادی در آمریکا را بررسی و واکاوی کند.
او تاکید کرد: اندیشه سیاسی رالز نقدناپذیر نیست و حتی پس از دهه ۷۰ شاهد واکنشهای تحلیلی انتقادی نسبت به نظرات او بودیم و جماعتگراها، مارکسیستها، فمیسنیتها و لیبرالها و حتی چندفرهنگگرایان از زوایای مختلف درباره نظرات او بحث میکردند. فلسفه سیاسی دهه ۸۰ جماعتگرایی بود و این مکتب با تاکید بر منفعت عمومی به جریانهای لیبرال انتقاد داشت و ریشه هگلی و ارسطویی این اندیشه را نقد میکرد. نقد مدرنیته و لیبرالیسم پایه اصلی این اندیشه بود چراکه لیبرالها متاثر از حقمحوری و قائل به عدم دخالت دولت بودند و اجتماعگراها متاثر از خیرعمومی و قائل به مداخله اخلاقی دولت. به دلیل جامعیت اندیشه مکاینتایر در این مباحث در کتابم عمدتا بر اندیشههای او به عنوان یک فیلسوف تاریخمحور تاکید داشتهام.
نوری افزود: دانشجویان فلسفه معمولا فلسفه سیاسی را از بالا به پایین مطالعه میکنند و من با مکاینتایر از بالا به پایین فلسفه سیاسی را مطرح کردهام. کاربست فضیلت در زندگی و اجتماع همان فلسفه سیاسی است و مکاینتایر هم بین دوگانه ارسطویی و نیچهای گیر کرده بود. ما نباید صرفا حمال فلسفه باشیم و باید بتوانیم از اندیشههای سیاسی مختلف کارکردهایی مختص به جامعه خودمان استخراج کنیم. اهمیت اندیشههای مکاینتایر در ایران از این رو است که میتوان با آن چالشهایی مثل هویتمحوری، فضیلتگرایی و ... را که جامعه ما نیز با آن درگیر هستیم تبیین کنیم. مدرنیته و لیبرالیسم هنوز هم برای جوامع کارکرد دارند و باید بپذیریم که برای جامعه ما نیز اثرگذار هستند و میتواند ثمراثی برایمان داشته باشند. منتها باید با پیرایش و بازخوانی اندیشههای مرتبط با مدرنیته و لیبرالیسم و ترکیب اخلاق با سیاست آن را برای خودمان مجدد تبیین کنیم.
اولویت خیر یا حق؟
انشاءالله رحمتی استاد فلسفه نیز در این نشست درباره کتاب «السدیر مکاینتایر: جماعتگرایی، فضیلتمحوری و سیاست» بیان کرد: این اثر خوبی است و نویسنده قلم روانی دارد و مطالب نیز از انسجام خوبی برخورددار هستند. از نظر من وقتی کاری فهمیده میشود خودبهخود نقدهایش هم آشکار میشود و نباید به مقوله نقد از زوایه مچگیری نگاه کنیم. رویکرد نوری در این کتاب بر فلسفه سیاسی مبتنی است ولی من میخواهم از زاویه فلسفه اخلاق به مکاینتایر بپردازم. مکاینتایر فیلسوف اخلاق است نه فیلسوف سیاسی. همین ارسطویی بودن او نشان میدهد که در سیاست هم الگوی او اخلاقی است و سیاست را ذیل اخلاق میبیند. مکاینتایر در ایران معمولا به عنوان منتقد مدرنیته شناخته میشود و حتی خیلیها برای غربستیزی از اندیشههای او مثال میآورند که از نظر من این شیوه استفاده از اندیشه مکاینتایر نوعی ابتذال است.
او اضافه کرد: مکاینتایر فیلسوف تحلیلی است اما نگاه تاریخی هم دارد و در تحلیلهایش تاریخ را هم مدنظر دارد. از نگاه او هر مفهوم فلسفی مثل فضیلت/ انسان خوب/ اخلاق و ... در دورههای مختلف تاریخی معنایی متفاوت داشتهاند و نقد اصلی او به فلسفه اخلاق مدرن و لزوم استنتاج «هست» از «باید» است. فیلسوفان اخلاقی از اخلاق هنجاری و معیارهای رفتاری حرف میزنند و فرااخلاقیها به معنای اخلاق و بنیانهای اخلاقی میپردازند. اینکه رابطه تمام نتایج علمی و فلسفه هست و نیست است از منظر مکاینتایر قابل نقد است. هیوم نیز این مسئله را به چالش کشید که باعث شد در خود غرب و حتی در ایران نسبت به آن واکنش نشان داده شود.
این استاد دانشگاه همچنین یادآور شد: مکاینتایر توجه کرد که بحث هیوم درباره استنتاج هست. درواقع از نگاه او آنهایی که مثل عاطفهگرایان ارزشهای اخلاقی را ذهنی میدانند دست برتر را در اخلاق دارند و با نگاهی تاریخی تحلیل میکند که بحث هیوم در این باره مختص به دوران خودش است و در دورههای پیشین اینگونه نبوده و این شکاف میان هست و باید در قرن ۱۸ ایجاد شده است. ما امروزه تنها وظایف اخلاقی را میبینیم اما از بنیانهای اخلاقی این وظایف برای ذهنیت مدرن از بین رفته است و مکاینتایر سعی دارد این بنیانها را دوباره برای ذهنیت مدرن باخوانی کند. مکاینتایر میان نیچه و ارسطو به نوعی به ارسطو بازمیگردد تا بنیانهای اخلاقی را بازیابی کند و اخلاق را از نسبیتگرایی و پوچگرایی نیچهای نجات بدهد. پس از او نیز عده دیگری پروژه او را دنبال کردهاند و حتی اندیشه مکاینتایر را به جلو بردهاند.
فایدهگرایی در چارچوب حقوق بشر اجتنابناپذیر است
محمدعلی محمودی نیز در چارچوب فلسفه سیاسی در نقد کتاب حاضر گفت: اثر نوری نظم فکری دارد، نثر روشن و فصیحی دارد و مسئله محور است و مهمتر از همه نسبت به مسئله ایران بیتوجه نیست. اندیشمندی مثل رالز عدالت را کنار آزادی قرار میدهد و برای پیشرفت اقتصادی محدوه مشخص میکند. این کار یعنی یک نظریه سیاسی در کنار نظریات جان لاک و هابز و ... متولد میشود که به نظریههای و تئوری های دولت اضافه می شود. رالز انسان را در چارچوب اتمیک و ذرهگرایانه بررسی میکند. همه اینها باعث میشود از ۱۹۷۲ نقد او از سوی جماعتگرایانی مثل مکاینتایر و سندل که انسان را موجودی انتزاعی و ذره ای نمیشناسند و به تاریخ و سنت و فرهنگ و مذهب پیشسر او نیز توجه دارند شروع میشود. دولت از نظر جماعتگراها یک ساختار برای تامین حقوق فردی و اجتماعی شهروندان از طریق اجرای قانون نیست و باید خیر جامعه را تعیین و اعمال کند. البته در نقد جماعتگرایان به لیبرالیسم و رالز اشکالات اساسی وارد است. بله انسان موجود انتزاعی منفک از بافت اجتماعی و فرهنگی و مذهبی و تاریخی نیست و ما عملا با انسانها و هویتهای مختلف روبرو هستیم. از همین رو مهم است که دولت خیر جامعه را در نظر بگیرد و برای همین هم از دیدگاه رالزی این خیر را نه دولت که خود افراد جوامع تعیین میکنند. اساسا اگر حکومتی بخواهد خیری را در قالب سبک زندگی خاص مطرح کند مشکلساز خواهد بود چراکه ما عملا ما با خیرهای مختلف در جامعه روبرو هستیم.
او ادامه داد: حالا چگونه میتوانیم در سیاستورزی به این سمت حرکت کنیم؟ بله نمیتوانیم یک نظم و سبک زندگی مشخصی برای افراد تعریف کنیم و بگوییم خیر این است که شما اینگونه باشید و آنگونه نباشید. اینجاست که رالز از اولویت خیر یا حق میگوید. یعنی ما آزادیهایی داریم که خیر ارجحیت آنها را مشخص میکند و این آزادی باید در چارچوب خیر خود و دیگری باشد. آیزا برلین میگوید که اولویت خیر بر حق میتواند یک دیکتاتوری به وجود بیاورد. اگر اولویت با حق باشد، باید آزادیهای انتخاب ما در چارچوب قانون باشد. اینجا دولت در انتخاب خیر بیطرف است ولی در قبال رعایت حقوق خیر و خاطی را از عدول از قانون منع یا حتی مجازات میکند. این هم حقی است که مردم به دولت دادهاند. در مورد نگاه انتزاعی حق با جماعتگرایان است و انسان از جامعه و تاریخ و مذهب و فرهنگ خود جدا نیست؛ اما در عینیتبخشی به حق جامعه نظرات آنها اشکالات اساسی دارد.
این پژوهشگر و استاد فلسفه سیاسی متذکر میشود. رالز متاخر از تکثر سیاسی و جامعه چندفرهنگی حرف میزند. از اینکه انسانها متفاوتاند با قابلیتها، تواناییها و موجودیتهای متنوع و برای همین باید جامعه چندفرهنگی را قبول کنیم و باید در امر اجماع مدنی به یک اجماع برسیم. برای او همچنان آزادی و عدالت در کنار هم هستند. یعنی اگر آزادیای وجود دارد برای برای همه محقق شود و در دسترس همگان باشد. یعنی نمیتوان جلوی آزادی اقتصاد و سرمایه را گرفت و نابرابری اجتنابناپذیر است و نمیتوان مثل مارکسیستها از نبود نابرابری حرف زد و تنها بر تساوی تاکید کنیم. اما این نابرابریهای اجتماعی و اقتصادی باید تا حدی باشند که بیشترین نفع و سودمندی برای اکثریت و کمترین محرومیتها را در پی داشته باشند. جامعه میتواند هرچقدر میخواهد تولید و سود داشته باشد اما باید بیشترین حد ممکن از ثروت هم عاید محرومان شود. رالز در عین اینکه تفاوتها را میبیند از لزوم عدالت هم غافل نیست.
محمودی تصریح کرد: اما آیا واقعا مکاینتایر ناقد لیبرالیسم رالزی است؟ مکاینتایر روی بحران دست میگذارد و بحران اخلاق مدرن را ریشهیابی میکند. در این راستا او مقولاتی مثل فایدهگرایی را نقد میکند از منتقد استثمار و تمرکز ثروت است. او راه برون رفت از این بحران را بازگشت به اخلاق فضیلتگرایانه ارسطویی میداند اما با نیچه هم همدلی میکند و به نوعی نقد انحطاط اخلاقی نیچه را با ارسطو ترکیب میکند. اما آیا میتوان این فضیلتگرایی را یک نظریه سیاسی نیز دانست؟ از نظر من خیر. خیلی مهم است که به لحاظ تئوریک فضیلتگرایی را کنار فایدهگرایی و وظیفهگرایی قرار داده و حتی به فایدهگرایی را هم به کثرتگرایی میرساند. یعنی بیشترین فایده برای حداکثر مردم البته بنا بر وظیفهگرایی. اینجاست که پای تربیت شهروند خوب که کانت و افلاطون هم از آن حرف زدهاند به میان میآید.
او گفت: لیبرالیسم با همه کاستیها و مشکلاتی که داشته و دارد هنوز هم کارکرد دارد و با درنظر گرفتن فایدهگرایی در چارچوب حقوق بشر و به همراه وظیفهگرایی میتوان مشکلات و بحرانهای فعلی را کاهش داد و حل کرد.
نظر شما