حامد حسینیپناهکرمانی، نویسنده، روزنامهنگار و منتقد در یادداشتی به بررسی رمان «دیوار»، اثر علیرضا غلامی پرداخته و آنرا در اختیار ایبنا قرار داده است.
«دیروز مدرسه نرفتم، اما فقط مراسم ظهرگاهی برگزار شد و از کلاس خبری نبود.»
اولین امکانی که نویسنده رمان «دیوار» پیش روی مخاطب خود قرار میدهد شناخت یک دانشآموز است. شخصیتی که اینچنین به آغاز روایت خود ادامه میدهد: «پشت آقای رسولی عکس بزرگی از امام روی دیوار بود که بیشتر از یک طبقه ارتفاع داشت. امام از گوشهی چشم به دور دستها نگاه میکرد و چندتا چین روی پیشانی داشت.»
و این همان آقای رسولی است که بعد میشنویم به دانش آموزان مدرسه میگفت: «وقتی پرچم بالا باشد انقلاب ما بهتر دیده میشود.»
علیرضا غلامی در چند خط ابتدایی رمان «دیوار» به تصویرسازی از دانشآموزانی در سالهای اول انقلاب میپردازد که در شرایط ویژهی جنگی حتی آموزش و تحصیل آنها نیز با چالش مواجه شده است.
رماننویس با ابداع (invention) رمانش جنبهای از طبیعت انسانی را کشف میکند که تاکنون ناشناخته و پنهان باقی مانده بود.
نویسنده رمان «دیوار» با زیرکی از کودکی که از وی توقع بروز و ظهور احساسات عمیق میرود، شخصیتی بیتفاوت نسبت به همه اتفاقات ترسیم میکند: «یکی از آنها که آنجا بود دو تا از آجرها را برداشت و گوشهی پتو را بلند کرد. من متوجه شدم که جنازهی دومی مامانم است. لای چشمهای او کمی باز بود و صورتش به نظر خسته و دلواپس بود.»
راوی با خشونت کلامی و خونسردی تمام ماجرای مرگ برادرش جمشید و مادرش را به پدر جمشید میگوید و آن مرد را که تازه متوجه شدهایم پدر راوی نیست تنها میگذارد: «چند لحظه بعد من کلاه کشیام را پایین کشیده بودم و بیرون خانه بودم، اما در را پشت سرم نبستم.» و مخاطب درمانده میشود که ترک کردن ناپدری را باور کند و یا باز گذاشتن در را برای این که به آن مرد بیمار اندک امکانی برای نجات، با تلاش خود و یا با رسیدن کمک از بیرون، بدهد.»
راوی ما که ذهن قصهپردازی دارد حتی مثلا برای تعریف ماجرای مرگ مرد ساندویچ فروش آن اتفاق را به شکلی غریب دستکاری و روایت میکند.
همین راوی که در چهارده سالگی همقد یک دختر بچه است برادری دارد که کر و لال نیست ولی در مدرسهی کر و لال ها درس میخواند.
نویسنده برای گشودن بخشهای غریب شخصیت انسان و نمایش امکانات متفاوت عرصهی روان بشری ماجرای دو زن را روایت میکند که بر سر جنازه کودکی دعوا میکردند و برای ثابت شدن حرفشان مجبور میشوند محل ختنه جنازه را بررسی کنند. اما لحظاتی بعد همین آدمهایی که بر سر جنازهای با هم مجادله میکنند و دیگر افراد که عزیزی را از دست دادهاند، در موقعیتی دیگر از زوایای پنهان وجود آدمی میبینیم: «ما هنوز داشتیم به دورها نگاه میکردیم که هواپیماها ظاهر شدند. آنها سیاه بودند و وقتی بالای قبرستان رسیدند همه چیز را به رگبار بستند. مردم جنازهها را گذاشتند و با جیغ و فریاد فرار کردند.»
وجود راوی نیز در این رمان در شرایط خاصی پیش چشم مخاطب قرار میگیرد به شکلی که مخاطب را به تفکر در اندیشههای وجودی وامیدارد.
در اندیشه هایدگر «وجود داشتن» به معنای «بودن-در-جهان» (in-der-Welt-Sein) است. بنابراین باید شخصیت رمان و هم جهان او را همچون «امکانات» درک کرد.
شخصیت اصلی رمان که همان راوی ماست تا پایان روایت بدون نام باقی میماند؛ مانند شهری که اتفاقات رمان در آنجا شکل میگیرد و یا خیابان اصلی شهر.
راوی ما که در پارهای جهلات کودک نابالغی تصویر شده است خلوت کردن مادرش و دکتر اقبال را به شکلی متفاوت روایت میکند: «انگار باد توی اتاق گیر کرده بود و خودش را برای خلاص کردن به در و دیوار میزد و از خستگی به هن و هن افتاده بود و ناله میکرد.»
از این راوی که نسبت به جهان اطراف و آنچه در آن میگذرد بیتفاوت است اندیشه خشم داشتن امری بعید مینماید ولی نویسنده دوباره ما را غافلگیر کرده و راوی میگوید: «خشم وقتی معنا دارد که شما بتوانید آن را نشان بدهید.» و این روای همان کسی است که در برابر اتهام جاسوسی جلوهای متفاوت از روان خود را نشان میدهد: «وقتی دوباره از من پرسیده شد که برای چه کسی کار میکنم، من داشتم کلاه کشیام را توی دستهام فشار میدادم.»
جهان راوی آنچنان با سردی و سرما درآمیخته که تحمل گرما را ندارد و تفکیک جهان بیرون با روح و روان وی تبدیل به امری محال میشود: «احساس کردم از گرمای اتاق درد میکشم یعنی گوشها، دست، پاها و حتی صورتم تیر میکشیدند.» و باز سوال دیگری در حوزه اندیشههای وجودی رخ مینماید: «بیرون ساختمان سرما هجوم آورد. من چند لحظه چشمهایم را بستم. اما سوز آن به قفسهی سینهام فشار آورد و نفس کشیدن را برایم سخت کرد.»
اما نکته دیگر طنز کلامی است که در میان خطوط این رمان و در شرایط تراژیک شکل گرفته چنان پررنگ میشود که به امکان بیتفاوتی راوی نسبت به جهانی که در آن قرار دارد بعد دیگری میبخشد: «لقمهی دوم مزهی جوراب نشسته میداد!» یا «آقای فرزانه میدانست که مامانم با خاله ناهید صمیمی است و چون توی اداره پست کار میکند بهتر میتواند پیغامها را ببرد.»
و حتی نامگذاری شخصیتها هم از این طنز به دور نیست مثلا در مورد همین آقای «فرزانه»، راوی میگوید: «آدم پرحرفی بود و چندبار از مامانم خواسته بود خاله ناهید را راضی کند تا با او ازدواج کند.» و حتی قبرستان شهر که «جهان آباد» نام دارد و بیمارستان «بهمن» که زخمیها را به آنجا میبرند از این قاعده نامگذاری مستثنی نیستند.
اگر میخواهید بنا به گفته فیلدینگ «کنکاشی سریع و باریکبینانه در جوهر حقیقی هر آنچه موضوع دید ما قرار میگیرد» داشته باشید رمان «دیوار» نوشته علیرضا غلامی انتخاب مناسبی است.
نظر شما