روایت حسن محدثی از بازخوانی چهار دهه علوم اجتماعی و آثار آن
هنوز جامعهشناسی برای مردم شکل نگرفته است
حسن محدثی در یادداشتی نوشت: محدود ماندن جامعهشناسی در ایران در دو شکل جامعهشناسی برای دانشگاه و حکومت یکی از نقصانهاست و هنوز جامعهشناسی برای مردم شکل نگرفته است.
در اواخر نیمه اول دهه شصت از رهگذر مطالعه آثار علی شریعتی با علوم اجتماعی آشنا شدم و در اواخر همین دهه وارد دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران شدم. فضا بهشدّت بسته بود و صداهای عالمان علوم اجتماعی سخت به گوش میرسید. استاد برجسته دانشگاه تهران حاضر شده بود جلساتی فوق برنامه در حسینیه ارشاد تشکیل دهد. من برای این جلسات نوار صوتی تهیه میکردم و بحثها را ضبط میکردم.
استاد نگران بود که صداها به گوش غیر نرسد. از بس که نگران بود، نوارها را بعدها به خودشان تحویل دادم تا اطمینان پیدا کنند؛ صداها و بحثهایی که هیچ سخن حادی که نگران گننده باشد، در آن نبود. اما همه چیز مهار شده بود. در همان دوران یکی از استادان ما اخراج شد و برخی دیگر تذکرگرفتند. استادان برجسته که صاحب اندیشه بودند اغلب رفته بودند و آنها که مانده بودند اغلب محافظهکار شده بودند.
کار کردن در علوم اجتماعی غیرممکن نبود اما سخت بود. گزینشها بسیار نگران گننده بودند؛ هم برای دانشجویان و هم برای استادان. سانسور در انتشار مطالب نیرومند بود و تولیدات جدی کمتر دیده میشد. از پژوهش جامعهشناسانه کمتر خبری بود. مجلات روشن فکری بیش از دیگر آثار بار علوم اجتماعی کشور را بر دوش داشتند و چراغ آن را فروزان نگه میداشتند و برای دانشجویان شعلهی امیدی بودند.
علوم اجتماعی چنان بود که ما دانشجویان اغلب از هم میپرسیدیم این رشته به چه کار میآید. از پاسخهای ما اغلب افراد قانع نمیشدند. خودمان نیز کاملاً قانع بدانها نبودیم. شاید اگر علی شریعتی و کاری که کرده بود و تأثیری که گذاشته بود را پیش چشم نداشتیم، خود نیز به پاسخ خویش دلگرم نمیبودیم؛ زیرا هیچ نیروی مجسم در علوم اجتماعی کشور که سخنی تأثیرگذار بگوید در جامعه و دانشگاه نمییافتیم. تا نیمه دهه هفتاد وضع به همین منوال گذشت و حتا مجلات روشنفکری امیدبخش و اندیشهآفرین نیز تعطیل شدند.
دوم خرداد 76 اما نیرو آزاد کرد و حرکت و جنبش به درون دانشگاه آمد و باد اصلاح و تغییر در آنجا نیز وزیدن گرفت. نشریات یکبهیک منتشر شدند و اغلب مباحث، مباحث علوم اجتماعی بودند. قلمها قدری آزادتر و بیمحاباتر شدند و نوشتند و آثار تألیفی و ترجمهای گوناگون منتشر شدند و علوم اجتماعی دوباره تأثیرگذار شدند. تا آنجا تأثیرگذار شدند که بعدها در کیفرخواست، ماکس وبر محکوم شد! و علوم اجتماعی غربی بهعنوان علم سکولار محکوم شد.
این تحولات در دهه 80 شمسی نیز کم و بیش ادامه یافت و تلاش برای مهار علوم اجتماعی کشور از رهگذر ادّعای بدیلسازی برای آن تداوم یافت. در دهه 80 نسل جدید از عالمان علوم اجتماعی بهوجود آمدند که خود صاحب سخن و ایده بودند و صرفاً حرفهای غربیان را تکرار نمیکردند. به یمن جنبش اصلاحات تحقیقات علوم اجتماعی در کشور رونق گرفتند و اندیشهها و تحلیلهای اجتماعی تازه ای پدید آوردند. با پیدایی رسانههای الکترونیک جدید این رونق فکری در علوم اجتماعی شتاب گرفت و تعداد کسانی که جهان اجتماعی را تحلیل میکردند بیشتر و بیشتر شدند.
کثیری از دانشجویان بهتبع نسل جدید استادان جرأت سخن گفتن پیدا کردند و بسیاری در وبلاگها و بعدها در دههی 90 در کانالهای تلگرامی شروع به نوشتن و تحلیل کردن کردند و آرامآرام حضور دانش اجتماعی در جامعه و عرصه عمومی مشاهده شد. انبوهی اثر تألیف و ترجمه شدند و انجمنهای علمی پدید آمدند و نشستها رونق گرفت و مجلات علوم اجتماعی تکثر پیدا کردند.
در این میان نسل جدید استادان و محققان و صاحبنظران نقش بسیار مؤثری داشتند و علوم اجتماعی ایران را از سیطرهی انحصاری استادانی که بیشتر به مدارک دانشگاهی خویش افتخار میکردند و نگاهشان اغلب معطوف به اجرای پروژههای دولتی بود، درآوردند و علوم اجتماعی را به عرصهی عمومی آوردند و معطوف به تحلیل شرایط اجتماعی کشور کردند؛ کسانی چون یوسفعلی اباذری، حمیدرضا جلاییپور، محمد امین قانعیراد، مسعود چلبی، نعمتالله فاضلی، محمد فاضلی، محمدرضا طالبان، عباس کاظمی، سیدحسین سراج زاده، عباس عبدی، محمدجواد غلامرضا کاشی، علی رضاقلی، هاشم آقاجری، محمد رضایی، و غیره.
در دهه نود نقد اندیشهها و دیدگاهها نیز رونق بیشتری گرفت و خوداندیشی جامعهشناسانه در میان جامعهشناسان شکل گرفت و این خوداندیشی معطوف به نقد درونی خود جامعهشناسی، در حال حاضر نویدبخش آیندهای خلاقانهتر و مولّدانه میتواند باشد. بنابراین، من در مجموع روند علوم اجتماعی در ایران را با توجه محققان جدیدی که پرورده است (در مقام مقایسه با وضع آن در دههی شصت و هفتاد) بسیار بهتر و رو به رشد میبینم.
اما دو ویژگی مشکلساز از آغاز در علوم اجتماعی ایران وجود داشته است که همچنان مسألهساز و عامل عدم رشد آن است: یکی دگرسالار بودن آن است؛ بدین معنا که نظام آموزشی جامعهشناسی در ایران نظریهپرداز تولید نمیکند بلکه صرفاً دعوت به مصرف نظریههای دیگران (عمدتاً غربیان) میکند بدون نقد بنیادی اندیشههای آنان.
دیگری که دقیقاً مرتبط با اولی است، دعوت به بهرهگیری از نظریههای کلان که چه بسا در خود همان غرب نیز اعتبار خود را از دست دادهاند، به جای آموزش تولید و مصرف نظریههای بخشی (نظریههایی که بخشی از جهان اجتماعی را تبیین میکنند). هنوز در هیچ مقطعی از مقاطع آموزشی واحدهایی تحت عنوان نظریهسازی وجود ندارد و دوره دکتری معطوف به نظریهپردازی نیست. اینها نقصانهای بسیار بزرگی در جامعهشناسی ایران است. نقصان بزرگ دیگر محدود ماندن جامعهشناسی در ایران در دو شکل جامعهشناسی برای دانشگاه و جامعهشناسی برای حکومت است و هنوز جامعهشناسی برای مردم شکل نگرفته و دنبال نشده است.
نظر شما