نویسندهای که از یک فروشنده تلفن به نامزد دریافت جایزه بوکر تبدیل شد، درباره رمان تازه و تحسینشدهاش، علاقهاش به سفر و خندهدار ساختن اندوه میگوید.
ما اینجاییم تا درباره «طوفان» مجموعه داستان سوللوی که به شیوه یک دوی امدادی پیش میرود بیشتر صحبت کنیم. نام هر کدام از داستانها از یک جفت کد سه حرفی فرودگاه درست شده و شامل شخصیت یا شخصیتهایی است که مرتبط با یک پروازند: زنی که برای مراقبت از پسر بیمارش از لندن به اسپانیا سفر میکند؛ مردی که او کنارش مینشیند در راه بازگشت به خانهاش در داکار و در انتظار یک تراژدی غیرقابل تصور است؛ شاهد این تراژدی خلبان یک هواپیمای باری است که به سوی دیگر جهان پرواز میکند و ... . «طوفان» وقتی اتفاق میافتد که رادیو ۴ سفارش یک مجموعه از داستانهای کوتاه بههم پیوسته را میدهد؛ تعجبآور نیست که از آنجایی که «مرد این است» چنین ساختاری دارد، آنها با سوللوی تماس گرفتند. واقعیتی که در زمان اتفاق، بحثهای فراوانی را پیرامون بوکر برانگیخت که قوانینش میگویند جایزه به یک داستان یکپارچه تعلق میگیرد. نظر خود سوللوی در این باره چیست؟
پاسخ او این است: «بسیار به این ایده متعهد بودم که این قطعا یک مجموعه داستان نخواهد بود و یک کار منسجم و تفکیکناپذیر است. متوجه این اعتراض برای رمان نامیدن این اثر هستم. نکته همین است. لزوما اصراری ندارم که آن را رمان بنامم، چیزی که روی آن پافشاری دارم این است که این کتاب یک مجموعه داستان نیست. و تا حدودی در مورد «طوفان» هم مایلم که نه به عنوان مجموعه داستان کوتاه بلکه به عنوان یک چیز پیوسته دیده شود.»
آنچه در هر دو کتاب مشترک است دغدغه فعالیتها و احساس بیریشگی قهرمانهای داستان است. آن شوق سفر –یا شاید بهتر باشد بگویم آن میل سردرگم برای پیدا کردن مکانی برای آرامش چیزی است که شاید در بیوگرافی خود سوللوی نیز به چشم بخورد.
او در سال ۱۹۷۴ در کِبک کانادا به دنیا آمد؛ مادرش که ملیتی کانادایی دارد، با پدر مجارستانیاش در آنجا با هم آشنا شدند اما وقتی او نوزاد بود کانادا را به مقصد بیروت ترک کردند. پس از کمتر از یک سال جنگ داخلی لبنان آغاز شد و آنها دوباره برگشتند. کارفرمای پدرش آنها را به لندن فرستاد. او میگوید: «وقتی به گذشته نگاه میکنم نمیتوانم باور کنم که چقدر جابهجا شدیم. در سنین رشدم نزدیک به ۸ تا ۱۰ جا برای زندگی عوض کردیم. واقعا نمیدانم والدینم چرا اینقدر جابهجا میشدند. قطعا بیش از آنچه نیاز بود این کار را کردند.» آنها حالا در بحرین زندگی میکنند. البته به نظر میرسد که خود سوللوی هم این را به ارث برده و در بزرگسالی چندین بار جابهجا شده است.
از او میپرسم که این میراث و طبیعت سیار زندگیاش چه معنایی برای ایده وطن دارند؟ از لحاظ نوشتاری او احساس نمیکند که بخشی از صحنه ادبی هر روزه بریتانیا باشد، اما این احساس را درباره بوداپست هم ندارد، عمدتا به این دلیل که به زبان مجارستانی هم چندان خوب صحبت نمیکند. اما درباره کانادا چطور؟ «اصلا احساس نمیکنم که کاناداییام. گاهی اوقات خیال میکنم که این مشکل را با رفتن به کانادا و زندگی کردن در آنجا حل کنم. اما این جواب نمیدهد. یک بار در رویدادی در سفارت کانادا شرکت کردم و وقتی که گفتم کانادایی هستم همه کاناداییهای واقعی خندیدند و سفیر چنین چیزی گفت: «باید روی لهجهات کار کنی.» اصلا احساس نکردم که از من استقبال کردهاند. هرچند بعد از قرار گرفتن در فهرست کوتاه بوکر آنها بسیار خوشحال بودند که مرا کانادایی بدانند.»
اما زمانی بود که سوللوی به شدت ریشه در فرهنگ انگلیسی داشت. تجربهای که الهامبخش رمان اولش «لندن و جنوب شرقی» بود که جایزه بتی ترسک و جایزه جفری فیبر را کسب کرد. این کتاب که در سال ۲۰۰۹ منتشر شد، حرفه اول سوللوی به عنوان فروشنده تلفن را تصویر میکند. اما خودش سریعا اشاره میکند که پاول رینی، شخصیت اول داستان، خودش نیست و همکار سابقش است. آیا او کتاب را خوانده؟ «امیدوارم که نخوانده باشد.»
سوللوی از دانشگاه آکسفورد با قصد نویسندگی بیرون آمد. او میگوید: «بسیار دشوار است که بگویم آیا واقعا ایده نویسنده شدن را دنبال میکردم یا تنها وانمود میکردم که دنبال نویسنده شدن هستم. اما به هر حال چند سال هیچ چیز ننوشتم.»
«لندن و جنوب شرقی» و رمانهای بعدی سوللوی «بیگناه» که در طول جنگ سرد اتفاق میافتد و «بهار» که بر رابطه رمانتیک رو به زوالی تمرکز دارد به شدت تحسین شد و در لیست بهترین رماننویسان جوان بریتانیای جایزه گرنتا در سال ۲۰۱۳ قرار گرفت. اما این «مرد این است» بود که با میل راسخش برای مستندسازی ضعف و میل انسانی، آنچه را که سوللوی به دنبالش بود نشان داد. از او میپرسم که آیا فکر میکند کتابش ناامیدکننده است و آیا در عین حال خودش را یک نویسنده کمیک میداند؟
او پاسخ میدهد: «فکر میکنم من برخی از جنبههای ضعف انسان را خندهدار میدانم. «غرور، خودپسندی؛ خودم هم از این چیزها رنج میبرم. شاید به این دلیل است که آنها را خندهدار مییابم، که این یک کمدی از رهایی است؛ به شیوهای که احساس میکنم همیشه وقتی دارم درباره غرور و خودخواهی کاراکترهایم مینویسم به خودم میخندم.» پس آیا او خودش را یک طنزنویس میداند؟ «امیدوارم هرگز احساس نشود که دارم کاراکترها را دست میاندازم. این بسیار مهم است. بنابراین اگر به کاراکترها میخندم، اگر درباره کاراکترها تفسیری مینویسم، اگر این باعث میشود که بخندم، اگر این سرگرمم میکند، به این خاطر است که احساس میکنم چیزهایی را که به آن میخندم با آنها به اشتراک میگذارم. مطمئنا احساس نمیکنم که من بهتر از آنها هستم.»
نظر شما