کتاب «من امیراسلان داستان هستم» به تازگی به قلم علی رشیدی از سوی نشر چرخوفلک منتشر شده است. عبدالعلی دستغیب، منتقد پیشکسوت ادبیات یادداشتی بر این رمان طنز نوشته و در اختیار خبرگزاری ایبنا قرار داده است.
قصه از قصد گردش تفریحی و شکار کبک سه دوست در روز تعطیلی آغاز میشود. هر سه نفر آدمهایی معمولی و ناسازگار با یکدیگر. موسیخان داماد سالار و آدمی تاحدودی خل و بیدستوپاست. ماشین قراضه سالار و تفنگ قراضه کبکزنی او نشان میدهد که این اشخاص اهل تیروتیراندازی و شکار نیستند و درواقع ادای این کار را درمیآورند. کما اینکه در چند روز اقامت در ایل به سراغ شکار و تیروتیراندازی نمیروند، بدون هیچ دلیل قانعکننده و بدون عذری موجه برای غیبت اداری، در ایل ببرازخان میمانند و در آنجا کنگر میخورند و لنگر میاندازند. فقط بین سه همکار، راوی میتواند برای قامت در ایل دلیل موجهای داشته باشد و آن ماجرای عشق یکجانبه اوست به غزال. اما غزال جزء در صحنه پایانی کتاب، درقصه، کنش یا بیان حالتی ارائه نمیدهد و اساساً از عشق آتشین! راوی نیز بیخبراست. پدراو (ببرازخان) نیز شخصیتی ساده یا بهتر بگویم، شخصیت ضعیف و تاحدودی مسطح دارد و گمان نمیرود نمونه چنین(خانی) پس از اصلاحات ارضی و وقایع دهههای اخیر در ایران باقی مانده باشد. او شخصی عادی و بهویژه حرفهای او مصنوع و نادلچسب است؛ افزوده بر این، شخص و رئیس ایلی به این صورت را امروز مشکل بتوان یافت. در سیاهچادرهای ایل (ببرازخان) از وسایل ماشینی و تکنولوژی امروز خبری نیست. ماشین حتی در نزدیکیهای یورت او دیده نمیشود و با گاری نیازمندیهای افراد ایل از نزدیکترین روستا تهیه میشود. (ببرازخان) فقط یک رادیوی قدیمی دارد که با باطری کار میکند و با آن اخبار را میشنود. او چند کتاب کهنه و قدیمی نیز دارد که در صندوقچهای نگاهداری میشود، با این همه این فرد کهنسال ایل، همینکه وارد بحث سیاسی میشود، مانند یک آدم مطلع شهری سخن میپردازد: «مشکل امروزجامعه ما میدونین چیه؟ تجددگراییه، تجملاته، فکر میکنید مهاتما گاندی چگونه توانست کشور هند را از مستعمره انگلیس نجات بده. عارضم خدمتتان که توی سفر به سازمان ملل، دوک پشمریسی خودش را برده بود، تو جلسات پشمریسی میکرد (56). این خان والا که آداب و سنتهای ویژه خودش را دارد و سناش بالای 80سال است، منبع خبری موثقی دارد و آن مادربزرگ اوست. راوی در این خبر شک میکند: «چطور ممکن است (ببرازخان ) با این سن و سال، مادربزرگش زنده باشد، ولی موسیخان با اطمینان میگوید زنان روستایی و عشایر زیاد عمر میکنند. (شاید مراد نویسنده از بیبی یکصدوبیست ساله، دستگاه بیبیسی بوده)
ماشین شکارچیها در راه خراب میشود (ترکیدن لاستیک عقب لندرور) و آنها در بیابان، بدون مرکوب میمانند و سپس افراد ایلِ (ببرازخان) متوجه وضع و حال آنها میشوند به اشاره خان، به کمک آنها میشتابند. خان به تن خود از آنها استقبال میکند، سالارخان را بهگرمی در آغوش میگیرد و فرمان میدهد در پیش پای آنها گوسفند چاقوچلهای سر ببرند، برای خیرمقدم گفتن به آنها، ساز و دهل و نقاره بنوازند و نشست بزم برپا کنند. ببرازخان از سالارخان احوال امیرقلیخان، پدر وی را میپرسد، او پاسخ میدهد، پدرش سالهاست مرده! ببرازخان متاثر میشود و در حال گریه فرمان میدهد رامشگرانِِ سوگ سرود عزا بسرایند. هیچیک ازگروه شکارچی جرات نمیکنند یا مایل نمیشوند اشتباه ببرازخان را که امیرقلی، حامیاش را با پدر درگذشته سالارخان، یکی گرفته به وی گوشزد کند؛ از سوی دیگر از متن و از گفتههای ببرازخان برمیآید که اشتباهی در کار نیست و امیرقلیخان، درست همان خانی بوده که پسر دوستش را پناه داده. پدر ببر از او را برای نجات از خدمت نظاموظیفه که دردسری بوده، به خاندره، نزد پدر سالارخان میفرستند و او بیش از ششماه در خانه این مرد میماند و او که مردی دلیر بوده، پیه خطر پناه دادن به ببراز را به تن خود میمالد.
راوی بهرغم همه دشواریها و فاصلههای طبقاتی با غزال و به رغم ناآشنایی با محیط و عواطف این دختر، عاشق وی میشود و برای رسیدن به وصل وی تلاش بسیار میکند، امّا به جایی نمیرسد و آخرسرهم سر از بازداشت و زندان درمیآورد. این بخش از داستان که به شیوه سادهای روایت میشود، خواندنی و واقعگرایانه (رئالیستی) است. او پس از چند روز اقامت در یورت، به سراغ غزال و خوابگاه دخترهای دانشجو در شیراز میرود. دوست او (وحید) که توانسته شماره تلفن غزال و جایگاه او را بیابد، به وی میگوید خیلی محتاط باشد و با دختر خان در کوچهپسکوچههای اطراف خوابگاه قرارومدار بگذارد؛ چراد که حراست دانشگاه همهجا حضور دارد. راوی با دستوپاچلفتی تمام با تلفن با غزال حرف میزند، خود را «امیرارسلان نامدار» معرفی میکند و بر این گفته میافزاید که این لقب را پدر دختر به وی داده است و اکنون از جان گذشته و خود را به خطر انداخته تا وی راببیند: «اون روز که شما را زیر درخت دیدم، نه یکدل بلکه صددل عاشق و دلباخته شما شدم. بعد شما را از ببرازخان خواستگاری کردم؛ اولش مخالفت کرد و میخواست مرا بکشد، ولی بعد وقتی متوجه شد با تمام وجود عاشق شما هستم، به من لقب امیرارسلان نامدار داد. از سه شرط خان، دوتاش رو انجام دادم، طبق قول او قراره ما به ایل برگردیم و با هم ازدواج کنیم..... غزال: آقای محترم! من نه وقت دارم و نه میخوام به این حرفها گوش کنم. راوی: پدر شما به من قول دادن، شما نباید بزنید زیر حرف پدرتون
-پدر من پدر منه، من منم. دیگه هیچ صحبتی با شما ندارم... بیشتر از این هم جایز نیست ما اینجا باشیم. ممکنه هر آن حراست دانشگاه سربرسه .
-من رو (مرا) ازحراست میترسونید؟ عاشق از هیچی نمیترسه. من چند بار به خاطر عشق شما تا پای مرگ رفتم. (150)»
حاصل سماجت راوی عاشق معلوم است. شمار زیادی از مردم دورش جمع میشوند. تنها چیزی که او متوجه آن میشود این است که دو نفر محکم بازوانش را گرفتنهاند و تقلاهای او برای رهایی به جایی نمیرسد. طولی نمیکشد که درمییابد دستبند به دست دارد و در ماشین پلیس است.
نویسنده داستان در واقع رمان طنزنویسی را تجربه میکند. از متن داستان و طرح کلی و صحنهسازی آن پیداست که او استعداد مطایبه و طنزنویسی خوبی دارد. فضای داستان مفرح است و گفتوگوی اشخاص داستانی موثر و جاندار. در بخشی از داستان، راوی که شعری در ستایش از زیبایی غزال و عشق خود نسبت به او سروده، در حضور ببرازخان اجازه مییابد شعر را بخواند. خواندن شعر هنوز تمام نشده که ببرازخان به قضیه پیمیبرد و نعرهاش به گوش میرسد. تفنگ... تفنگ را بدید به من تا یک گلوله حروم این نامرد چیش سفید کنم (تفنگ را برمی دارد) و به سمت راوی نشانهگیری میکند. سالارخان و موسیخان میکوشند مانع تیراندازی او شوند. چند نفر راوی را زیر مشت و لگد میگیرند. در این بلبشو پای ببرازخان به یکی از بالشتها گیر میکند و با پشت به زمین میافتد، ناغافل دستش به ماشه میگیرد و صدای گلوله در فضای چادر میپیچد؛ تیر رها شده و به تیرک وسط چادر اصابت میکند و چادر روی سر آنها خراب میشود.(72)
ازجمله شگردهای دیگر راوی برای نقل داستان، سخنگفتن برونمتنی سالارخان و رئیس اداره با راوی است که اولی خوب از آب درآمده و دومی مصنوع است. این که راوی با اشخاص داستانی حرف میزند و آنها را در اواخر قصه وارد متن یا از آن خارج میکند، حکایت دارد از نظر ویژه او درباره واقعیت و داستان. شاید او باور داشته باشد که واقعیت، یا آنچه ما واقعیت مینامیم، چندان واقعی نباشد و در مجادله با سالارخان به اینجا میرسد که بپرسد روایت داستانیاش خوب است یابد؟ سالارخان باور دارد که مشکلهای پیشین او همچنان به قدرتاش باقی است، ولی راوی پاسخ میدهد همه اینها کلمات است، نه دنیای واقعی. سالارخان میگوید دنیای واقعی نیز چیزی جز کلمه نیست، و اگر کلمه را از دنیای واقعی بگیرید، دیگر چیزی باقی نمیماند: «باید قبول کنی که این داستان هم جزئی از دنیای واقعی است و تاثیر خودش را داراست. حرف راوی این است که نظرگاه ویژه خود را دارد، چرا که راوی داستان اوست.
رماننویسها و نقادان رمان در این زمینه سخنان بسیار گفته و میگویند. در مثل هانری جیمز باور داشت نباید زیاد دربند احساس راحتیبخش و خوشطبعی بود- داستان، داستان است همچنان که پودینگ، پودینگ است- و تنها مشغله ما آن است که آن را بخوریم. داستان کار هنری است، و باید باشد و ظرفیت خاص آن در مقام فرم نیاز به اکتشاف دارد. داستان من امیرارسلان.... نیز زمانی از رئالیستی خود منحرف میشود که به وصف پهلوانی که فرزند ملکشاه رومی بوده و سپاهیان پترس شاه فرنگ پدرش را کشتهاند، میپردازد. از سوی دیگر سفر خواجه نعمان مصری را به روم شرح میدهد که با بیوهی زیبا روی ملکشاه ازدواج میکند و در جای دیگر متن با امیرارسلان و یا با موسیخان درباره عشق و روال قصهنویسی به گفتوگو مینشیند.
از جمله وقایع درخور توجه متن داستان، آزمون سهگانهای است که راوی عاشق به فرمان ببرازخان باید بگذراند تا به وصل غزال برسد راوی در آزمون تیراندازی و کشتیگیری باپهلوان ایل موفق میشود و در آزمون سوارکاری شکست میخورد: فکر میکردم کسی باید به کمکام بیاید و دهنه اسب را نگه دارد اما مثل اینکه اسب ماموریت داشت مرا به زمین بکوبد و کوبید. در این لحظه دعا میکردم که غزال درمیان جمعیت نباشد.(112)
نمونه آزمون سهگانه راوی برای رسیدن به وصال دخترمطلوب، درجوامع بدوی و دربین. عشایر و روستاییها تا چندی پیش رواج داشت. در ادبیات معاصرفارسی هم تا آنجا که به یاد دارم داستانی اینچنین در (آیینه) محمد حجازی روایت شده است. نهایت اینکه در داستان حجازی، دختر مطلوب روستایی دو خواهان و عاشق دارد به هردو روی خوش نشان میدهد این مشکلی در روستا ایجادکرده است پس با دخالت مالک و ریشسفیدهای روستا قرار میشود گاوهای هردو جوان خواستگار دختر با یکدیگر سرشاخ شوند در نتیجه کار به آنجا برسد که صاحب گاوبرنده، صاحب دختر بشود. در پایان داستان گفتوگوی بین سالارخان وراوی(آقای کلانتری) درمیگیرد،حاکی از این که نویسنده سرنوشت بدی برای خود رقم زده و به جای بدی رسیده و پاسخ راوی این است که هرچه توانسته انجام داده تا به وصل غزال برسد و ممکن نشده. هرکارکرده تا غزال از او خوشش بیاید به موفقیت دست نیافته ودر این راه حتی تا پای جان رفته اکنون نیز نمیتواند دختر را فراموش کند ولی به هرحال ناچار است به داستان پایان دهد. در اینجا ما میتوانیم مانند سالارخان بگوییم عجب داستانی ولی حالاکه کار به اینجا رسید در دنباله این داستان جلد دومی هم فراهم کنی و به هرحال به وصال غزال برسی و راوی میگوید با این حالی که دارد میترسد در آن صورت سر از تیمارستان درآورد و باهمین صحنهسازی مطایبه داستان به پایان میرسد؟
نظر شما