هنینگ مانکل نویسنده سوئدی، منتقد و فعال اجتماعی چپ بود که در کتابها و نمایشنامههایش به نابرابری اجتماعی و بیعدالتیها در سوئد میپردازد. محمد امامی یادداشتی را بر کتاب کفشهای ایتالیایی این نویسنده نوشته است که در ادامه میخوانید.
مانکل در سال 1948 در استکلهلم متولد شد. وقتی دوساله بود خانوادهاش به شهری به نام «سوگ» نقل مکان میکنند و پدرش بهعنوان قاضی در دادگاه این شهر مشغول بهکار میشود، دادگاهی که خانواده او را نیز در خانهای در همانجا سکنی میدهد و بدینترتیب مانکل نوجوان درست در مرکز جایی قرار میگیرد که مملو است از بحثهای جدی بزرگسالان. مملو است از صحبت درباره جرم و درباره جنایت و خب چه هدیهای بهتر از این برای شخصی که قرار است روزی نویسنده شود.
مانکل علاقهمند به داستان است و تئاتر. میخواند و مینویسد: «من هنوز احساس معجزهگون نوشتن اولین جمله را سپس جملات بعدی را برای گفتن یک داستان در خاطر دارم. اولین چیزی که من نوشتم یک صفحه خلاصه از رابینسون کروزوئه بود و خیلی متاسفم که آن را حالا ندارم، در آن لحظه بود که من یک نویسنده شدم».
او نویسنده میشود. نویسندهای که بیش از 40 کتاب نوشته و میلیونها نسخه در سراسر جهان فروخته. شهرت او گرچه بیشتر بهخاطر رمانهای پلیسی جناییاش است اما علاوه بر ده کتاب در سری والندر، رمانهای دیگری هم دارد. یکی از آنها «کفشهای ایتالیایی» است که به تازگی در ایران منتشر شده است.
در این رمان خبری از قتل و خشونت و از کارآگاه والندر معروف نیست. تجربهای متفاوت برای نویسندهای که اینها مشخصه اصلی داستانهایش است. بهرغم نبود این نشانههای آشنا در کفشهای ایتالیایی، اما دغدغه اصلی مانکل بهگمانم همان است که پیشتر بوده. کارآگاه والندر شخصیتی است تنها و گوشهگیر. پلیسی که برای حل داستان همهچیز را شخصی میبیند و شخصی میکند و با همین شخصیسازی است که موفق به حل پروندههایش میشود. اینجا در کفشهای ایتالیایی نیز با یک شخص طرفیم. شخصی که دست بر قضا او هم تنهاست و گوشهگیر. در کفشهای ایتالیایی سفری داریم به اعماق روح یک مرد. به روح مرد میانسالی که به ناگاه خود را در آستانه یک تغییر میبیند.
رمان در چهار فصل روایت میشود. فصولی که با نامهای یخ، جنگل، دریا و یلدا نامگذاری شدهاند. فردریک جراح سابق دوازده سال گذشته را در یک جزیره و به تنهایی زندگی کرده. جزیرهای که سراسر ماههای طولانی زمستان پوشیده از یخ است و برف و یخبندان. این جزیره از پدربزرگ و مادربزرگش به او به ارث رسیده. جایی است که بهنوعی ارتباط او با دنیای خارج و با گذشتهاش را قطع کرده. اما عاقبت گذشته به سمت او برمیگردد. هریت، زنی که سالها پیش فردریک او را ترک کرده به سراغ او میآید. نه برای سرزنش او، یا برای پاسخ خواستن. میگوید آمده تا فردریک بهقولی که داده عمل کند. زیباترین قولی که هریت شنیده. فردریک 40 سال پیش قول داده او را به دریاچهای ببرد که وقتی نوجوان بوده پدرش یک بار او را در یک روز خاص آنجا برده. حالا هریت آمده و میگوید الوعده وفا.
فردریک سالهاست در این جزیره بهتنهایی زندگی کرده، با عادتی منحصربهفرد. او هر روز صبح گودالی در یخ میکند و میافتد داخل آن گودال، میافتد تا فراموش نکند که هنوز زنده است. حالا آمدن هریت و پذیرفتن خواسته او در عمل بهقولش و شروع این سفر، زندگی دیگری برای او رقم خواهد زد. برای این سفر جزیره را ترک خواهد کرد. جزیرهای که به آن پناه برده تا از گذشته و از اشتباهاتی که در زندگی حرفهای و شخصی انجام داده، رهایی یابد. حالا اما این یخ، این حصار نازک تنهایی ناگهان شکسته میشود و ترک برمیدارد.
این ترک خوردن، درست همان جایی است که توانایی بیمانند مانکل به رخ مخاطبانش کشیده میشود. تواناییای که شاید کمتر از او انتظار داریم. چرا که داستان به هیچوجه مختصات ژانر جنایی و رازآلود را ندارد، ژانری که تخصص اوست. یک درام روانشناسانه است که بهخوبی و به جذابی تمام نوشته شده. مانکل قهرمانش را وارد سفری میکند که وقتی به انتها رسد، دیگر آن آدم سابق نخواهد بود. او در این رمان داستان گمشدنها، داستان سقوطها و رستگاریها را به تصویر میکشد و میگوید زندگی شاید همینها باشد. مانکل این را به شما میگوید و آمادهتان میکند برای همین چیزهای غیرقابل پیشبینی و در انتها این شمایی که شاید وقتی روزی جایی از چیزی فرار کردهای و سعی داشتهای فراموشش کنی، تلاش کردهای بگذاریاش جایی در اعماق ذهنت، پنهانش کنی لابهلای هزاران خاطره دیگر، حالا اما مانکل تلنگری میزند که هی فلانی بالاخره یک روز ناچاری که با آن روبهرو شوی.
نظر شما