آن تایلر، رماننویس امریکایی و برنده جایزه پولیتزر که کمتر پیش میآید مصاحبه کند، این بار مصاحبهای با نیویورک تایمز انجام داده که در ادامه میخوانید.
آن تایلر گوشهگیر نیست یا آنطور که یک منتقد گفته بود گرتا گاربوی دنیای ادبیات، اما عادات سفت و سخت دارد. او مصاحبه نمیکند، چون احساسی که صبح روز بعد به او میدهد را دوست ندارد. او میگوید: «به اتاق کارم در طبقه بالا میروم تا کارهای معمولم را انجام دهم و صدای خودم را میشنوم که دارم درباره نوشتن وراجی میکنم و آن روز نمیتوانم کارم را خوب انجام بدهم. همیشه میگویم که شیوهای که یک رمان را مینویسی در آن ۸۳ پیشنویسی خلاصه میشود که تظاهر میکنی هیچکس هرگز قرار نیست آن را بخواند.»
اما چرا حالا جلوی دستگاه ضبط صوت نشسته؟ میخندد و میگوید: «نمیدانم، شاید برای آنکه دارم پیر میشوم و امر و نهی کردن آسانتر است.»
تایلر ۷۵ ساله که مثل اغلب کاراکترهایش ساده و بیپیرایه است، اصرار دارد که قرار نبود نویسنده شود و هنوز کمی شگفتزده است که اینطور شده. والدین او کوئیکر بودند و تا ۱۱ سالگی در انجمن محلی در کوههای کارولینای شمالی بزرگ شد. او میگوید: «کاملا بچگیام را به خاطر دارم. وقتی هفت سال داشتم تصمیم سرنوشتسازی گرفتم درباره اینکه میخواهم چه جور آدمی بشوم. در همین سن بود که متوجه شدم، اوه، یک روز قرار است بمیرم. هرگز به اندازه هفت سالگی باهوش نبودم. هرگز آنقدر متفکر و دروننگر نبودم.»
در بچگی کتاب زیاد میخواند –گاهی کتابهایی مثل «زنان کوچک» را بارها و بارها میخواند- اما حتا در دبیرستان هرگز برایش پیش نیامد که خودش بنویسد، چون کتابهایی نظیر «سایلس مارنر» و «ژولیوس سزار» را میخواند و میدانست که هرگز نمیتواند مثل آنها بنویسد. وقتی ۱۴ ساله بود خواندن «پرده سبز و داستانهای دیگر» از یودورا ولتی برایش رازگشا شد. «تابستانها کارم این بود که برگهای تنباکو را به نفر بعدی بدهم تا آنها را به دور یک چوب بپیچد، برای مداوا. کسی که این کار را میکرد همیشه یک زن سیاهپوست بود، و بقیه زنهای مزرعهداران و چند دختر نوجوان. آنها حرف میزدند و حرف میزدند. یک آموزش واقعی بود. فهمیدم مردمی که ولتی دربارهشان مینوشت همین مردم محلی بودند که من با آنها تنباکو جابهجا میکردم. مات و مبهوت شده بودم. به خودم گفتم او دارد زندگی من را مینویسد، مردمی که من میشناسم و این به زبان انگلیسی شکسپیری نیست. او فقط دارد آنچه را که واقعا اتفاق میافتد و میبیند را مینویسد.»
تایلر به دانشگاه دوک رفت و روسی خواند، نه به خاطر علاقه خاص به زبان یا ادبیات روسیه، بلکه تنها به این خاطر که میخواست کارهایی متفاوت از والدینش انجام دهد. او میگوید: «همچنان تصمیم نداشتم که نویسنده بشوم. در دبیرستان معلمهای انگلیسی واقعا خوبی داشتم و بعد یک استاد انگلیسی در دوک و بعد رینولد پرایس که آنجا نویسندگی درس میداد و تمامشان میگفتند تو خیلی خوبی، باید نویسنده بشوی و من فقط میگفتم باشه.»
تایلر در ۱۹۶۷ از مونترال به بالتیمور رفت، زیرا همسر ایرانیاش، تقی مدرسی که متخصص اطفال بود، در آنجا پیشنهاد کار داشت و تایلر در ابتدا از آنجا متنفر بود. «حالا نمیدانم دیگر کجا میتوانم زندگی کنم. شهر خوشقلب، دوستانه و دلنشینی است.» تقریبا تمام داستانهایش در این شهر اتفاق میافتد. بالتیمورِ رمانهای تایلر اغلب مربوط به طبقه متوسط و حتا کارگر است، جایی با خیابانهای شلوغ و خانههای کوچک که مردم در آن کمی از جاهای دیگر مهربانترند. او میگوید: «اینطور نبوده که آگاهانه تصمیم بگیرم که از این به بعد فقط راجع به بالتیمور بنویسم. بخشی از آن به خاطر تنبلی است. نوشتن داستانی که در جایی که زندگی میکنید اتفاق میافتد آسانتر است. بخشی از آن ستایش و تحسین است. اگر در سوپرمارکت باشم و صحبتهای دو زن را بشنوم، در ذهنم یادداشتبرداری میکنم. شیوهای که بالتیموریها حرف میزنند بسیار دلچسب است.»
تایلر درباره کتابهایش میگوید: «هر بار که نوشتن یک کتاب را شروع میکنم فکر میکنم اینیکی دیگر کاملا متفاوت خواهد بود، و بعد اینطور نمیشود. دوست دارم یک چیز جدید و متفاوت بنویسم اما هرگز بلندپروازی لازم برای تغییر خودم را ندارم. اگر بخواهم به یک مضمون متداول فکر کنم عمیقا به بردباری و استقامت علاقهمندم. فکر نمیکنم که زندگی کردن آسان باشد، حتا برای آن دسته از ما که گدایی نمیکنیم. گذراندن هر روز و گفتن اینکه دلیل خوبی برای فردا صبح بیدار شدن هست، دشوار است. برایم حیرتانگیز است که مردم این کار را میکنند و خیلی هم با نشاط این کار را انجام میدهند. آشکارترین راه برای نشان دادن بردباری، ماندن در کنار خانواده است. کنار گذاشتن یک دوست آسان است اما به سادگی نمیتوانید برادرتان را کنار بگذارید. اینکه چطور کنار یکدیگر میمانند و چه اتفاقاتی میافتد وقتی این کار را میکنند. تمام این چیزها مرا مجذوب خود میکند.»
تایلر برنامهای برای بازنشستگی ندارد. «اتفاقی که میافتد این است که شش ماه از آخرین کتابی که نوشتهام میگذرد و تلاش میکنم از ذهنم بیرون بروم. هیچ سرگرمی ندارم؛ باغبانی نمیکنم، از سفر متنفرم. چیزی اعتیادآور در هدایت و پیش بردن یک زندگی دیگر در عین حال که زندگی خودتان را میکنید وجود دارد. اگر دربارهاش فکر کنید، شیوه بسیار عجیبی برای زندگی است.»
نظر شما