در بخشی از کتاب میخوانیم:
"...در اين چرخۀ انسان و مرگ، خورشيد بر فراز سرهامان ميدرخشد و ميرقصد. و گنجشكها دسته دسته بر درخت در جيك جيك ممتد خود ميماسند. من سنگ ميشوم و تو آب. من مينشينم در بستر رود و تو از من ميگذري مدام و مدام. و من هر چه چنگ ميزنم به دامن تو، انگاري كه بادي و انگاري كه هوا. سرسبزِ درختان گز در كنار رود با باد این طرف و آن طرف میروند. زلف تو هم در دستان باد میچرخد. من هم به مردنم ادامه ميدهم. با سنگريزه ها بازي ميكنم، آب را مشت ميكنم و پرتاب ميكنم به هوا، و زل ميزنم به ابرها كه مدام ميگذرند، مدام. آويزان يكيشان ميشوم. يكي كه به رنگي ميان سفيد و خاكستري است. يكي كه هواي باريدن دارد. ميكشانم خودم را تا گردۀ ابر. دست مياندازم دور گردنش و چشمها را ميبندم. خودم را ميسپارم به خيال سپيد او. با هم، ميخوريم به ستيغ كوه كه پهلوي مرا پاره ميكند و ميگذرد. مثل آن روز عيد قربان كه چاقوي سلاخي عمو دندههاي گوسفند را پاره كرد و فرو رفت در نرمي شست دستم. دست من و دندههاي گوسفند چسبيدند به هم. تقصير خودم بود..."
این کتاب در 95صفحه با تیراژ 300 نسخه و قیمت 9هزارتومان از سوی انتشارات خاموش منتشر شده است.
نظر شما