کمتر کتابخوانی پیدا میشود که نام املی نوتومب به گوشش نخورده باشد. امروز هر چند ادبیات فرانسه ابهت گذشتهاش را از دست داده و دیگر کسی آنقدرها جایزهی «گنکور» را جدی نمیگیرد، اما در هر حال هنوز هم چندتایی نویسنده خوب فرانسوی پیدا میشوند که آثارشان با اقبال خوب جهانی روبرو شده باشد. نوتومب 51 ساله یکی از این نویسندگان است که آثارش به بیش از چهل زبان دنیا، از جمله ترجمه شده است.خانم نوتومب در مصاحبه با لوموند از زندگی و دیدگاههایش گفته که شما را در دو بخش به خواندن آن دعوت میکنیم.
پنج رمان املی نوتومب در ایران منتشر شده و با استقبال خوبی نیز مواجه شده که در بین آنها «خرابکاری عاشقانه» و «ترس و لرز» اقبال بلندتری داشتهاند. خانم نوتومب در مصاحبه با لوموند از زندگی و دیدگاههایش گفته که شما را در دو بخش به خواندن آن دعوت میکنیم.
- به اینجا نمیرسیدم اگر...
اگر از بدو تولد بیخواب نبودم. این نتیجهای که پس از فکر کردن به شروع جمله به آن رسیدم. بله، این بیخوابی سازنده بوده و مطمئنا بیشترین اهمیت را در زندگی من داشته است. او همیشه وجود داشت، حتا وقتی که بچه بودم؛ ولو اینکه زمان زیادی برد تا والدینم متوجه شوند.
- اما بچهای که نمیخوابد، جیغ میکشد، گریه میکند، بیقراری میکند...
نه، دو سال اول عمرم، من تقریبا بیجان بودم، در سکوت محض. دقیقا نمیدانم چه بودم، کاملا یک راز است. والدینم که در ژاپن زندگی میکردند و تجسم کیهتیسم (فلسفه بیاعتنایی به امور دنیایی و اجتماعی) بودند، این ویژگی را چشمگیر یافتند. آنها نگران نبودند. فکر میکنم آنها فکر میکردند که من با چشمان باز میخوابم. اشتباه میکردند. من نمیخوابیدم، خوب یادم میآید.
بعد دو سال و نیم، دورههای کوتاه خواب تسخیرم کرد. پدر و مادرم تا وقتی که پنج سالم بود و متوجه شدند که شب در خانه قدم میزنم، اصلا متوجه بیخوابیام نشده بودند. مادرم فورا یک راه حل پیش پا گذاشت: شبها باید در تخت بمانیم. تا ساعت ۶ صبح حق نداشتیم تخت را ترک کنیم.
- خب چه کار میکردید؟
خودم را مشغول میکردم! اول اینکه خواهرم را که خواب بود تماشا میکردم. ما اتاقی مشترک داشتیم و با هم میخوابیدیم! وقتی که شبکور شدم – این حداقل بلایی هست که وقتی بیخواب هستید سرتان میآید- فکر کردم که مشغولیت جالبی است. بعد به صداهایی که میشنیدم جواب میدادم. صدها صدا در سرم بود و با آنها حرف میزدم.
سرانجام برای خودم داستان میگفتم. «داستان» نه، «تاریخ». در سنین ۵ تا ۱۲ سالگی این مشغولیت بزرگی برایم بود. اینکه برای خودم «تاریخ» بگویم: «نوعی تاریخ حماسی که در هر سو آغاز میشود و پر است از شخصیتهای بیثبات. این ایده وادارم کرد که قویترین احساسات ممکن را بشناسم. موضوع میتوانست ماجرای دو بچه گستاخ باشد که کیهاننور میشدند، یا پرنس بدجنس که پرنسس محبوب را عذاب میدهد...
- آیا شما خودتان در مرکز تاریخ بودید؟
من همزمان همه شخصیتها بودم؛ بچههای گستاخ، پرنس بدجنس، پرنسس زیبا... برای خودم داستان میگفتم – هم قصهگو بودم هم مخاطب- و خیلی هم خوب جواب میداد. بیصبرانه منتظر شب میماندم. و پدر و مادرم که به خودشان بابت داشتن بچهای باهوش میبالیدند، نمیدانستند دلیل اصرار من به زود رختخواب رفتن، تاریکی و پاکت ورقها مساعد برای «تاریخ» بود.
متاسفانه در دوازده سالگی، سیستم من مختل شد و داستانها متوقف شدند. فکر میکنم اگر نویسنده شدم، بیش از هر چیزی به خاطر این بود که نمیتوانستم داستانهای توی سرم را برای خودم بگویم. حالا به یک واسطه نیاز داشتم –کاغذ میشد- تا این مشکل را حل کنم. اینگونه بود که «تاریخ» به «داستان» تبدیل شد.
- چه اتفاقی در دوازده سالگی رخ داد که توازنتان را بهم ریخت؟
این اتفاق کلیدی را در کتاب «زندگینامه شکارچی» به طور مختصر توضیح دادهام. در دریایی در بنگلادش که خانوادهام آنجا زندگی میکردند، شنا میکردم که چهار مرد اذیتم کردند. نمیخواهم روی این اتفاق که باید بر آن فائق میآمدم، توقف کنم. اینطور بگوییم که دوازده سالگی برای من یک نقطه تحول بود. ناگهان من بلوغ، خشونت، خودبیزاری، نفرت، فرسودگی و سردی را کشف کردم. حسهای بسیار زیادی که کاملا برای من ناشناخته بودند.
تا آن موقع زندگی من لزوما شاد نبود، اما با این وجود، جالب بود و بیخوابیام لحظاتی از شادی و کشف واقعیت از خلال «تاریخ» را به وجود آورد. بعد از این اتفاق، بیخوابی، مشکلزا شد و صداهایی که در سر من حرف میزدند، دیگر خوشایند نبودند. من ناگهان احساس کردم که با دشمنی درونی زندگی میکنم. یکجور هیولا که اضطراب تولید میکرد. زندگی من تماما تکان خورده بود.
- و بیاشتهایی اتفاق افتاد.
یک سال بعد. سیزده سال و نیم داشتم. اختلالات متعدد خوراکی هم در پیاش اتفاق افتاد که سالها هم باقی ماند. چون ما به راحتی از این نوع اختلال محض و سخت در خوردن دست نمیکشیم، وقتی میخواهیم دوباره شروع به خوردن کنیم، وحشتناک است. ما میفهمیم که اصلا نمیدانیم چطور باید غذا بخوریم، بدن به هیچ وجه همراهی نمیکند، تمام وقت بیماریم، با این حس که در تسخیر شیاطین قرار گرفتهایم. بالاتر از همه، ما کلا جامعهپذیری را از دست دادهایم. ما از جامعه طرد میشویم چون به هیچ وجه نمیتوانیم با دیگران غذا بخوریم. این درست نیست و همه میفهمند که درست نیست. کابوس.
بنابراین این اختلال در زندگی من مهم بود و کمک کرده که نویسنده شوم، برای همین من قدردان بیاشتهایی هستم. بسیاری از افراد فکر میکنند که جذابیتی در یافتن این مشکل وجود دارد. اشتباه میکنند! مشکلی ویرانگر است. شاید اگر دچار اختلال خوراک نبودم آدم بسیار بهتری میشدم.
- نوشتن چارهای عاجل نساخت؟
نه. من تا قبل از ۱۷ سالگی یک خط هم ننوشتم. بجز نامهها. از سن شش سالگی پدر و مادرم به من و برادر و خواهرم هم سفارش کرده بودند که هفتهای یکبار به پدربزرگمان که در بروکسل زندگی میکرد، نامه بنویسیم. به هر کداممان کاغذهای A4 میدادند که باید پرش میکردیم و یک معضل واقعی بود، اگرچه من سعی میکردم با خط درشت بنویسم. مادرم تشویقم میکرد: «درباره زندگیات برایش بنویس!»
اما با خودم میگفتم چطور زندگی بچه کوچکی مثل من که در آسیاست برای نجیبزادهای پیر که حتا او را ندیدهام جذابیت دارد. میدانید که من همیشه دغدغه مخاطب را داشتم! فکر میکنم که اگر مفهومی را که مقصود دیگران است بسط دادهام، بخشی از آن به خاطر این تمرین مخاطرهآمیز است. آن نامهها دیالوگی با فردی ناشناس بود که بسیار متفاوت از داستانهایی بود که شبها برای خودم میگفتم.
- اما چرا نخواستید جدای از این نامههایی که به پدربزرگتان مینوشتید، چیز دیگری بنویسید؟
چون وقتی ما بچه بودیم، خواهرم بود که مینوشت. داستان، شعر، نمایشنامه. او عالی بود و همه ما تحسینش میکردیم. همه با احترام نوشتههایش را میخواندند و آن را نعمتی خدادادی محسوب میکردند. پدر و مادرم و معلمها هم از او تمجید میکردند، چون نمایشنامههایش توسط دانش آموزان دختر در مدرسه اجرا میشد. وقتی او در سن ۱۶ سالگی از نوشتن دست کشید، مدتی منتظر ماندم، چون فکر میکردم دوباره شروع به نوشتن میکند.
و بعد ریلکه را پیدا کردم و نامههایش به شاعری جوان را. هفده ساله بودم و این کتاب برایک یک نور بود. عمل نوشتن ناگهان برایم هم دستیافتنی و هم قدرتمند رسید. حتا میشد بگویم حیاتی بود. و یک اعجاز: آن روایتهای قدیمی در شکل نوشتن از سر گرفته شد و من نخستین نوشتههایم را آغاز کردم.
- ایده نویسنده شدن از همانجا شکل گرفت؟
اوه، نه! حس نمیکردم که میتوانم. مثل یک آدم دیوانه مینوشتم، اما باید 10 کتاب مینوشتم تا جرات کنم یازدهمی - «بهداشت قاتل»- را به ناشر ارائه کنم، با پیامدهایی که میدانیم. در اولین سالهای نوشتن، خواهر محبوبم تنها خواننده من بود.
- وقتی خانوادهتان بالاخره به بلژیک آمدند، رویای بلندپروازانه شما به عنوان دختری جوان چه بود؟
خیلی ساده، ژاپنی بودن. چون به این نتیجه رسیده بودم که دلیل همه مشکلاتی که از سن پنج سالگی با آن روبهرو شدم، رفتن از ژاپن بود و بیرون کشیده شدن از آغوش مادر ژاپنیام. این موضوع در شکل دادن شخصیت من نقش مهمی داشت. تا آن موقع، من زندگی دوگانهای داشتم با دو مادرم؛ مادر ژاپنی و مادر بلژیکیام که هر دو را به یک اندازه دوست داشتم و کاملا با این مساله کنار آمده بودند.
اما رفتن ما از ژاپن، برای این تعامل کامل حکم عزا را داشت. اساسا آزاردهنده بود. و در ذهن من، ژاپن و آن زن فروتن، بسیار دوستداشتنی و دارای احساسات مادرانه در هم تنیده شده بود. آرزویم این بود که به ژاپن برگردم.
- در این اثنا، مثل میلیونها دانشجو، شما وارد دانشگاه شدید.
بله، اما خیلی بد وارد شدم. تنها بودم. به طرز بیرحمانهای تنها بود. نه معشوقی داشتم نه دوستی. به خاطر آوارگیام، به دلیل غرابت عمیق، به دلیل ناامیدی از همه منافذ نگاه میکردم...نمیدانستم چطور لباس بپوشم، چطور حرف بزنم، چه موسیقی گوش دهم. در مدرسه مثل جانوری کنجکاو به من نگاه میکردند. و نام خانوادگی من نیز اصلا کمک نکرد؛ نوتومب! متوجه شدم که در بلژیک این نام متضمن تفکر راست کاتولیک است در حالی که من دانشگاه چپها را انتخاب کرده بودم. اساتید و دانشجویان به یک اندازه متحیر بودند؛ با چنین اسمی اینجا چه کار میکنی؟ همه چیز علیه من بود. و با شامهای عالی تصمیم گرفتم رسالهام را به ژرژ برناسوس، نویسنده فرانسوی تقدیم کنم.
قسمت دوم مصاحبه به زودی منتشر خواهد شد.
نظر شما