کتاب «دوازده نظریه درباره طبیعت بشر» به تبیین طبیعت بشر از منظر مکتب کنفوسیوس، آیین هندو، مکتب بودایی، افلاطون، ارسطو، یهودیت و مسیحیت، اسلام، کانت، مارکس، فروید، سارتر، نظریات داروینی میپردازد.
کتاب «دوازده نظریه درباره طبیعت بشر» برای کسی نوشته شده است که بدنبال «فلسفه زندگی» است؛ یعنی درکی از طبیعت بشر که راهنماییمان کند چهگونه باید زندگی کنیم. چنین تجویزی اغلب مبتنی است بر نوعی «تشخیص» درباره این که ایراد از کجاست، و آن هم به نوبه خود مبتنی است بر برخی «آرمانها» درباره این که زندگی چهگونه باید باشد یا انسانها چهطور باید باشند. به گفته نویسنده ما عنوانِ «نظریه درباره طبیعت بشر» را به معنایی گسترده استفاده میکنیم، طوری که سنتهای مذهبی باستان، برخی نظامهای فلسفی کلاسیک، و نظریات جدیدتری را که میکوشند از روش علمی برای فهم طبیعت انسان بهره گیرند و راهنمایی برای زندگی و جامعه انسانی بیابند، در برمیگیرد. بدین ترتیب، معنای واژه «نظریه» فراتر از نظریات علمی ناب گسترش یافته است. میتوانستیم به جای آن از واژه «فلسفه» به معنای کلاسیک آن، فیلو ـ سوفیا (عشق به دانایی)، یا شاید هم از مفهوم «جهانبینی» (برگرفته از اصطلاح آلمانی Weltanschauung) یا «ایدئولوژی» (باورها و ارزشهایی که یک جامعه یا گروه خاص با آن زندگی میکنند) استفاده کنیم. در این معنای گسترده، هر «نظریه درباره طبیعت بشر» دربرگیرنده این موارد است: یک، درکی متافیزیکی از جهان و جایگاه بشریت در آن به عنوان پسزمینه. دو، نظریهای درباره طبیعت بشر به معنای محدودتر که ادعاهایی کلی درباره انسانها، جامعه انسانی، و وضع انسان مطرح میکند. سه، تشخیص برخی کاستیهای نوعی در انسانها و درباره این که در زندگی و اجتماع انسانی چه مشکلاتی ممکن است پدید آید. چهار، نسخهای تجویزی یا آرمانی که نشان دهد بهترین راه برای زندگی انسان کدام است، که معمولا در قالب توصیههایی راهنما برای تکتک انسانها و جوامع انسانی ارائه میشود. فقط از نظریاتی با این وسعت دامنه، که آمیزهای از چنین عناصری باشند، میتوانیم انتظار داشته باشیم که راهحلی برای مشکلات نوع بشر ارائه کنند. مثلاً همین یک ادعا که هر فردی ذاتا خودخواه است (یعنی میکوشد فقر در جهت منافع خویش عمل کند) نوعی تشخیص بسیار مختصر است، اما هیچ شناختی درباره دلیل خودخواهی ما و همینطور هیچ پیشنهادی برای چگونگی غلبه بر آن ارائه نمیدهد. یا گزارهای که میگوید ما باید یکدیگر را دوست بداریم نوعی تجویز است، اما درباره اینکه چار این کار برایمان این اندازه دشوار است (یا اینکه چه نوع «دوست داشتنی» را باید دنبال کنیم) هیچ توضیحی نمیدهد و کمکی هم برای دستیابی به این هدف نمیکند. نظریه تکامل چیزهای مهمی درباره جایگاه نوع بشر در جهان به ما میگوید، اما به خودی خود هیچ تجویزی ارائه نمیکند. نظریه تکامل نظریهای مطلقاً علمی است که تبیینی علی از چگونگی بهوجود آمدن گونه انسان به دست میدهد، اما اصلاً به ما نمیگوید که هدف یا معنای حیات چیست، یا در چه راهی باید بکوشیم یا چهگونه باید باشیم.
در مقدمه اثر عنوان شده است: این روزها معمول است، فلسفه را رشتهای دانشگاهی، بهمعنایی محدود و مشخص و شامل این موارد تعریف میکنند: منطق، فلسفه زبان، متافیزیک، معرفتشناسی (نظریه شناخت)، فلسفه ذهن، اخلاق، فلسفه سیاسی، زیباییشناسی، فلسفه دین، و غیره. این کتابْ کتابی مقدماتی در فلسفه به معنای یاد شده نیست. در بسیاری از این زمینهها به برخی موضوعات خواهیم پرداخت، اما تمرکزمان در درجه نخست روی دوازده نظام فکری منتخب است که به برخی پرسشهای وجودیِ مربوط به حیات، که انگیزه اولیه بسیاری افراد برای فلسفه خواندن است، پاسخهایی ارائه میکنند. جایگاه ما در جهان کجاست؟ چرا ما اینجاییم؟ این پرسشهای مبهم هم دلالت علی دارند، یعنی اینکه «چه چیزی ما را بهوجود آورده است؟» و هم معنای غایی؛ یعنی اینکه «ما برای چه کاری این جاییم؟» (چه کار باید بکنیم، یا چه هدفی باید داشته باشیم؟ از چه چیزی باید بپرهیزیم؟) بدیهی است که بسیاری چیزها بستگی دارد به اینکه چه نظریهای را درباره طبیعت بشر بپذیریم: در سطح فردی، معنا و مقصود زندگیمان، اینکه چه باید بکنیم و در چه راهی بکوشیم، این که امید داشته باشیم به چه چیزی دست یابیم و به کجا برسیم، و در سطح اجتماعی، چشماندازی که امیدواریم جامعه بشری به آن دست یابد، و اینکه چه نوع تحولات اجتماعیی دلخواه ماست، همه و همه بستگی دارد به انتخاب همین نظریه. پاسخ ما به این پرسشهای عظیم وابسته به این است که آیا تصور میکنیم چیزی به نام طبیعتِ «فطری» یا «راستینِ» انسان و معیارهای عینیِ ارزش برای زندگی بشر وجود دارد یا خیر. اگر اگر چنین است آن طبیعت و این معیارها کداماند؟ آیا ما مطلقاً محصول فرایند تکاملیم و طوری برنامهریزی شدهایم که بهدنبال تأمین منافع شخصی، تکثیر ژنهایمان، و برآوردن نیازهای زیستشناختیمان باشیم؟ یا چیزی به نام طبیعت «ذاتیِ» انسان وجود ندارد، بلکه تنها توانایی تأثیرپذیری از اجتماع و نیروهای اقتصادی و سیاسی و فرهنگی آن واقعیت دارد؟ یا شاید هم حیات و تاریخ انسانْ هدف و مقصودی استعلایی و عینی (یا شاید الهی؟) دارد؟
نظر شما