سعید محسنی داستاننویس جوان، روایت داستانی دیگری را تازگی با عنوان «نهنگی که یونس را خورد هنوز زنده است» در نشر چشمه منتشر کرده است. او میگوید:«چندان اصرار ندارم به خواننده یاد آور شوم که چقدر نویسندهام. یک قصه داشتم و سعی کردم آن را درست تعریف کنم. همین.»
در داستان «نهنگی که یونس را را خورد هنوز زنده است» هم به تکنیکهای فرمی و زبانی توجه داشتی هم اینکه جذاب و سرگرمکننده باشد؛ مخاطب برای شما چقدر مهم است؟
مخاطب دوست من است. این تعارف نیست. دلم میخواهد دست یکدیگر را بگیریم. در این تجربه ذهنی من قدم بزنیم. تا جاییکه میسر است، راه را برایش هموار کنم. یا لااقل سنگی سرِ راهش نیندازم. اما بیشتر از هر چیز، حضور او را مصادره به نفع میکنم تا بهانهای باشد برای گامزدن در هزارتوی نیمهروشن احساس و افکارم. اگر چیزی عایدمان شد که بسیار عالی است، اگر نه، میکوشم از این همسفری آزاری نبیند. همین.
بهتر بود زاویه دید اول شخص در زمان حال، در برخی از فصول دچار تغییر میشد و مخاطب در پی مواجهه با دیگر رویکردهای روایی، با رمان همراه میشد و با راوی همذاتپنداری بیشتری پیدا میکرد؟
پرسش شما ناظر بر دو مساله است که این جا با هم آمدهاند. اما من فکر میکنم از قضا جمع شدن این دو با هم، چندان میسر نیست: یکی تغییر رویکرد روایی از اول شخض به زاویههای دید دیگر و دوم، امکان همذاتپنداری بیشتر. حال آنکه من فکر میکنم از بین زوایای دید مختلف، از قضا اول شخص بیشترین امکان را برای همذاتپنداری خواننده فراهم میکند.
درباره امکان تعدد راوی یا شکل روایت هم فکر میکنم این اتفاق فقط وقتی درست است که شکل روایت داستان آن را بطلبد. در غیر این صورت، تنها ژست است!
چندان اصرار ندارم به خواننده یاد آور شوم که چقدر نویسندهام. یک قصه داشتم و سعی کردم آن را درست تعریف کنم. همین.
یکی از اصلیترین و کارآمدترین ارکان قصهگویی «تعلیق» است. فکر نمیکنید شما کمی به این رکن قصهگویی بیتوجه هستید؟
باید یک بار به بازتعریف «تعلیق» بپردازیم. اگر یکی از تعاریف تعلیق این باشد که برای مخاطب طرح پرسشی صورت بگیرد و پاسخ آن به تعویق بیفتد، فکر میکنم داستان به شدت پُر تعلیق است. اگر هم منظور از تعلیق رویکرد حادثه محور در داستان است، باید عرض کنم که برایم شخصیت اصالت بیشتری از حادثه دارد.
اساسا نسبت نوع نوشتار شما در فراروی و یا همراهی با رویکردهای متاخر رماننویسی فارسی چگونه است؟
سعی میکنم به قدر بضاعتم رویکردها و جنبشهای داستاننویسی را به روز دنبال کنم. اما تلاش کردم دچار آفتی که در مقام خواننده آزارم می داد،نشوم. من قبل از آنکه قصد رصدکردن تکنیک، تشخص زبانی یا مفاهیمِ معناییِ مستتر در اثر و یا هرچیز دیگری را داشته باشم، وقتی کتاب داستانی بهدست میگیرم، دلم میخواهد داستان بخوانم. اگر داستان مرا به جاهایی غریبتر و ناشناخته برد که بسیار عالی، در غیر این صورت ترجیح میدهم یکراست به سراغ یک رساله فلسفی یا مقالهای در حوزه زبان شناسی، کتابی تاریخی و ... بروم. این است که رویکردهای متاخر رماننویسی را دنبال میکنم تا ببینم چقدر از آنها را میتوانم درونی کنم؛ مال خود کنم. اگر چیزی به جانم نشست که بیشک نوش میکنم.
اصفهان و پیرامون آن فضای روایی آثار شما را به خود اختصاص داده است. این رویکرد تنها به دلیل زندگی در این خطه و آشنایی شما با زوایای پیدا و پنهان این منطقه است، یا اینکه قابلیتهای روایی خاصی را در این پهنه جغرافیایی جستجو میکنید؟
بیشک جغرافیای داستان از ارکان شکلگیری یک روایت باورپذیر است. فکر میکنم شناخت نویسنده از این جغرافیا و باور کردن آن توسط خود نویسنده، اولین قدم در خلق یک اثر داستانی متشخص است. اصفهان و اطرافش نصف جهان است. مگر میشود اصفهان قابلیت رواییِ خاصی نداشته باشد؟ به قول ظریفی در اصفهان داستان ریخته است. فقط کافی است خم بشوید و داستانی را بردارید. گرد و غبارش را فوت کنید و بگذارید یک جایِ درست تا دیده شود.
تکنیک نوشتاری شما چه نسبتی با ویژگیهای سبکی مکتب داستاننویسی اصفهان دارد، هرچند به نظر داستان شما، بهواسطه گرایش به مسائل اقلیمی، اعتنا به فرهنگ توده و ... بیشتر به مکتب داستاننویسی جنوب نزدیک است.
راستش را بخواهم بگویم چندان در قید این جور تقسیمبندیها نیستم. بزرگانی که روزی در جنوب یا اصفهان نشستند داستان بنویسند، درک و دریافتشان از روزگار و آنچه بر آنها گذشته بود را قلمی کردند و بعد از آن بود که محققان آمدند و ویژگیهای مشترک این نوشتهها را کنار هم چیدند و دیدند که این میتواند مکتب اصفهان قلمداد شود و آن یکی مکتب جنوب. اما اگر اصراری هست که من هم متعلق به دار و دستهای باشم، به قول خودتان شاید بشود گفت نویسندهای هستم از مکتب جنوب اصفهان!
راوی داستان شما کتابدار است، سبب بروز ارجاعهای برون متنی زیادیهم در این روایت میشود؛ علاوه بر قابلیتهای این رویکرد در عمق بخشی به داستان، از این همه ارجاع برونمتنی چه هدفی را دنبال میکنید؟
بهجز شعری که از بورخس آمده، مابقی نوشتهها همه از ذهن آشفته من بیرون تراویده و لابد این ذهنِ پریشان حسکرده که کتابخانه جایِ خوبی است برایِ وررفتن با کتابها و خلاصه اینطور شده است. کاش منتقد ظریفی مینشست و میدید آیا این همنشینی موجب قرائت مفهوم تازه ای شده است؟
نظر شما