آراز بارسقیان در مقدمهای بر این ترجمه از نخستین روزهای آشناییاش با آثار تنسی ویلیامز نوشته است و در این مقدمه آمده است: «اولین ماههای سال 1383 بود. تجربهی زیادی در ترجمه نداشتم که هیچ، تقریباً دانشجوی مبتدیای بودم در زمینهی تئاترو ترجمه و نوشتن. از یک سال قبلش با تنسی ویلیامز و نمایشنامهی باغوحش شیشهای مواجه شده بودم. برخوردی که با سرعت و علاقهای ویژه مرا درگیر کارهایش کرده بود. با گروهی دانشجویی تصمیم بر این شد که بعد از اجرای دانشجویی باغوحش شیشهای برای اجرای اثر دیگر ویلیامز، یعنی همین تراموا تمرینات شروع شود. مشکلی که بچه سر باغوحش شیشهای داشتند غیرقابل اعتماد بودن ترجمههایی بود که تا آن زمان انجام شده بود. هم این و هم غیرکاربردی بودن خیلی از دیالوگها. همان موقع بود که به فکر ترجمه افتادم. به خود گفتم حالا که امکانی برای نوشتن ندارم، میتوانم ترجمه کنم و همین شد که شروع کردم به ترجمه. ترجمه رو برگهای A4 بیخط و با دو خودکار آبی و قرمز، از رو متن نمایشنامهای که یکی از بازیگرهای گروه از کتابفروشهای دسته دوم خیابان انقلاب خریده بود. تا اواسط صحنهی اول نمایش هم پیش رفتم. آن هم با بچههای گروه موقع تمرین، کار رد همان هفتههای اول تعطیل شد وادامه پیدا نکرد، ترجمه هم همینطور و نسخهی جیبی قدیمی تراموایی به نام هوس رفت گوشهی کتابخانه و شد کادو بازیگر نمایشمان به من. این که چرا باید این همه سال از رویش بگذرد تا کسی بخواهد دوباره بخواهد سراغ ترجمهای کاری شروع نکرده برود، دلایل زیادی دارد. بارها و بارها بیاهمیت کردن خیلی چیزها و بیاهمیت جلوی دادنشان یکی از این دلایل بوده. بارها از خودت پرسیدی که چه؟ ترجمهاش کنی که چه؟ یا مثلاً پرسیدی، این کار را هرکس دیگری میتواند انجام دهد. اما مسئلهی مهم ایناست که وقتی شما کاری را ترجمه میکند، بیشتر از یک خوانندهی معمولی با آن کار زندگی میکنید و در عمق کار فرو میروید. در درجهی اول این چیزی بود که فراموش شدم یا اهمیتش کمرنگ شده بود. ورای آن اینکه، شاید درک واقعی کاری به قدرت و قوت تراموا از درک مترجم خارج بوده و باید صبر میکرده تا زمانش برسد. شاید هم میخواسته تا زمان درستش برسد، یعنی زمانی برسد که دیگر وقتی اسم این نمایشنامه را میبرد عین خیلیها دستهایش را بهم گره نکند روی قلب نگذارد و آه بکشد و بگوید «وای چه نمایشنامهای.»
برای دور شدن از این احساسات رمانتیک و نزدیک شدن به ماهیت خشن و ترسناکی که ویلیامز در نمایشنامهاش نشان میدهد، خود نیازمند چندین و چند سال زمان است. این تلاشی است که مترجم انجام داده. سعی کرده خودش را از موقعیتهایی رمانتیک نوستالژیک و پُرافاده دورنگه دارد و به ماهیت اثر برسد. سعی کند ببیند نویسنده در پس این فضای شاعرانهای که ایجاد کرده، میخواسته چه جنبههایی از موقعیت انسانی را نشان دهد. اینکه این نمایشنامهی «تراژدی مُدرن» است از نظر مترجم به درد همان کلاسهای بیحاصل اساتید در دانشگاه میخورد، چون حقیقت نشان میدهد امروز زندگی خیلی از ماها تراژدی است (بدون ارزشگذاری مُدرن یا کلاسیک) پس چنین حرفهایی برای خوانش این نمایشنامه زیاد به کار نمیآید. مسئله مدتهاست بودن یا نبودن نیست. تراژدی بودن یا نبودن، حرف این نیست. مسئله برخورد ما با این وضعیت است. برخوردهای ماست که نشان میدهد باید در وضعیتهای تراژیک چه برخوردی بکنیم. این نمایشنامه و هر نمایشنامهی خوبی، نمایانگر برخورد بیپروایی شخصیتهایش با هم است در موقعیتهای سخت. برخورد اِستلا با بلانش، میچ با بلانش، اِستنلی با بلانش و برعکس. این کلید درک وضعیتی است که نویسنده سعی در بازسازیاش داشته. اگر از ابتدا تا انتها، نمایشنامه را در یک نشست بخوانید به احتمال زیاد خودتان را در موقعیتهای مختلف بتوانید تجربه کنید. همین تجربه، شما را با نوشته درگیر میکند و نمیگذارد از فضای کار جدا شوید. فضای این اثر بهشدت خاص و ویژه است. خاص از جهت پرداخت و ویژه از جهت جادویی که نویسنده در کار پخش کرده. و خُب در این که این نمایشنامه در زمرهی یکی از بهترینهای قرن بیستم بوده و تا قرنها دربارهاش در کلاسها و محافل تئاتری و ادبی صحبت میشود شکی نیست. پس بهتر است که بیشتر از این توضیح و حرف نشنوید و به اصل ماجرا که همانا خواندن نمایشنامه است بپردازید.
پشت جلد کتاب آمده است:« ... در کل هیچوقت دیر نیست گر اینکه خودتان را غرق این موفقیت بکنید. تا خرخره درش فرو روید و در نوازش خفهخوان آورش همان چیزی را بجوید که پسر بچهی همیشه رنجور و در خانهای میجویده؛ محافظت همهجانبه و راحتی مطلق. بهنظرم امنیت نوعی مرگ محسوب میشود و فقط میتواند خودش را وقتی کنار استخرِ قلب شکلی تو بورلی هیلز یا هر جای دیگر دراز کشیدهاید از دل توفان چکهای رقم بالای بیامان که به حسابتان واریز میشود بهتان برساند و آن وقت شما دیگر از موقعیتی که هنرمندتان کرده جدا شدهای. البته اگر ازش راضی هستید که هیچ. از هر کی چنین موفقیتی را ترجبه کرده بپرسید ـ بپرسید خوبیاش چیست؟ البته لازم است بهشان آمپول راستگویی بزنید ولی مطمئن باشید کلامی که از زیر زبانشان در میرود را هیچجایی ممکن نیست بتوانید منتشر کنید... »
تنسی ویلیامز سال ۱۹۱۱ به دنیا آمد. به قلم این نمایشنامهنویس مطرح جهان کتابهای،«باغ وحش شیشهای»، «تابستان و دود»، «شب ایگوانا»، «خالکوبی رز»، «خال گل سرخ» منتشر شده است و به خاطر «گربه روی شیروانی داغ» برگزیده جایزه پولیتزر شد.آثار ایننویسنده مطرح پیشتر از سوی چهرههای متعددی به فارسی ترجمه و منتشر شده است از آن جمله نمایشنامه ،«باغ وحش شیشهای»، را حمید سمندریان و مرجان بختمینو به فارسی ترجمه کردهاند. همچنین فیلم سینمایی « اینجا بدون من» بر اساس اقتباسی از این اثر ساخته شده است. ویلیامز سال 1983 درگذشت.
نظر شما