این مجموعه توسط گروه نویسندگان به نامهای متیو مورگان، دیوید سیندن و گای مک دونالد و تصویرگری جانی دادل در ژانر ترسناک به رشته تحریر درآمده و عباس زارعی آن را به فارسی ترجمه کرده است.
داستان درباره انجمنی موسوم به «انجمن حمایت از غول ها» است که توسط پروفسور فاراوی تأسیس شده و کار آن محافظت و مراقبت از غولها، موجودات عجیب و کمیاب و حتی ارواح است. «اولف» قهرمان داستان یک گرگ نماست که با کامل شدن ماه از یک پسر بچه به یک گرگ قدرتمند تغییر شکل میدهد. او به همراه خانم دکتر فیلدینگ، دامپزشک انجمن، تیانا پری کوچولو و اورسون غول انجمن باید در برابر مرد بدجنسی به نام «بارون ماراکای» بایستند و جلوی تجارت هولناک او را بگیرد. بارون ماراکای قصد دارد با کشتن غولها و فروختن آنها ثروتمند شود.
عناوین این مجموعه عبارتند از: «گرگ نما در برابر اژدها»، «هیولای دریا و غذاهای خوشمزه دیگر»، «شکار ترولها»، «خون آشام جنگل»، « نبرد زامبیها» و «فروش بزرگ غولها».
در بخشی از کتاب «نبرد زامبیها» میخوانیم: «اولف شکمش را گرفت. درد شدیدی داشت. چه اتفاقی داشت برایش میافتاد؟
بارون جلو آمد و او را روی زمین پرت کرد. چکمه پوست مارش را روی سینه اولف گذاشت و فشار داد. گرگنمای احمق. گول منو خوردی.» بعد، بطری خالی را از دست اولف گرفت و ادامه داد: «وقتی توی قلعه بودم. سری به اتاق داروها زدم و شهد ماه رو با معجون خودم عوض کردم؛ معجون جیوه و آرسنیک!»
زهر! گلوی اولف درد گرفت. داشت ضعیف میشد. بارون از جیبش بطری دیگری حاوی مایع نقرهای بیرون آورد. «این چیزیه که باید مینوشیدی و حالا داری میمیری عزیزم.»
اولف سرگیجه گرفت. دست و پاهایش شل شد.
بارون خم شد، پوزخندی زد و بطری شهد ماه را به دست اولف فشار داد. «میخوای یه جرعه بخوری؟»
اما ولف نمیتوانست تکان بخورد. فلج شده بود. زهر اثر کرده بود.
بارون خندید و گفت: «اوه عزیزم! نمیتونی تکون بخوری؟ حداقل گرگ نمیشی تا با صورت پشمالو بمیری!»...»
در بخشی از کتاب «شکار ترولها» نیز میخوانیم: «اولف آهسته به تیانا گفت: «بیا بریم.» از زیر پارچه برزنتی بیرون امد و آرام در را باز کرد. با چشمان نیمه باز بیرون را نگاه کرد. مدتی در تاریکی بود، نور چشمانش را میزد. باد و کولاک سختی در جریان بود. دانههای برف توی هوا میچرخیدند و روی زمین میافتادند، برف همه جا را سفیدپوش کرده بود. آنها روی یک کوه پوشیده از برف با غارهای ریز و درشت فرود آمده بودند. دکتر و اورسون، پنجاه متر جلوتر وارد یک غار شدند. دور دهانه غار سنگهایی پرآکنده شده بود که شبیه دندان اژدها بود...»
نظر شما