همین یک جمله، نکته بسیار مهمی است درباره بوف کور. حقیقت این است که اگر کسی بداند رمانِ انکونسیان یعنی چه، سبک بوف کور را میفهمد. مخصوصاً اگر بداند هدایت این کتاب را در فاصله سال های ١٩٢٩ - ١٩٢۶ در پاریس نوشت، ممکن است متوجه بسیاری چیزهای دیگر هم بشود.
رمانِ انکونسیان، یعنی رمانی که با زبان ناخودآگاه نوشته شده است. یعنی رمانِ خوابگونه. چون زبانِ خوابها هم همان زبان ناخودآگاه است. سالهایی که هدایت در پاریس تحصیل میکرد، دورانِ طلاییِ تئوری فروید درباره ناخودآگاه و زبان خوابها بود. آن سالها دورانِ طلاییِ سوررئالیسم هم بود و او در آن سالها ظاهراً رفت و آمدهایی هم به محفل آنها داشته است. چراکه بعد از خودکشیاش معلوم شد بعضی از سوررئالیستها او را میشناختند و از دوستانش بودند. سوررئالیستها بعد از مرگ او سوگنامههای زیادی برایش در نشریات فرانسه نوشتند. حتی انگار وقتی بوف کور به زبان فرانسه ترجمه شد، آندره برتون شاعر بزرگ فرانسوی و بنیانگذار مکتب سوررئالیسم آن را خواند و خیلی ستایشش کرد. البته این را من در کتابهای خودِ برتون نخواندهام. بسیاری از سخنرانیها و اظهار نظرهایِ برتون در جلساتِ سوررئالیسم هنوز چاپ نشده است. شاید این ستایشی هم که او از بوف کور کرده است جزو این چاپ نشده ها باشد. این را از فریدون هویدا در یکی از مصاحبههایش شنیدم. فریدون هویدا کسی نبود که بدون اطمینان از صحت حرفی آن را در یک رسانه جهانی بگوید.
باری، سوررئالیستها سخت عاشق نظریه فروید و زبانِ ناخودآگاه یا زبان خوابها بودند. و در مورد رمان هم میگفتند فقط رمانهایی را قبول دارند که با زبان ناخودآگاه نوشته شده باشد. هدایت هم آثار فروید را خوب خوانده بود. حتی در چند جا از خودِ بوف کور هم به تئوریِ خوابهای فروید اشاره میکند و خوابهایی که در این کتاب میسازد، دقیقاً بر اساس نظریه خوابهای فروید است. اصلاً کسی که تئوریِ خوابهای فروید را خوب بشناسد و بوف کور را بخواند، خیلی راحت میتواند متوجه شود که بوف کور به زبان خوابها نوشته شده است، و نیازی ندارد بداند که خودِ هدایت هم گفته است: «این رمان تقریباً رمان اَنْکونْسِیان است.»
باری، اگر کسی همین یک نکته را در مورد این کتاب خوب فهمیده باشد، دیگر به خودش اجازه نمیدهد هر جوری که دلش خواست آن را بخواند. برای این که در نظریه خوابهای فروید هر خواب فقط یک معنی دارد، و نه معناهای بیشمار! اتفاقاً خود هدایت هم روی این مساله تأکید داشته. آن که گفته است بوف کور حساب و کتاب دقیقی دارد همین را گفته. اما غفلت خوانندگان و مفسرین بوف کور از این نکتهها باعث شده است تا بعضی معناهای کاملاً غلطی برای بعضی اتفاقات این کتاب به وجود آید، که یکی از آنها هم این است که گفته اند هدایت در این اثر از تناسخ صحبت کرده است. در صوتی که در بوف کور تناسخی در کار نیست.
در بخش دوم بوف کور ترانه ای هست به این صورت:
بیا بریم تا می خوریم،
شراب ملک ری خوریم،
حالا نخوریم کی خوریم.
این ترانه، که از سرودههای میرزا علی اکبر خان شیداست، چهار بار در بخش دوم بوف کور تکرار میشود. من معنی شراب را در «من و بوف کور» توضیح دادهام. خودِ راویِ بوف کور، وقتی آن خوابش را تعریف میکند که طی آن او بالغ میشود، بغلیِ شراب را ارثیه زهرآلود توصیف میکند. ارثیهای که او تا زمانِ بلوغش متوجه آن نشده بود. با توجه به تمام قراین یا کانتکستی که در بوف کور هست، خوردنِ شراب در آن کتاب به معنی انجام عمل جنسی است. آن گزمههای مست هم که شعر شیدا را در بخش دوم کتاب تکرار میکنند و میگویند بیا بریم که مِی خوریم، منظورشان همین است. «هوا هنوز تاریک بود که از صدای یک دسته گزمه مست بیدار شدم که از توی کوچه میگذشتند. فحشهای هرزه به هم میدادند و دسته جمعی میخواندند: بیا بریم که مِی خوریم ...»
اما این شعر و مخصوصاً تکرارِ آن یک معنیِ دیگر هم دارد. این ترانه بیخود در بوف کور تکرار نمیشود. همچنان که گفتم داستانِ بوف کور طوری است که تقریباً همه خیال کردهاند صحبت از تناسخ است؛ یا صحبت از تناسخ هم هست. برای این که، در ظاهرِ روایت، راوی به گذشته میرود و در جایی در گذشته مردی را میبیند که عین خودش است. اما این تناسخ نیست. آنهایی که این را تناسخ میدانند حتی نمیدانند تناسخ به این صورت نمیتواند باشد. تناسخ یعنی این که وقتی یک نفر مُرد، روحش بعداً هم به دنیا بیاید. منتهی با یک جسم دیگر بیاید، نه با جسمی که عیناً مثل آن جسم قبلی باشد. اما مساله این است که حتی راوی به گذشته هم نمیرود. البته برای فهم این مساله باید زبان و تکنیک بوف کور را بدانیم. همان زبان و تکنیکی که گفتم مثل زبان ناخودآگاه یا زبانِ خوابهاست. آن که راوی میگوید دهها و صدها هزار سال رفتم عقب، یا رفتم به گذشته، منظورش چیز دیگری است. او دارد درباره گذشته مرد یا سرتاسرِ گذشته مرد فکر میکند. وگرنه خودش در زمان حال است. در آخرِ رمان کاملاً مشخص میشود که او نشسته است سرِ منقل و در عالمِ نشئگی آن فکرها را میکند. یعنی در حالتی که ذهن تقریباً به حالت ناخودآگاه در میآید. آن چیزهایی که درباره رفتن به گذشته و زن لکاته میگوید، آنها همه تفکرات است. نکته دیگر هم این که او اصلاً حس زمان ندارد. مثل کسی است که دارد خواب میبیند. او فرق واحدهای زمان را نمیداند. او بارها این عجزِ خود را بیان میکند و همهجا از واحدهای زمان طوری حرف میزند که معلوم است معنیِ آن ها را نمیداند، و آن ها را همین طوری میگوید. همین عدمِ توجه به این که راوی حس زمان ندارد و تناسخ این نیست که روح وقتی از جسمی خارج شد بعداً هم در جسمی درست مثل آن جسم قبلی ظاهر شود، باعث شده است تناسخشناسی عظیمی در تفسیرهای بوف کور راه بیفتد.
اصلاً اگر آن راوی به گذشته هم رفته باشد، این گذشته حداکثر فقط پنجاه سال میتواند باشد، و نه دهها هزار یا صدها هزار سال. برای این که راوی دارد ترانهای را میشنود که حداکثر پنجاه سال قبل از خلقِ بوف کور سروده شده است. بنابراین آن راوی اگر هم به گذشته رفته باشد حداکثر تا اواسطِ قرن شمسیِ گذشته میتواند رفته باشد و نه دهها و صدها هزار سال. برای این که اگر بیشتر از آن میرفت دیگر آن ترانه شیدا وجود نداشت که او بتواند آن را بشنود.
این را هم باید بگویم که معمولاً میگویند زمانِ داستان در بوف کور معلوم نیست! چرا معلوم نیست؟ پس این ترانه شیدا چیست؟ این ترانه در اوایلِ نیمه دوم قرنِ سیزدهم شمسی سروده شده است. داستانِ بوف کور فقط بعد از آن تاریخ، یعنی بعد از مثلاً یک هزار و دویست و پنجاه شمسی، می تواند اتفاق افتاده باشد. قرائنِ دیگری هم در آن کتاب هست که نشان میدهد زمانِ اتفاقاتش فقط در فاصله بین آن تاریخ و تاریخِ خلق بوف کور میتواند باشد. در دورانی که شهرری هنوز حالتِ مدرن و امروزی پیدا نکرده بود و هنوز حملِ جسدها به «شابدوالعظیم» برای دفنِ آنها با درشکه صورت میگرفت. یعنی تقریباً در همان سالهایی که خودِ هدایت هم مثل راویِ کتابش قدم به دورانِ بلوغ و جوانیِ خود گذاشته بود.
نظر شما