دوشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۴ - ۱۵:۱۵
نویسنده‌ای که ارزش حقیقت را دریافت/ نگاهی به «زندگی من در خانه‌» نوشته «مارگارت فورستر» به بهانه مرگ نویسنده

«مارگارت فورستر» با نگاهی به گذشته و یادآوری خاطرات خود در مکان‌های مختلف کتاب «زندگی من در خانه» اعلام کرده بود دیوارها نیز مانند انسان احساس دارند. مجله «تلگراف» به بهانه مرگ وی در اوایل ماه جاری میلادی مطلبی را به آخرین اثر وی اختصاص داده است.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)  به نقل از تلگراف، «مارگارت فورستر» ششم فوریه سال 2016 در سن 77 سالگی از دنیا رفت. این نویسنده موفق که برنده جوایز مختلف نیز شده بود و کتاب‌های موفقی چون «خاطرات یک زن عادی» را نوشت بر اثر سرطان دار فانی را وداع گفت.

چالش عظیمی که یک زندگی‌نامه‌نویس با آن روبه‌روست جان‌بخشی به روح یک زندگی و روایت است تا معنای بهتری برای خواننده بیابد. بسیاری از زندگینامه‌نویسان به ترتیب تولد، زندگی، و مرگ فرد را پوشش می‌دهند دو کتاب خاطرات پیشین خود «مارگارت فورستر» تحت عنوان‌های «زندگی مخفی» و «زندگی ارزشمند» نیز از همین روند استفاده کرد اما وی برای بیان روایت زندگی خود از ساختاری زیرکانه بهره برده است. «فورستر» قدرت روایتگری بسیار بالایی داشت و از ساختار سنتی مرگ و زندگی استفاده نکرد و به جای آن تلاش کرد زندگی خود را از زاویه هفت خانه‌ای که در طول زندگی خود در آنها زیسته بود روایت کند.

«فورستر» در سال 1938 در یک خانه کوچک که ده سال پس از اتمام جنگ جهانی اول ساخته شده بود به دنیا آمد. این خانه حمام داشت و داشتن حمام در شرایط پس از جنگ فقط برای خانواده‌هایی امکان داشت که جایگاه اجتماعی مناسبی داشتند اما با این حال خانه آنها در محله‌ای دورافتاده قرار داشت و این موضوع «مارگارت» را بسیار آزار می‌داد.

از هفت سالگی عکس‌العمل دوگانه‌ای به محیط اطراف خود داشت. با اینکه بسیار از داشتن غذای گرم در خانه خوشحال بود و حضور مادرش را در کنار خود بسیار دوست داشت اما ترجیح می‌داد در خانه‌های بزرگ و شخصی که در طرف دیگر خیابان وجود داشت زندگی کند. وی همیشه خودش در اتاقی بزرگ با وسایل شیک و گران‌قیمت تصور می‌کرد. «دلم می‌خواست در خانه‌ای بزرگ و زیبا زندگی کنم و این موضوع ذهنم را به شدت درگیر کرده بود.»

روزی برای انجام تکلیف درس نقاشی در مدرسه منظره‌ای را که از پنجره اتاقش مشخص بود کشید. وی که از نشان دادن معدن زغال‌سنگ و آنچه در حقیقت از پنجره اتاقش دیده می‌شد شرم داشت تصمیم گرفت تصویر زیبایی در ذهنش تصور کند و آن را روی کاغذ بیاورد. وی تصویر باغی را کشید که در آن پرنده‌های کوچک زیبایی در حال پرواز بودند. اما نقاشی برتر کلاس به دختری تعلق داشت که در نقاشی‌اش تصویر دوچرخه گلی شکسته‌ای را کشیده بود و  کنار دوچرخه سطل پر از آشغال بود. وی با این اتفاق به این نتیجه رسید که ارزش حقیقت با وجود تیرگی آن راه بهتری برای نوشتن یک کتاب است.

در موقعیت‌های خاص که «فورستر» در خانه تنها بود احساس می‌کرد خانه وی نوشته‌های روی کاغذ را تأیید می‌کنند و همین جا بود که احساس کرد ساختمان نیز احساس دارد و اجسام نیز از حس انسانی برخوردارند. پس از اینکه خانواده به خانه‌ای بهتر نقل‌مکان کردند وی نیز به زعم «ویرجینیا وولف» اتاقی از آن خود به دست ‌آورد که سبب شد درس بخواند و جای خود را در دانشگاه آکسفورد باز کند. در دانشگاه نیز در اتاقی اقامت گزید که گویی حس حضور زنان زیادی را که وقت خود را به مطالعه گذرانده بودند با خود داشت و «مانند فرشته‌ای مهربان دستان خود را به دور من انداخت و از من محافظت می‌کرد.»

سپس سیر زندگی وی در مراحل مختلف ار آپارتمان به خانه ویلایی و انعکاس کودکی، دوره تحصیل، عشق، ازدواج، و حرفه او به عنوان یک نویسنده و سپس به عنوان یک مادر که زندگی خود را در سایه‌های بین دیوارهای مختلف گذراند ارائه می‌شود. وی از مادر مهربان و پدر خیرخواهش و خواهر تندمزاج خود در این کتاب سخن می‌گوید.

در دهه شصت بود که با «هانتر دیویس» نویسنده ازدواج کرد و از آپارتمانی اجاره‌ای در لندن به خانه‌ای زیبا در «دارتموث پارک» رفتند و فرزندانشان را در آنجا به دنیا آوردند و بقیه عمر خود را در آن خانه سپری کردند.
وی با حضور در این خانه به طور مداوم میزبان والدینش بود و اعتماد به نفس کودکی‌اش با استحکام و زیبایی این خانه بازپروری شد. با این‌که وقتی انسان دچار بیماری می‌شود همه عقاید پایدار ذهنش از بین می‌رود و به همه خوشی‌های دنیا با تردید می‌نگرد، «فورستر» در توصیف مراحل مختلف بیماری خود احساس تأسف نمی‌کند. او با وجود تغییر چهره خانه خود و قدیمی شدن آن از حضور در خانه لذت می‌برد و مقاومت و پذیرش وی در مقابل بیماری نیز مانند مدارای وی با مکان زندگی‌اش بود. وی قوی‌ترین قدرت درمانی را در بین دیوارهای خانه‌اش می‌یابد.

پس از حضور نداشتن در خانه خود و سپری کردن یک تابستان در lake district به لندن برمی‌گردد و در هوای خانه احساس عجیبی می‌کند. فکر می‌کند خانه برای ترک کردنش از دست او ناراحت است و برای این کار تلاش کرد برای همیشه در آن خانه بماند و وفاداری خود را به خانه‌اش اثبات کند.

البته این کتاب فقط درباره علاقه وی درباره مکان‌های مختلف نیست. نویسنده در اثر خود ارتباط بسیار زیبایی بین انسان و اجسام اطرافش نشان می‌دهد که به زیبایی روابط انسانی است. این ارتباط مانند روابط انسان‌ها گاهی آزاردهنده و گاهی پایدار، حمایتگر و وسیله بقای بشر است.
 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها