«جان لوکاره» نویسنده مشهور و محبوب رمانهای جنایی است. وی که خود در دهه 50 و 60 عضو سازمان جاسوسی «بریتانیا» بود در نگارش روایت اتفاقات جاسوسی تبحر ویژهای دارد. بسیاری از آثار این نویسنده تبدیل به نسخه سینمایی شدهاند. «لوکاره» طی مطلبی با مجله «گاردین» نظرات خود را درباره اقتباس این آثار بیان کرده است.
سبک فیلم قدیمی و استودیویی بود. افراد بسیاری در آن استودیو مشغول به کار بودند. «مارتین ریت»، کارگردان این کار یک چپی متعصب بود که هنوز از زخمهای التیامنیافته ناشی از حضور در فهرست سیاه هالیوود عصبانی بود. خصومت کارگردان با «ریچارد برتون» به دلیل نورچشمی بودن در سینما سبب شد این بازیگر دچار احساس بیگانگی با دیگران شود و اجرای ضعیفی داشته باشد.
سفر از کتاب به نسخه سینمایی بسیار آرام اتفاق افتاد؛ داستان قهرمان انتقامجو که در حال نابودی خود بود و زن مظلومی که قربانی شده بود. «ریت» مایل بود به داستان کتاب پایبند باشد و یک نویسنده چه چیز دیگری به جز این ممکن است بخواهد؟ نویسنده بنویسد و آنها فیلم بسازند؛ به همین سادگی. یا شاید من تا حدی ساده بودم که چنین فکری میکردم.
تجربه دوم من در صنعت سینما مربوط به کتاب «فراخواندن مردگان» بود که البته استودیو این نام را نامناسب دانست و آن را به «رابطه مرگآور» تغییر داد.
داستان کتاب مشخص نبود و هر صحنه ممکن بود خواننده را دچار شک و تردید بسیار کند اما نمیدانم چرا فکر میکردم سازندگان فیلم این مشکل را با کمی کمک از طرف خود من برطرف خواهند کرد. «سیدنی لومت»، کارگردان این کار که پیش از این اثر معروف «12 مرد خشمگین» را ساخته بود اصلاً مایل به دیدار با من نبود، چه برسد به اینکه درباره فیلم صحبت کند!
«جیمز میسون» قرار بود نقش «جورج اسمایلی» را بازی کند اما طبق مذاکرات موجود در تعهدنامه قرار بود نام وی در فیلم «دابز» خوانده شود. تنها نقشی که در طی فیلمبرداری داشتم این بود که با «میسون» در هتل «ریتز» ساندویچ خیار میخوردیم.
چیزی از رونمایی فیلم هم نشنیدم. وقت فیلم در یکی از سینماهای نزدیک به خانه من به نمایش درآمد بلیتی خریدم و فیلم را به تنهایی تماشا کردم. بازیگرانی در این فیلم بازی میکردند که هرکسی آرزو داشت شخصیتهای کتابش را بازی کنند. «جیمز میسون»، «سیمون سینیوره»، «ماکسیمیلیان شل»، «هریت آندرسون»، و البته بازیگری زیبا از اسکاندیناوی که تصویرش در ذهنم ماندگار شد. بازی این بازیگر چنان خوب بود که من پس از ترک سینما به چیز دیگری فکر نکردم اما وقتی دقیقتر به ماجرا نگاه کردم متوجه شدم این فیلم ترکیب اتفاقاتی است که هیچ ربطی به کتاب من ندارد. آیا «لومت» کتابم را خوانده بود؟ شاید خوانده بود. شاید اصلاً مشکل این بود که کتاب را خوانده است و ارتباطی با آن برقرار نکرد یا همه چیز را اشتباه متوجه شده بود.
از آن زمان تاکنون 15 داستان دیگر از من به فیلم سینمایی یا تلویزیونی تبدیل شده است اما تبدیل کتاب به فیلم همچنان مرا دچار احساس دوگانهای میکند. گاهی لذت میبرم و گاهی بسیار غمگین میشوم. سالهای زیادی را با این شخصیتها سپری کردم. بسیاری از آنها را عاشقانه دوست داشتم اما بعضی از شخصیتهایم در یک شب و ناگهان در نسخههای ویدیویی خود تبدیل به یک مقوای بیارزش میشدند. در داستانهای دیگر بعضی شخصیتهای داستانم که بسیار کوچک بودند در این فیلمها با بازی و کارگردانی خوب جانی دوباره گرفتند و برایشان شادمان شدم.
روند نویسندگی مشخص است. در آغاز فقط کلمه در ذهن نویسنده شکل میگیرد. این نویسنده ممکن است این کلمات را زندگی کند یا بمیراند اما برای یک فیلمساز همه چیز در آغاز تصویر است. از همین زمان بود که جنگی خلاقانه بین کلمه و تصویر شکل گرفت و برای همیشه ادامه خواهد یافت.
اما در این میانه چه چیزی آموختم؟
هر نویسندهای که وارد کنفرانس نوشتن فیلمنامه میشود سگ نگهبان داستان و در حال اتلاف وقت خود است. دلایل این موضوع هم واضح و بسیار احمقانه است چون کتابی که ساعتها صبورانه صرف خواندن آن میشود قرار است به تصویر 100 دقیقهای تبدیل شود که ممکن است با بیحوصلگی نگریسته شود.
تنها تقاضایی که یک نویسنده میتواند داشته باشد این است که جان نوشته او را حفظ کنند و بیننده پس از اتمام فیلم و ترک سینما و تماشای بعضی شخصیتها در بعضی از احساسات خواننده پس از اتمام خوانش کتاب شریک باشد؛البته تقاضای بزرگی است چون نویسنده را فردی دچار اختلال «اگومونیا» نشان میدهد که حاضر به محول کردن وظیفه خود به دیگران نیست (اگومونیا اصطلاح روانشناسی است که برای افرادی که از خود-محوری رنج میبرند به کار میرود. البته این اصطلاح توسط افراد به سبک تحقیرآمیز در مورد توصیف افرادی که به طرز تحملناپذیری خود-محور هستند، استفاده میشود). نویسنده شخصیتهای خود را خلق میکند، به آنها لباس کلمات را میپوشاند، به آنها صدا و زندگی میدهد و ضعفهای شخصیتیشان را مشخص میکند. در هر مکانی که دلش بخواهد آنها را قرار میدهد. شب یا روز داستان را انتخاب میکند. تصمیم با نویسنده است که برای خود خدای داستان باشد و بیرون از قصه به شخصیتها نگاه کند یا بخشی از داستان باشد و در سرنوشت آن شریک باشد.
اما فیلمنامهنویسی که قرار است 450 صفحه کتاب را تبدیل به نوشتههای فیلم نگاه کند چطور؟! مدیران استودیو پول زیادی برای خواندن کتاب میگیرند. سپس «پوشش» آن را مشخص میکنند که نام تخصصی سینمایی برای «چکیده مطالب» است. اما فیلمنامهنویس نمیتواند به چکیده مطالب داستان بسنده کند. باید کل کتاب را بخواند و ایده کلی کتاب را به تولیدکنندگان توضیح دهد. سپس شروع به نوشتن میکند اما از آنجا که بار اول کتاب را بسیار سریع خوانده است بسیاری موضوعات و اتفاقات را از بین میبرد یا شاید احساس میکند موضوع کتاب جذابیت کافی برای انتقال به نسخه سینمایی را ندارد.
دلیل تاریکتری هم برای تغییر اتفاقات کتاب وجود دارد. فیلمنامهنویس هم داستانهایی در ذهن خود دارد و حالا که فرصت یافته است به جای نگارش فیلمنامه کتابی که قرار بود تبدیل به فیلم شود ایدههای خود را به روی کاغذ میآورد. شخصاً چند بار شاهد چنین موضوعی بودم و این اتفاق اصولاً به صورت تراژیک به پایان میرسد.
کدامیک از نسخههای سینمایی کتابهایم باعث افتخار یا شادمانی من شدهاند؟
بسیار خوب است که فیلمهای بد خیلی زود به فراموشی سپرده میشوند اما اگر کتاب بدی بنویسد تا آخر عمر شما را رها نمیکند چون همیشه منتقد باهوشی وجود دارد که مایل است به شما بفهماند بدترین کارتان در واقع بهترین کارتان است و هر چند سال یک بار نویسنده را دچار شوک میکنند!
«جاسوس جنگ سرد» باعث غرور من شد. متن کوتاه من درباره بیمهری به «ریچارد برتون» پس از مرگ نابهنگام وی بسیار بااهمیت جلوه داده شد. تندی رابطه وی با کارگردان این کار و نتیجه بسیار خوب این همکاری هنوز و پس از سالها رنگ نباخته است.
اما فیلمهایی که در یاد من ماندهاند آنهایی هستند که در طول تولید بسیار خوب بودند. منظورم از خوبی، همکاری همه گروه برای دستیابی به هدف است. حتی اگر مشکلی با هم داشتند برای رسیدن به نتیجه آن را نادیده میگرفتند.
اولین و بهترین نمونه از این موضوع فیلم «بندزن خیاط سرباز جاسوسی» با کارگردانی «توماس آلفردسون» است که پس از 7 ماه فیلمبرداری به اتمام رسید. سازندگان فیلم پس از اتمام آن برای دستهای از مخاطبان شاغل در این عرصه نمایش خصوصی گذاشتند. اگر کسی زیر این ساختمان بمب میگذاشت نیمی از سیستم جاسوسی «بریتانیا» را از دست میدادیم. فیلم را دوست داشتند. من هم خوشم آمده بود. حتی «الک گینس»، ستاره این فیلم که در طول بازی از نقش خود راضی نبود نیز از تماشای فیلم لذت برد.
ناگفته نماند که این کتاب یک نسخه دیگر سینمایی نیز با بازی «گری الدمن» دارد که باز هم برای مخاطبان جذابیت بسیاری داشت.
دومین نمونه فیلم «باغبان وفادار» است. کارگردانی این اثر به عهده «فرناندو میرلس» برزیلی بود و سازندگان فیلم احساس میکردند این کتاب حرفی برای گفتن دارد. خود من همه قسمتهای کتاب را با علاقه بسیار نوشتم. از آغاز داستان که در لندن رخ داد تا بخشهای دیگر داستان که در دهکدههای کنیا به وقوع پیوست. «رالف فاینس» و «ریچل وایس» نقشهای اصلی فیلم را بازی کردند و «وایس» برنده جایز اسکار هم شد که البته شایستگی آن را نیز داشت.
تاکنون همین دو فیلم بالاترین نمره را در ذهن من دارند و بهترین خاطره من از همکاریام با صنعت فیلمسازی بوده است.
اما وقتی متوجه شدم کتاب «مدیر شب» قرار است به سریال کوتاه شش ساعتهای تبدیل شود ترسیدم. البته بهتر است بگویم شوکه شدم. حق سینمایی آن را 20 سال پیش واگذار کرده بودم و فکر میکردم برای همیشه به فراموشی سپرده شده است. «سیدنی پولاک»، کارگردان معروف فیلمهای تلویزیونی عاشق رمان من شده بود و از استودیو خواهش کرده بود حق این فیلم را بخرند. از «رابرت تاون» نویسنده معروف فیلم «محله چینیها» درخواست نگارش فیلمنامه کردند.
برایم مهم نبود که قرار است نسخه تلویزیونی ساخته شود چون نسخههای تلویزیونی به دلیل بلندتر بودن تصویر بهتری از اتفاقات نسبت به نسخه سینمایی ارائه میدهند. سریال سازی نیز در سالهای گذشته در «آمریکا»، «اسکاندیناوی» و حتی «بریتانیا» پیشرفت بسیاری کرده است.
اما تغییر داستانی که من یک ربع قرن پیش نوشتهام و هماهنگی آن با اتفاقات زمان حال برای من اصلاً خوشایند نبود. داستان من در آمریکای مرکزی رخ داده بود اما فیلمنامه داستان را به خاورمیانه برد. قاچاقچیان کلمبیایی نیز جای خود را به دیکتاتورهای زمان جنگ دادند. و پایانی جدید!
به من گفتند: «دیوید پایان داستانت را هم عوض کردیم. به جای آقای «بر» در داستان تو شخصیت اصلی داستان را تبدیل به خانم «بر» کردیم که البته در فیلم حامله است. به نظرمان اتفاق جالبی خواهد بود چون خود بازیگر این نقش نیز حامله است.»
بسیار عصبانی شدم و با خودم فکر کردم چرا اصلاً داستان خودتان را نمینویسید و چه اصراری وجود دارید که از این کتاب استفاده کنید؟ و جوابشان این بود که اتفاقات فیلم با کتاب یکسان است و فقط جزئیات تغییر کرده است: خانم «بر» در داستان مرد است. آن هم در زمانی که وجود جاسوس زن در دنیا یک پدیده نادر بود یا اگر هم وجود داشت من ندیده بودم.
البته حالا که فکر میکنم خیلی بهتر بود که خانم «بر» به جای همسرش نقش اصلی داستانم را نیز ایفا میکرد اما من این کار را نکرده بودم. حالا تنها کاری که میتوانستم انجام دهم این بود که از کارگردان سازندگان، و نویسنده تشکر کنم که شخصیتی جدید به دنیا آوردهاند و پایانی متفاوت خلق کردند. شاید کاری را که بهتر بود من انجام بدهم آنها کردند و من نباید گلهای داشته باشم.
در هر صورت اقتباس از داستانهای مختلف کار خطرناکی است چون نویسنده داستان مانند خالقی است که بچهاش را از او میگیرند و ممکن است به هر شکل که خودشان مایلاند او را تربیت کنند اما در میانه راه اتفاقات خوشایند بسیاری نیز هم وجود دارد. فیلمهایی که سبب میشوند کتاب بهتر دیده شود یا تصویر واقعی از آنچه خواننده کتاب در ذهن خود دارند به آنها نشان میدهند. در این صنعت همیشه ممکن است شگفتزده شوید. گاهی از لذت بسیار چشمهایتان پر از اشک خواهد شد و دستاندرکاران این صنعت را ستایش میکنید و گاهی دیگر ممکن است از شدت عصبانیت خوابتان نبرد. به نظر من تبدیل کتابهای داستانی به آثار سینمایی روند اجتنابناپذیری است و هیچ نویسندهای توان جنگیدن با این موضوع را نخواهد داشت. کلمات و تصاویر خود برای نویسنده و فیلمساز تصمیم میگیرند و باید تن به خواسته آنان داد.
نظر شما