«مارلون جیمز» و «ژانت وینترسون» دو نویسنده شناخته شده در دیداری که با هم داشتند درباره ادبیات به با هم به گفتوگو پرداختند. خواندن بخشهایی از این گفتوگو که درباره مخاطبان جوان و تلقی آنها از ادبیات است خالی از لطف نیست.
او اهل جامائیکا است اما در حال حاضر در ایالت «مینوستوتا» زندگی و ادبیات داستانی تدریس میکند. اخیراً در مقالهای ماجرای دل کندن خود از محل تولد و کلیسایی که در آن عبادت میکرد، توضیح داد.
وقتی اولین بار «مارلون جیمز» در هتلی در «میامی» «ژانت وینترسون» را ملاقات کرد بسیار خوشحال شد. آن دو ساعتی با هم در مورد موضوعات مختلف صحبت کردند.
این دو نویسنده کارهای یکدیگر را میپسندند. «وینترسون» یک نسخه از «تاریخچه کوچک» نوشته «جیمز» را با خود به همراه داشت. «جیمز» هم از او خواست سه جلد از کتابهای خود را برایش امضا کند. حتی آخرین داستان او به نام «شکاف زمان» را نیز خوانده بود.
بخشهایی از گفتوگوی این دو نویسنده را در ادامه میخوانید.
«مارلون جیمز»: من کلاس ادبیات داستانی دارم.
«ژانت وینترسون»: هر هفته از دانشجویان میخواهی یک کتاب بخوانند؟
«مارلون جیمز»: بستگی به کلاس دارد. دانشجوی دوره لیسانس هستند و گاهی فرصت اتمام یک کتاب را هم ندارند.
«ژانت وینترسون»: گاهی لزوم انجام این کار را هم نمیدانند...
«مارلون جیمز»: برداشت من از نویسندگان و مخاطبان جوان این است که حوصله خواندن قصههای غامض با عواطف پیچیده را ندارند.
«ژانت وینترسون»: خوب جوان هستند و احساسشان قابل درک است. اخیراً از اینکه میتوانم نظرم را درباره وضعیتهای مختلف تغییر دهم خوشحالم. و حالا توانستهام همین موضوع را به احساساتم نسبت دهم. مثلاً همیشه از اینکه بدانم در شرایط مختلف چه حسی دارم خوشحال میشدم اما دلم نمیخواست این احساسات پیچیده باشد.
«مارلون جیمز»: در حال خواندن خاطراتت هستم...
«ژانت وینترسون»: کتاب «وقتی میتوانیم بیخیال باشیم چرا شاد باشیم»؟!
«مارلون جیمز»: چرا دوست داری ثابت کنی داستاننویسی زنان تجربی است؟
«ژانت وینترسون»: برای اینکه بیشتر نوشتههایشان از تجربیات شخصیشان منشاء میگیرد.
«مارلون جیمز»: برایم بسیار جالب است. در جایی گفتی که نویسندهها شخصیتی را خلق میکنند که به آن نیاز دارند. متوجه نمیشوم. لطفاً کمی توضیح بده.
«ژانت وینترسون»: منظورم داستان «هفت قتل» بود. شخصیتهای فرعی داستان همان آدمهایی هستند که من دیدگاهشان را باور دارم و شاید در برههای از زندگی نیاز داشتم مانند آنها باشم.
«مارلون جیمز»: پس زنهایی که دربارهشان مینویسی واقعی هستند، ساخته ذهن تو نیستند. چه قدر جالب!
«ژانت وینترسون»: باید این موضوع را فرامیگرفتم. به خاطر دارم روزی «الیزابت نوناز» داستاننویس به من گفت: «تو هیچچیز از زنان نمیدانی» به او پاسخ دادم چطور ممکن است! مادر من پلیس است و من با زنان زیادی سر و کار دارم. اما او پرسید: «تا به حال اثر چند نویسنده زن را خواندهای؟!» سؤال او مرا به سمت خواندن «تونی موریسون» سوق داد و زندگی من با خواندن آثارش دگرگون شد. «موریسون»، «آیریس مرداک»، «موریل اسپارک» و .....
«مارلون جیمز»: چطور زنان داستانت را مینویسی؟
«ژانت وینترسون»: من تلاش نمیکنم شخصیتهای داستانم را درک کنم. سعی میکنم فقط به رفتارشان دقت کنم. قرار نیست رفتار همه شخصیتها برای من قابلدرک باشد. بعضی شخصیتها را دوست دارم و رفتارشان را میفهمم اما در بسیاری از مواقع فقط نظارهگر رفتارشان هستم.
«مارلون جیمز»: اما حرف تو را کاملاً قبول ندارم. مثلاً در کلاسهای درس همیشه از دانشجویان پرسیده میشود در مسیرشان تا کلاس شاهد چه اتفاقاتی بودند یا در ورودی دانشگاه چه رنگی است اما پاسخی ندارند. بسیاری از دانشجویان در دفترشان داستان مینویسند اما همان دفتر را برای ثبت مشاهدات خود در مسیر به کار نمیگیرند.
«ژانت وینترسون»: گاهی فکر میکنم مخاطب، داستان نمیخواند تا اتفاقی جدید را تجربه یا تجربیات خود را مرور کند بلکه داستان میخواند تا از حقایق زندگی بگریزند.
نظر شما