سه‌شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۴ - ۰۸:۲۴
زندگی در آمیزه‌ کابوس و رویا/ معنا باختگی در غربت «دیروز»

در تعریفی کوتاه می‌توان رمان «دیروز» نوشته‌ «آگوتاکریستوف» را یک رمان چند ساحتی و چند لایه به حساب آورد. به همین دلیل این اثر شگفت‌ عمیقاً تأویل‌پذیر است و به تعبیری دیگر، چند معنایی.

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)-فرشاد شیرزادی:  با اندکی تأمل خواننده دقیق، پس از خواندن دو سه فصل آغاز رمان «دیروز» احتمالا به روشنی در می‌یابد که «آگوتا کریستوف»، رها و آزاد از هرگونه پیش‌داوری و جبهه‌گیری سیاسی و طرح و اندیشه‌ از قبل تعیین شده، در واقع بخشی از تجربه‌های تلخ و رنجبار خود را با تکیه بر قریحه‌ای نیرومند و خلاق، به لطف کشف و شهودی عمیقاً شاعرانه، در ساختار و شکلی نو، بازآفرینی کرده است.
 
داستان و ماجراها و اتفاق‌های رمان «دیروز» از نظرگاه اول شخص (من راوی) در خرده روایت‌هایی کوتاه و روشن که رشته‌ای نهانی آنها را به هم پیوند می‌دهد و یک کلیت تفکر برانگیز را می‌سازد، بیان می‌شود.
 
در این رمان که به نظر می‌رسد آگاهانه و به عمد نام کشورها و شهرهای محل وقوع اتفاق‌ها و کنش و واکنش شخصیت‌ها در آن برده نمی‌شود، فاجعه‌های زندگی‌ها معنا باخته‌ آدم‌ها و گسیختگی مناسبات انسانی، به گونه‌ای انگار از پیش پذیرفته شده، همچون شعری سرد و خشن و تصویری و نمایشی، با جلوه‌ای گاه نیمه آشکار و طعنه‌آمیز ـ بدون استعاره و مجاز ـ در نوعی خونسردی دردناک و دهشتبار روایت می‌شود.
 
شخصیت اصلی رمان به نام «توبیاس هوروات» ـ که مادرش به نام «استر» در 17 سالگی از کشور خود فرار کرده و در کشوری که به آن پناه برده، به جبر و در فقر، به خودفروش و دله دزد تبدیل می‌شود ـ به دنیا می‌آید. او که کودکی نکبت‌باری را می‌گذراند در عبور از گذرگاه‌های دشوار زندگی، گویی همواره در مسیری از آمیزه‌ رؤیا و کابوس ره می‌سپارد.

در بخشی از رمان می‌خوانیم: «امروز، چرخه ابلهانه را از سر می‌گیرم. پنج صبح بیدار می‌شوم، دست و صورتم را می‌شویم، اصلاح می‌کنم، قهوه درست می‌کنم، می‌روم بیرون، تا میدان اصلی می‌دوم، سوار اتوبوس می‌شوم، چشم‌هایم را می‌بندم، و تمام وحشت زندگی حالم می‌پرد توی صورتم. اتوبوس پنج بار توقف می‌کند. یک بار در سرحدات شهر و یک بار در هر روستایی که از آن می‌گذریم. روستای چهارم، همانی است که کارخانه در آن است، کارخانه‌ای که از ده سال پیش توی آن کار می‌کنم. یک کارخانه‌ ساعت‌سازی. صورتم را بین دستانم می‌گیرم، طوری که انگار خوابیده‌ام اما این کار را می‌کنم تا اشک‌هایم را پنهان کنم. گریه می‌کنم. دیگر نمی‌خواهم آن بلوز خاکستری را بپوشم، دیگر نمی‌خواهم ساعت بزنم، دیگر نمی‌خواهم ماشین را به کار اندازم. دیگر نمی‌خواهم کار کنم.
 
بلوز خاکستری را می‌پوشم، ساعت می‌زنم، وارد کارگاه می‌شوم. ماشین‌ها به کار افتاده‌اند. ماشین من هم همین‌طور. فقط کافی است جلوی آن بنشینم، قطعه‌ها را بردارم، بگذارم‌شان توی ماشین، پدال را فشار بدهم.
 
کارخانه‌ ساعت‌سازی ساختمان عظیمی است که به دره مشرف است. همه‌ کسانی که در آن کار می‌کنند توی همین روستا ساکن‌اند، به جز چند نفر، مثل من، که از شهر می‌آییم. تعداد ما زیاد نیست، اتوبوس تقریباً خالی است.
 
کارخانه قطعات مجزا تولید می‌کند، قطعات اولیه برای کارخانه‌های دیگر. بین ما، هیچ‌کس نمی‌تواند یک ساعت کامل را سرهم کند.
 
من که با ماشینم یک قطعه‌ معین را سوراخ می‌کنم، همیشه همان سوراخ روی همان قطعه، از ده‌سال پیش. کار ما در همین خلاصه می‌شود. گذاشتن یک قطعه توی ماشین، فشار دادن پدال.
 
با این کار، فقط تا اندازه‌ای پول در می‌آوریم که چیزی بخوریم، جایی ساکن شویم، و مهم‌تر از همه این که بتوانیم فردایش کار را از سر بگیریم.
 
مرد قد کوتاهی که خودش هم کارگر است. کیسه‌های کوچک پودر سفید می‌فروشد، آرام بخش‌هایی که داروخانه‌چی روستا مخصوص ما درست‌شان می‌کند. نمی‌دانم این پودر چیست، گاهی وقت‌ها می‌خرمش. با این پودر، روز سریع‌تر می‌گذرد، خودمان را اندکی کمتر بدبخت حس می‌کنیم. پودر گران نیست. تقریباً همه‌ی کارگرها می‌خزندش، مدیریت مشکلی ندارد و داروخانه‌چی پولدار می‌شود.
 
گاهی وقت‌ها سروصداهایی هست. زنی بلند می‌شود، داد می‌زند:
ـ من دیگر نمی‌توانم!
می‌برندش، کار ادامه پیدا می‌کند، به ما می‌گویند:
ـ چیزی نیست، عصبی شده.»

 زبان به کار رفته در این رمان، زبانی است ساده و شفاف و در عین حال غنی و چندین حسی و چندین ظرفیتی؛ بدون کوچکترین سایه و نشانه‌ای از تعقید و تصنع. شاعرانگی خشن نهفته در ورای این زبان که لابد برآمده از ذهنیت و قریحه و زندگی کم و بیش پرمرارت نویسنده است، به گونه‌ای رازآمیز در ذهن خواننده زنده می‌شود و به کل رمان عمقی در هندسه زیبایی‌شناختی اثر می‌بخشد. این ویژگی مفهوم هر پدیده و پدیدار، هر صحنه و هر اتفاق و حتی گفت‌وگوهای به ظاهر پیش پا افتاده و عادی شخصیت‌های رمان را چندساحتی و چند معنایی می‌سازد.
 
نکته بارز دیگر که رمان «دیروز» را به درخششی در یادماندنی درآورده این است که داستان در سطح روایت و بیان و القای کنش و واکنش‌های عینی و ذهنی و اتفاق‌های گاه شگفت و غریب و گاه بسیار عادی و متعارف، به ظاهر بدون ابهام پیش می‌رود؛ اما ابهامی اگر به ذهن خواننده متبادر شود، باز می‌گردد به ژرفای معناهای درهم تنیده و چند لایه داستان که لامحاله ریشه در کلیت‌ زندگی از دیدگاه شخصیت محوری رمان دارد. برای درک این مفهوم می‌توان به آغاز رمان‌ «دیروز» رجوع کرد: «دیروز، باد آشنایی می‌وزید. بادی که قبلاً به آن برخورده بودم. بهار زودرسی بود. در باد، با گام‌های مصمم و تند راه می‌رفتم، مثل همه صبح‌ها، با این همه، دلم می‌خواست برگردم به تختم و آن جا دراز بکشم، بی‌حرکت، بی‌هیچ فکری، بی‌هیچ میلی، و همان‌طور بمانم تا لحظه‌ای که نزدیک شدن آن چیز را حس کنم، چیزی که نه صداست، نه طعم، نه بو. فقط خاطره‌ای بسیار مبهم که از ورای مرزها و حافظه می‌آید. فردای آن روز، در باز شد و دو دست معلقم پشم ابریشمی و نرم ببر را با ترس لمس کرد.
گفت:
ـ موسیقی، یک چیزی بزنید! ویولون یا پیانو. پیانو بهتر است.
بزنید!
گفتم:
ـ بلد نیستم. تمام عمرم هیچ وقت پیانو نزده‌ام، اصلاً پیانو ندارم، هیچ وقت نداشته‌ام.
ـ تمام عمرتان؟ چه حماقتی! بروید پشت پنجره و بزنید!
روبه‌روی پنجره‌ام، یک جنگل بود. پرنده‌ها را دیدم که جمع می‌شدند روی شاخه‌ها تا به موسیقی من گوش دهند. پرنده‌ها را دیدم. سرهای کوچک خمیده‌شان و چشم‌های ثابت‌شان که از همان جا نگاهم می‌کردند. موسیقی من رفته رفته قوی‌تر می‌شد. تحمل ناپذیر می‌شد. پرنده‌ای مرده از یک شاخه به زمین افتاد. موسیقی قطع شد. سرم را چرخاندم وسط اتاق، ببر لبخند می‌زد. گفت:
ـ واسه امروز کافی است. باید بیشتر تمرین کنید...»
 
رمان «دیروز» در پانزده فصل با عنوان‌های فرار، طبیعتاً من نمردم، دروغ، دکتر از من می‌پرسد، فکر می‌کنم، امروز از سر می‌گیرم، پرنده مرده، خیلی کم می‌روم به خانه پل، آن‌ها، خسته‌ام، باران، با دوچرخه برمی‌گردم، مسافران کشتی و دو سال بعد نوشته شده است.

«آگوتا کریستوف» بانوی نویسنده‌ مجارستانی در 1935 به دنیا آمد و در ژوئیه 2011 در سوئیس درگذشت این نویسنده‌ جهانی بعد از شکست انقلاب ضدکمونیستی مجارستان در دهه‌ 50 میلادی، به دلیل فعالیت‌های سیاسی شوهرش مجبور شد به همراه او کشورش را ترک کند و در منطقه فرانسوی زبان سوئیس ساکن شود.
 
این شاعر و داستان‌نویس مجارستانی، طی سال‌های طولانی و با تحمل‌ مشقت و رنج‌های فراوان، زبان فرانسه را یاد گرفت و نوشتن به این زبان را آغاز کرد و به شهرت و موفقیت جهانی رسید.
 
 «الیت آرمل» نویسنده و پژوهشگر ادبیات داستانی از مجله فرانسوی «مگزین لیته رر» در سال 2005 گفت‌وگویی غنی و پرمایه با «آگوتا کریستوف» که نویسنده‌ای بود کم‌حرف و گریزان از هیاهو انجام داده که ترجمه فارسی آن در پایان رمان «دیروز» با عنوان «تمرین نیهیلیسم» چاپ شده است.

اصغر نوری که چند رمان دیگر «آگوتا کریستوف» را با دقت و سنجیدگی به زبان فارسی برگردانده، «دیروز» ـ آخرین رمان این نویسنده ـ را نیز با توانمندی به فارسی ترجمه کرده است.

رمان «دیروز» اثر «آگوتا کریستوف» در 124 صفحه به قطع رقعی و با بهای 8 هزار تومان در شمارگان هزار و 100 نسخه توسط انتشارات مروارید منتشر شده است

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها