هر رمان یا داستان کوتاه کم و بیش خواندنی و گیرا و به سامان، علیالاصول بر پایه سه تکیهگاه اساسی و تعیین کننده، یعنی انگیزه روایت، ایجاد لحن و نظرگاه سنجیده (زاویه دید) نوشته و خلق میشود.
رمان «انجمن نکبتزدهها» نوشته سلمان امین در حدی پذیرفتنی و گیرا با پشتوانه قریحه نیرومند و هوشمندی و سنجیدگی در به کار بستن شماری از عنصرهای اساسی داستان، نوشته شده است.
«انجمن نکبتزدهها» با درگیری سرجوخه «قاسم زیادی» و زد و خورد نصفه نیمهکاره او با یک افسر ارشد –سرهنگ غفور- و فرار این شخصیت اصلی رمان که با دو سه روز تقاضای مرخصی اضطراریاش –در نوعی عناد بیهوده و بی دلیل- مخالفت شده، آغاز میشود و با تپش و تنش و تعلیق ادامه مییابد. در شروع فصل دوم و پس از گذر از شرح گریز سرجوخه فراری نیروی هوایی میخوانیم:
«یک ساعت چرخید ولی ترجیح داد هر چه زودتر از شرّ ماشین پادگان خلاص شود. صلاح نبود با آن گاو پیشانی سفید توی شهر ویراژ بدهد. اگر یک دژبان مرکز به تورش میخورد یک درصد احتمال نداشت بتواند از دستش فرار کند. روی همین اصل نرسیده به چهار راه سیروس ماشین را کنار کشید. اما قبل از پیاده شدن سربرگی نظامی از داشبورد برداشت و با خط خرچنگ قورباغهاش نامه موقری روی آن نوشت. بعد نامه را جوری روی داشبور قرار داد که به راحتی از بیرون خوانده شود.
خواست پایین برود اما سوز سگکش نگذاشت از خیر اورکت نظامیای که روی صندلی شاگرد افتاده بود بگذرد. اورکت را به همراه بیسیمی که توی جیبش بود برداشت. به خاطر این حرکت مجبور شد از سر نو نامه را بردارد و بند دیگری به آن اضافه کند. پیاده شد و به طرف چهارراه حرکت کرد. به نظر خودش بدون اینکه حرکت مشکوکی ازش سر بزند توی پیادهرو قدم میزد. اما عجیب احساس میکرد که نگاههای مردم روی شانهاش سنگینی میکند؛ روی شانهاش! ایستاد و سرشانههایش را نگاه کرد. یک سرهنگ کچل بیست و دو ساله! نوبرش بود. دست انداخت و درجهها را کند و توی جیب گذاشت و به مسیرش ادامه داد.
چهارراه سیروس به طرز نامتعارف شلوغ بود. انگار که معرکه پهلوان خلیل عقاب باشد، یک بیله آدم گرد تا گرد رج زده بودند و داشتند منظرهای را از نظر میگذراندند. قاسم وسط جمعیت زد و به سمت مرکز دایره لولید. در آن لحظه دیدن معرکه مارگیری یا زنجیرپارهکنی بیشتر باب دلش بود تا دیدن آدمی غشی با دهن کف کرده که دراز به دراز کنار جوب افتاده است. بعضیها هم همانجور از دور داشتند نسخه میپیچیدند.
«زنگ بزنید 115»
«115 واسه این نمیآد. بزنین 110، خودش هماهنگ می کند.»
«110 که پلیسه آقا. یا 115 باهاس زنگ زد یا 125.»
«یکی گچ نداره، باید دورشو گچ بکشم. جنی شده.»
«جنی کجا بود! یارو عملیه بابا، اٌوردوز کرده لنگش رفته هوا. سر و ریختش را بسٌک، شیشییه.»
«راس میگه، همون زنگ بزنین 110، راس کار هموناس.»
حرف زیاد بود، اما کسی کاری نمیکرد؛ نه زنگی نه چیزی. اگر کسی هم دست به موبایل شده بود، به کمک دوربین مشغول ثبت این واقعه تاریخی بود. مردم بیشتر همینجوریاند؛ کمک نمیکنند، روایت میکنند. قاسم در هیأت افسری کارکشته به قلب میدان زد و صدایش را توی چاله گلو انداخت و گفت: «خانما، آقایون هر چه سریعتر محوطه رو خلوت کنین، نیروی نظامی الآن وارد عمل شده و باید به اطلاعتون برسونم که به توصیههای دلسوزانه شما هم احتیاجی نداره. هر کی دنبال شر میگرده میتونه وایسه و به تماشا ادامه بده!»
مردم نگاههای دزدانهای به هم کردند و صدی نودشان در کمتر از ده ثانیه رفتند پس معرکه. قاسم ادامه داد: «تا چند ثانیه دیگر از در و دیوا مأمور میریزه اینجا. هر کس تو شعاع ده متری این منطقه باشه مجرم تلقی میشه و جهت ادای پارهای توضیحات به بازداشتگاه مرکزی هدایت میشه.»
حلقه به طور کامل منهدم شد. مردم هیچ وقت این دست حرفها را شوخی فرض نمیکنند؛ برای همین حلقه به طور کامل منهدم شد. قاسم بالای سر جوان مفلوکی رفت که همه این معرکه زیر سر دراز شدن او بود. نشست و گفت: «داداش، صدامو میشنوی؟»
سرجوخه فراری –در آن موقعیت عجیب و غریب، تلخ و در عین حال مضحک و غمبار- با جوانی غرق در اعتیاد که خودش را «ایبیش» معرفی میکند، به سرعت آشنا و رفیق میشود. ایبیش که -به قول ذهنی سرجوخه قاسم- دو خشاب قرص «زاناکس» و دو خشاب «آلپروزولام» را انگار نظر قربانی باشد، محکم توی چنگ گرفته، میگوید: «باید ولم میکردی میمردم. چرا نجاتم دادی؟ باید ولم میکردی همونجا»
سرجوخه قاسم که حالا کاملاً انگار از وضع و حال این جوان داغان سر درآورده، با لحنی سرد و ملایم و در عین حال درد آشنا به «ایبیش» که بعد میفهمد اسمش «ابراهیم» است و کارگری ساده و سالم بوده و صاحب زن و فرزند غلتیدن در دام اعتیاد باعث شده زنش(سمیه) از او طلاق بگیرد، میگوید: «من نجاتت ندادم، فقط از زمین بلندت کردم. این دو تا خیلی فرق میکنن. حالا کجای سرچشمه باید برویم؟» و در ادامه میخوانیم:
«پمپ بنزین، بالای بیمارستان سپهر.»
«ماشینت اونجاس؟»
«ماشین کجا بود؟ اونجا کف خوابام. تو دیگه برو من خودم نمهنمه میرم.»
«کجا برم داداش؟ من خودم تازه متواری شدم. گمونم امشبه رو مهمون خودتام.»
به این ترتیب سرجوخه فراری با ایبیش همراه و همگام میشود تا جایی برای خوابیدن پیدا کند. جای که به آن میرسند یک پمپ بنزین متروکه است. میخوانیم:
«پمپ بنزینی بود متروکه، پایینتر از چهاررراه سرچشمه، توی عقب نشینی از پیاده رو عریض خیابان. سقف ایرانیتیاش نیمه آویزان بود و دیوارها گٌله به گله در اثر آتشافروزی خیابانخوابها سیاه شده بود. جای شیشههای ریخته اتاقک ته پمپ را روزنامه زرد شده گرفته بود و یک پتوی پلنگی پاره از چارچوب در آویزان بود...»
«سرجوخه قاسم زیادی» ناخواسته به مکانی پا میگذارد که بفهمی نفهمی پناهگاه از نظر دورافتاده معتادها، خلافکارها و دله دزدهای دربه در است.
«سلمان امین» با نوعی دوگانگی و ایهام پنهان در تمامیت عمق متن رمان، با پرهیز از اطناب کلام و به کار بستن شیوهای عینی و نمایشی برای بیان گوشههایی تاریک از فقر، تباهی و بیپناهی و سیهروزگاری زندگی کتمان شده شماری از آدمهای اعماق، در سراسر رمان لحنی خاص از آمیزه طنز تلج و جدّ با طراوت را با مهارت و سنجیدگی به کار برده است. شخصیت محوری رمان، سرجوخه فراری با مجموع رفتار و گفتار و برخوردهایش با دیگر شخصیتهای داستان، در کسوت جوانی جلوه میکند که به ظاهر شاید از لحاظ روحی بی تعادل و به تعبیری «خل» است. اما با اندکی تأمل بر کارها و کردار او که به گونهای ناگزیر ناچار به همکاری در یک دو مورد زورگیری حقیرانه، باجخواهی و به اصطلاح «خِفت کردن» میشود، درمییابیم که بسیار باهوش است و طینتی انسانی و پاک دارد. او که خانوادهای پریشان، مادری درمانده و برادری بیچاره دارد و آمده است تا ناپدری قاچاقچی و زورگو و قلدرش را سرکوب کند، مجبور میشود همراه با جوانی به نام «مگیت» -خلافکار تازه از زندان رها شده- برای سیرکردن شکم، موتوسیکلتی سرقت کنند و بروند دنبال «کیف قاپی»... اما، در هرجا و در هر موقعیت این «قاسم زیادی» -سرجوخه متواری- است که به بهانههایی یا حتی بدون بهانه، از تبهکاری کنار میکشد. نه میدزدد و نه کوچکترین آسیبی به کسی میرساند.
دیگر شخصیتهای رمان «انجمن نکبتزدهها» نیز از دیدگاه ژرفنگر نویسنده که به گونهای تلویحی و زیرپوستی داوری میکند، بیش و پیش از آنکه «خلافکار» و متهم و مجرم باشند، لگدمال شده موقعیتهایی بیترحم و ضد بشریاند.
سرجوخه متواری که چند بار برای سرهنگ غفور نامههایی روشنگرانه و سرشار از احترام نوشته، در جایی از یکی از نامههایش می نویسد:
«در این مدت کوتاه به کشف مهمی نائل آمدم. در جامعه زخمهایی هست که تاکنون درمان قطعی برایشان ابداع نشده است اما فاجعه آنجاست که این زخمها نمیکشند، عفونت میکنند و در نهایت به دیگری سرایت میکنند. من این مطلب را با جفت چشمهای خودم در انجمن نکبتزدهها دیدهام که چهجوری ویروس نکبت میتواند به سرعت برق و باد منتشر شود...»
پایان بیپایان رمان «انجمن نکبتزدهها» مقدّر و منطقی و در عین حال نامنتظره است و نشان از رستگاری نهایی «قاسم زیادی» دارد، که نه تنها «زیادی» نیست بلکه وجودش به کل زندگی بشری آبرو میبخشد.
رمان «انجمن نکبتزدهها» نوشته سلمان امین در 334 صفحه با شمارگان هزار نسخه و به قیمت 16 هزار و 500 تومان زمستان سال گذشته از سوی انتشارات روزنه منتشر شده است.
نظر شما