احمدی در رمان «آیا میتوان با فقر پاریس را دوست داشت» از ماجرای فیلمبرداریهای متعدد و روزهایی که گاه از آدمها و ماجرایشان خسته میشود و گاه به شوق میآید، سخن میگوید.
در فصل دوم این رمان آمده است: «از این زندگی عقیم و بیحاصل خسته شده بودم و عشق هم در کار نبود که گاهی مرهم زخم میشد. از همه مردان نفرت داشتم، همه کپی هم بودند. یکی سبیل استالینی داشت، دیگری سبیل قیطانی، یکی دیگر سبیل هیتلری داشت. در جلسه اول دیدار در کافه، با لیوان نوشابه بازی میکردند و با آه و چشمان خمار میگفتند: «تو چه فکر میکنی؟»
میگفتم: «من اصلا بلد نیستم فکر کنم، اما تو شاهکار داستایوفسکی هستی.»
میگفت: «نمیفهمم.»
میگفتم: «تو ابله هستی.»
میخندیدم و از کافه بدون خداحافظی تا خانه در باران میدویدم. به خانه که میرسیدم در آینه گریه میکردم. این مردان در جلسه اول آدامس میجویدند و ادوکلنهای گرانقیمت به خود زده بودند. آنقدر این ادوکلنها غلیظ بود که حالت تهوع پیدا میکردم. میخواستم توی صورتشان تف بیندازم. همه آنها پس از ده دقیقه نشستن، گره کراواتشان را شل میکردند که بگویند ما برای زندگی لاقید هستیم.» (ص 13)
در «آیا میتوان با فقر پاریس را دوست داشت» گاه گاه خواننده با اشعار متفاوتی مواجه میشود:
«آیا میتوان با فقر پاریس را
دوست داشت
نه پرسش است
نه پاسخ است
اما هرچه هست
میتواند مرا نابود کند
غارت کند
و در هوا معلق کند
دستم را در پاریس گرفت» (ص 43)
در شعر دیگری در میان وصف ماجرای یک فیلمبرداری در بیابان و کشته شدن یک استوار آلمانی به خاطر لو ندادن جای دوستش آمده است:
زانو میزنم در برابر
تقاضای خاموش مرگ
و با چشم پرندهوار نگاه میکنم
اگر ممکن باشد مردن
با پیشانی احاطهشده
با نشانه هفترنگ شعاع نور تجزیهشده (ص 130)
این رمان با وصف صحنهها و ماجراهای فیلمبرداریهای متعدد در پاریس به پایان میرسد.
«آیا میتوان با فقر پاریس را دوست داشت» نوشته احمدرضا احمدی به قیمت 18 هزار و 500 تومان از سوی انتشارات کتابنشر نیکا با شمارگان یک هزار و 500 نسخه منتشر شده است.
نظر شما