شنبه ۲۷ دی ۱۳۹۳ - ۰۹:۱۹
خوانشي از رمان گرينگوی

فواد گودرزی در یادداشت زیر به بررسی رمان گرينگوي پير كارلوس فوئنتس پرداخته است که ایبنا ان را باز نشر داده است.

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا) - فواد گودرزي: مرگ چيست؟ از چه جنسي‌ست. چه كارهايي مي‌توان با آن كرد؟ آيا من مي‌توانم مرگي براي خودم داشته باشم، آيا مرگ مي‌تواند شبيه كالايي باشد كه هركس مال خود شار پيدا كند و آن را به تملك درآورد؟ آيا مرگ من شبيه من است و مرگ تو شبيه تو؟ آيا از اين همه تفاوت‌هايي كه من و تو با هم داريم همه تنها به دليل تفاوت زندگي‌هايمان است يا مي‌تواند بخشي هم از تفاوت مرگ‌هايمان ناشي شده باشد؟

شايد هم به همين دليل باشد كه هر كس از مرز تفاوت‌هايش مي‌گذرد در واقع آمده است تا بميرد مثل گرينگوي پير؛ پيرمرد مرگش را مثل پرتقالي كال در دستش گرفته و با خود اينطرف و آنطرف مي‌برد و هرازچندگاهي آن را بو مي‌كشد با يك نفس عميق و طولاني، آنچنان كه بوي ترش آن تمام وجودش را فرا بگيرد و در تمام طول داستان در انتظار فرصتي‌ست، زماني و مكاني مناسب كه هيچ كس نباشد هيچ هيچ هيچ. نه حتي زن. اتفاقا زن كه اصلا نبايد باشد چون جايي كه زن باشد نمي‌شود مرد.

به همين خاطر است كه تا او را براي اولين بار مي‌بيند با خود مي‌گويد «اصلاً نبايد به اين جا مي‌آمدم» به هر حال او دير يا زود اين تنهايي را خواهد يافت زير درختي خواهد نشست و آن پرتقال را خواهد خورد. كال كال. با همان ترشي و تلخي گزنده‌اش. و صبر ميكند ببيند بعدش چه مي‌شود. بعد از چه؟ بعد از مرگ؟ «وقتي كه بميرم مي‌خواهم رها باشد از تحقير، نفرت، گناه يا سوء ظن. مي‌خواهم اختياردار خود باشم، عقايد خود را داشته باشم، بي آنكه زهد فروشي كنم يا فريسي مسلك باشم.

»پس اين پير مرد واقعاً ديوانه شده است. آدم عاقل حتي در مورد خود مرگ هم با اطمينان حرف نمي‌زند چه رسد به پس از مرگ. مگر آنكه اين مرگ مرگ خودش باشد مرگي كه مي‌شناسدش و هفتاد يك سال با آن زندگي كرده است. او به اينجا آمده تا بميرد. مي‌توانست همانجا بميرد. در نيويورك، واشنگتن يا تكزاس. اما او اين همه راه را آمده تا اينجا بميرد.
چرا كه اگر مي‌خواهي مرگ خودت را پيدا كني بايد از مرز بگذري. از مرزي كه هركس در درون خودش دارد.

از مرز تفاوت‌هايمان با ديگران به همين خاطر است كه «اين گرينگو ذره ذره خاكي را كه قرار است پوست و استخوان هفتاد و يك ساله‌اش را پذيرا شود مي‌شناسد «گذشتن از مرز مكزيك مقدمه‌اي‌ ست بر گذشتن از مرز درون. مرز تفاوت‌هاي من با ديگران. از همين روست كه اين پيرمرد بيگانه (گرينگو) اين قدر به همه اصرار مي‌كند كه خودشان را در آينه ببينند.

براي آنكه مرگ خودت را بشناسي بايد خودت را و تفاوت‌هاي خودت را با ديگران بشناسي تا بتواني از مرز اين تفاوت‌ها عبور كني و اين مهم از نگاه كردن به خود وديگران در آينه‌هاي قدي به دست مي‌آيد. صحنه‌ي رقصي كه در ابتداي داستان در تالار رقص (يعني تنها جايي كه از يك امارت اربابي سوزانده نشده است) ترسيم مي‌شود صحنه‌اي ‌ست كليدي براي درك كليت داستان و آنچه مي‌خواهد با ما در ميان بگذارد. واقعيت اين است كه گرينگوي پير برعكس خيلي از ماه‌ها مرگ را جدي گرفته است و حاضر نيست هرجايي و به هر شكلي بميرد.

راستي نقش زن در اين داستان چيست؟ اگر شخصيت اصلي گرينگوي پير است چرا داستان با يك روايت مبهم و رازآلود از زن شروع مي‌شود. اصرار فوئنتس به اينكه گاهي اوقات يك زن بخصوص را «زن» به نامد نه مثلا «خانم‌فلان» يا «زن آمريكايي» يا «همسر صاحبخانه» و ... بلكه فقط و فقط «زن» در چيست؟ و چرا پيرمرد هفتاد و يك‌ساله‌اي كه آمده تا بميرد تا چشمش به زن مي‌افتد مي‌گويد «نبايد به اينجا مي‌آمدم» آيا فوئنتس مي‌خواهد زن را با تمام مشقت‌هايي كه از زندگي‌اش ترسيم مي‌كند در برابر مرگ قرار دهد؟

به نظر مي‌رسد تمام سوال‌هايي كه در اين داستان پيرامون «زن» مي‌توانند مطرح شوند در حد سوال بقاي مانده‌اند و نويسنده به عمد آنها را بي‌پاسخ گذاشته است تنها همين قدر مي‌توان گفت كه از سرزمين مرگ «زن» دست خالي برخواهد گشت و اين قوت قلبي‌ست كه اين داستان به خواننده خود مي‌دهد.

حالا چرا كارلوس فوءنتس مكزيكي شخصيت اين پيرمرد عجيب آمريكايي (كه اتفاقاً هيچ يك از نشانه‌‌هاي كلاسيك شخصيت‌هاي امريكايي در او ديده نمي‌شود) به دستمايه خلق يكي از مهمترين آثار و البته بهانه‌اي براي پردازش بخشي از دغدغه‌هاي هميشگي خود يعني رابطه مرگ و زندگي قرار دادهاست پرسشي‌ست كه پاسخ آن بدون توجه به چند نكته به دست نخواهد آمد نخست آنكه در تمام نقدهايي كه بر آثار و همچنين شخصيت هنري فوئنتس شده است يك نكته آزاردهنده وجود دارد و آن تاكيد بيش از حد بر شغل سياسي او و تاثير اين شغل بر شيوه نگارش و فعاليت ادبي اوست.

اين افراط تا جايي پيش مي‌رود كه يك جستجوي كوتاه در فضاي وب ذيل نام فوءنتس شما را با انبوه عباراتي چون سياست‌مدار نويسنده يا نويسنده سياست‌مدار و امثال آنها مواجه مي‌كند. اين يك نگاه شعاري و كليشه‌اي‌ست كه راه به بيراهه مي‌برد و جز آنكه خواننده را از درگيرشدن با اصل ماجرا كه همانا توانايي حيرت‌انگيز و تحسين‌برانگيز نويسنده در استفاده از كلمات و جملات و روايت‌ها براي خلق شخصيت‌ها و فضاها و رويدادهاي بكر و تاثيرگذار است باز دارد هيچ خير ديگري ندارد. اولاً فوءنتس يك سياستمدار نيست.

هركس كه كارمند ديپلماسي يك كشور باشد يا چند صباحي سفير كشورش در فرانسه يا هرجاي ديگري باشد نمي‌تواند ذيل عنوان سياستمدار گنجانده شود. كنش سياسي آنگونه كه از يك سياستمدار انتظار مي‌رود نه در زندگي فوءنتس آنچنان به چشم مي‌آيد و نه در نوشته‌هاي او نقش پررنگ و تاثيرگذاري داشته است شغل سياسي خانوادگي فوءنتس كه تا حدي زيادي حالت موروثي هم دارد تنها از اين نظر كه براي او امكان سفرهاي پرشمار و آشنايي با فضاها و فرهنگ‌هاي گوناگون را فراهم آورده است قابل بررسي‌ست و تآثير جدي ديگري در جريان نويسندگي فوءنتس نداشته است.

اين‌ها را به اين دليل مي‌‌گويم كه در اين داستان هيچ نشاني از تمايلات انقلابي گرينگو ديده نمي‌شود در واقع گرينگو به هيچ عنوان براي شركت در قيامي بر عليه امپرياليسم يا تحقق آرمان‌هاي چپ گرايانه يا هر چيز ديگري شبيه اين‌ها به مكزيك نيامده است هيچ نشاني از همزباني يا همدلي گرينگو با آرمانهاي انقلابيون ديده نمي‌شود حتي گاهي بي‌اعتنايي او به مجاهدت‌هاي مبارزين نوعي انتقاد يا دست كمك تشكيك نسبت به اين روشهاي مبارزه را به ذهن تداعي مي‌كند او فقط آمده تا بميرد همين و بس نكته ديگر كه بايد به آن اشاره شود در مورد ترجمه اين داستان است.

ترجمه جناب عبدالله كوثري از اين داستان ترجمه‌اي درخور و قابل تقدير است. كوثري تواسنته است در عين وفاداري به اصل متن با انتخاب معادل‌هايي كه بتوانند آن حس نهفته در موسيقي كلام در زبان اصلي را منتقل كنند فضاي مورد نظر نويسنده را در متن فارسي بازسازي كند و اين البته در جاهايي كه استعارات و تشبيهات منحصر به فرد فوءنتس پياپي و گاها مثل باران بر صفحات كتاب فرود مي‌آيند بسيار دشوارتر مي‌نمايد و با وجود اين حتي براي مخاطبي كه متن اصلي را نخوانده و اصلاً چيزي از زبان اسپانيايي نميداند با باقي‌ماندن يك دستي متن و منطق روايت (حتي در لحظات شكسته شدن خطوط روايي) و ساختار سطرها و كلمات (حتي در قطعات شعرگونه و فرامتن‌هاي گاه و بيگاه) بازهم قابل درك و البته تحسين‌برانگيز است و نكته آخر اينكه مرگ چيز عجيبي ‌ست بزرگترين ترس و پرسش بشر.

آنقدر بزرگ و مهيب و مبهم كه مي‌تواني قلم را در اختيارش بگذاري و بعد در گوشه‌اي بنشيني و از دور تماشا كني و ببيني كه چگونه در ميان توضيح و تفسيرهاي معمول و روزمره‌ي تو از جريانات و روايت‌هاي گوناگون پيرامون، ناگاه به ميان لحظاتي بكر و ژرف از خلسه و تماشا پرثابت مي‌كند و كلماتت را مثل شطحيات كلاسيك شرقي بر سفيدكاغذهاي روي ميز پهن مي‌كند در هم مي‌آميزد و هم تو و هم خواننده‌ات را به لحظاتي از بي‌خودي و رهايي دعوت مي‌كند: «باد بر هرزه خاك شوره‌زار باتلاقي وزيدن گرفت.

اين سرزمين سرخپوستان دست نيافتني، اسپانيايي‌هاي مرتد، گله‌زنان دلير و كان‌هاي وانهاده به سيلابه‌هاي قيرگون دوزخ. به راستي هم نعش گرينگوي پير كم و بيش در باد و صحرا محو شد. چنان كه گفتي مرزي كه او روزي پشت سر نهاده بود نه از خاك كه از هوا بود و اكنون حلقه‌اي شده بود بر گرد همه زمان‌هايي كه هر يك از آنان ـ آونگ در آن فضا، با جنازه‌اي از گور درآمده بر دست‌ها مي‌توانست به ياد آورد». «تا در جزر و مد بي‌پايان آغاز‌ها و از هم پاشيدگي‌ها، رونق معادن و روكود آن‌ها و كشتارهايي چندان گسترده كه خود آن سرزمين، و چندان فراموش شده كه تلخكامي نسل در نسل مردمانش با اسب و كمان و بعدها، با تفنگ آشنا شوند» ميراثي از اختران مرده براي چشمان آدمي كه قرن‌ها پس از خاموشي‌شان در هنگامه‌اي از غبار و شعله،ْ همچنان ستايشگر آن‌هاست» ديگر در تك‌صحراي مكزيك بود، خواهر صحراي آفريقا و دشت گبي، دنباله صحراي آريزونا و يوما، آيينه كمربندي از شكوه بي‌بار و بر پيچيده‌بر گرد كره زمين، گفتي مي‌خواست هشدار دهد كه اين شن‌هاي سرد، اين آسمان شعله‌ور و اين زيبايي عقيم، صبور و گوش به زنگ فرصتي مي‌جويند تا ديگر بار از درون زهدان زمين، بيابان، برخاك چيره شوند.

اين چنين تهاجمي به ساحت كلمات و سطرها تنها از عهده مرگ ساخته است و البته براي آنكه آنچنان شجاع باشي كه مرگ خودت را بيابي و او را به شراكت در نوشتن داستانت دعوت كني نمي‌تواني هركس باشي بايد فوءنتس باشي كارلوس فوءنتس نويسنده فقيد مكزيكي.
منبع: مجله بیست( ماهنامه تخصصی دفاع مقدس)

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها